مناجات
علامه حسن حسنزاده آملي
الهي! ما همه بيچارهايم و تنها تو چارهاي و ما همه هيچ كارهايم و تنها تو كارهاي.
الهي! به حق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرينت نورم ده.
الهي! چون تو حاضري، چه جويم و چون تو ناظري، چه گويم.
الهي! خودت آگاهي كه درياي دلم را جزر و مد است. يا باسط! بسطم ده. يا قابض! قبضم كن.
الهي! آن خواهم كه هيچ نخواهم.
الهي! از روي آفتاب و ماه و ستارگان شرمندهام، از انس و جان شرمندهام، حتي از روي شيطان شرمندهام كه همه در كار خود استوارند و اين سستعهد، ناپايدار.
الهي! به فضلت سينه بيكينهام دادي؛ به وجودت، شرح صدرم عطا فرما.
فاطمه شهيدي
قفسم را ميگذاري در بهشت1، تا بوي عطر مبهم دوردستي مستم کند؛ تا تنم را به ديوارهها بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگيرد، و درد نردباني است که آن سويش تو ايستادهاي براي در آغوش کشيدنم، اما من آدم متوسطي هستم و بيش از آنچه بايد، خودم را درگير نميکنم؛ با هيچ چيز. در بهشت هم حسرتم را فقط آه ميکشم. تن نميکوبم به ديوارهها که درد، مرا به تو برساند.
قفسم را ميگذاري در بهشت تا تاب خوردن برگها، تا سايههاي بينقص درختان انبوه ديوانهام کند، تا دست از لاي ميلهها بيرون کنم، تا دستم لاي ميلهها زخم شود و زخم، دالاني است که در پايانش تو ايستادهاي براي در آغوش کشيدنم، اما من آدم متوسطي هستم و خود را درگير نميکنم؛ با هيچ چيز…
با من چه بايد بكني كه به ميلههايم، به فضاي تنگم، به ديوارهها، آن چنان مأنوسم كه اگر در بگشايي پر نخواهم زد بالهايم چيده نيست. پايم به چيزي بسته نيست كه نيازي به اين همه نيست. در من خاطره درخت، مرده است. آبي رنگ امسال نيست و واژه آسمان مرا ياد هيچ چيز نمياندازد.
گفتي« وقتش نزديك است؛ آماده باش!» گفتم « نه تنها من، نه فقط آنها كه آن سويند، تو حتي خودت هم ميداني كه ميافتم، و لم نجد له عزماً.»2 گفتي «ميدانم آنچه نميدانند،3 آماده باش!» يادم هست گريه ميكردم. شايد براي اولينبار. گفتي«پرده بالا رفته است.» و من هنوز گريه ميكردم.
رمضان که ميشود صدايت را بلند ميکني؛ بلند و بلندتر، و من بيشتر و بيشتر پشتپرده پنهان ميشوم. تو هر رمضان قفسم را ميگذاري در بهشت تا هوس کنم ولي من… چرا رهايم نميکني؟ ميخواهم بچرم… «من هيچ مولاي کريمي را بر بنده زشتکارش صبورتر از تو بر خودم نديدهام4.»5
پينوشت
1. اي مردم همانا درهاي بهشت در اين ماه باز است (خطبه پيامبراکرم(ص) پيش از ماه رمضان)
2. طه، آيه 115.
3. «اني اعلم ما لا تعلمون».
4. فرازي از دعاي افتتاح.
5. از كتاب خدا خانه دارد، صص 80-76، (با تلخيص).
از پَستى، چشم زمين، متورّم شده و آسمان، دلمرده است. هيچ پنجرهاى به سمت ستارهها باز نيست. بالاتر از سياهى، هيچ رنگى دلها را به وجد نمىآورد. فصلى، پر شدنِ پنجرهها را عاشق نيست. روزها، روزهاى سردرگمى و سرگردانى است. شبها، شبهاى تيرگى و ظلمت و بيداد است.
زمين، تشنه است…
آهنگى جز آهنگ سوزناك بىعدالتى، درگوش زمين نمىپيچد. دستان زمين، به خونخواهى آسمان، بلند شده است. زندگى، تازگى ندارد. مرگ، مفهومى بالاتر از زندگى است. سياه و سفيد، و زرد و سبز، فاصلهاى به بلنداى تاريخ نژادپرستى دارند.
زمين، تشنه است…
بهار، در ويرانههاى بيدادگران لانه كرده است. ردّى از تولّد دوباره پرنده به چشم نمىخورد. از لب خشك زمين، زمزمهاى جز تشنگى نمىتراود. مردان، تيغْ تيز مىكنند و زنان، پا برهنه و گيج در دامان آلوده زمين غوطهورند.
زمين، تشنه مىسوزد…
در نيمى از جهان، شب را غنيمت مىدانند و در نيمى ديگر، صبح را اسراف مىكنند.
لبخندى، لبان برهنگان را نمىشكوفاند. دستى، دستان آفتابْسوختگان را نمىگيرد. هنوز سياهى و تاريكى، از روشنى، بلندمرتبهتر است. پناهى نمانده و پناهگاهى نيست.
زمين، تشنه مىسوزد و در انتظار ديدار عدالتْپرورِ نگاه توست!
و قرنها جهان، خواب رسيدنت را به بيدارى نشسته است. خدا حتى از عصر جاهلى تنهاتر شده است. رسالت پيامبران در شعور ناپاك بيدادگران، رسوب كرده است. ابرها حوصله باريدن ندارند. ستارهها رمقى براى روشنى از خود نشان نمىدهند. جانى در تنِ كوه، نمانده است. حسّى در وجود درختان، ريشه نمىدهد.
زمين تشنه است…
در چشمها، جز برق گناه، از روشنى خبرى نيست. در گامها جز توانِ ماندن، نمانده است.
زمين، در خوابِ خوش چندين هزار ساله فرو رفته است. هيچ تَلنگُرى بيدارى را ارمغانِ نگاه درمانده خاك نمىكند. هيچ روزنى، معبر نور نيست. هيچ نورى، ماناتر از ظلمت نيست. هيچ پرندهاى آزادى را در آسمان نمىجويد و هيچ آسمانى پرواز را در تكاپو نيست.
چشم اندازى جز دهشت و تاريكى فرا روى چشمها نيست. دلها نزديكى را لمس نمىكنند. مهربانى، فراموش شده است.
مىگويند مىآيى… جهان در پوكىِ فصلهاى بىتو، پژمرده است.
پس كى مىآيى؟!
مريم سقلاطونى
يارب ارني طلعت مهدي
اي شمس كه غائب شده اي در پس ابري
ظاهر شو و برتاب كه تو صاحب امري
اي فصل بهار و فصل باران
اي معني انتظار ياران
اي باغ گل ياس و شقايق
اي مظهر ايمان و حقايق
تا كي به رهت نظاره كردن
ليل و سحرت شماره كردن
تا كي بصرم تو را نبيند
اين بيند و آن تو را نبيند
يارب ارني طلعت مهدي
اي جان جهان فداي مهدي
من تشنه جام يك نگاهم
در حسرت و غم ،ببين در آهم
اي عشق نهان بگو كجايي
وي شمس نهان بگو كجايي
اي رحمت حق نظر به ما كن
آني نظري به ما سوا كن
سلام ما به شعبان و بر آن اعیاد پر نورش
به سجاد و علی اکبر ، به عباس سلحشورش
به مولایم حسین بن علی و ابن او مهدی
که در این نیمه تابید و نمایان شد مه رویش
بود مژده به هر طوفان زده در موج های غم
که کشتی نجات آمد ، به آب انداخت او تورش
مهدیه سادات محمودی - طلبه پایه پنجم
* ماه رجب سال پنجاه و هفت هجري تازه شروع شده بود كه خانة امام زينالعابدین (ع) به نور ميلاد شكافندة علوم، منوّر گشت.
* مادر بزرگوارش فاطمه، فرزند امام حسن مجتبي (ع) بود و از فضايل و معنويّات اهل بيت بهرههاي فراوان داشت.
* چهار سال بيشتر نداشت كه همراه كاروان كربلا بيابان سوزان طفّ را تجربه كرد. تشنگي كشيد؛ داغ ديد؛ به اسارت رفت و روحش بزرگ شد و اوج گرفت.
* لقب «باقرالعلوم» را رسول خدا (ص) سال ها پيش برايش برگزيده بود. همان روزي كه به جابر بن عبدالله انصاري فرمود: تو در دنيا مي ماني تا يكي از فرزندان مرا كه از نسل حسين (ع) است، زيارت كني. نام او «محمّد» است. او شكافندة علم دين خواهد بود. سلام مرا به او برسان.
* همه شاهد بودند كه بزرگ ترين دانشمندان آن روزگار، در پيشگاه حضرت، چون كودكان نوآموز بودند و احدي توان مقابله با اقيانوس دانش او را نداشت. علوم تمام دانشمندان عصر را كه روي هم ميگذاشتي، تازه مي شد مثل قطره اي در برابر درياي دانش او.
* مي فرمود: «هر مطلبي كه گفتم، از من بپرسيد در كجاي قرآن است، تا من آية مربوط به آن نكته را برايتان بگويم.» آيا كسي جز برگزيدگان اين خاندان را به شناخت كامل قرآن راهي هست؟
* در تمام سال هاي عمر پر بركتش، به انتشار علوم الهي پرداخت؛ با انحراف هاي فكري مختلفي كه با نام هاي رنگارنگ در متن امّت اسلام پديد آمده بود، مبارزه كرد و چون سدّي استوار در مقابل نفوذ افكار معتزله، مُرجئه، خوارج و ديگر عقايد نادرست، ايستادگي نمود.
* به زيارت كعبه رفته بود. همين كه چشمش به بيت الله افتاد، با صداي بلند گريست. غلام همراه حضرت ناآگاهانه اين كار را سزاوار ندانست و گفت: پدر و مادرم به فدايت؛ مردم شما را نظاره مي كنند، با صداي آهسته گريه كنيد.
فرمود: واي برتو! چرا چنين گريه نكنم؟ در حالي كه اميد دارم پروردگار به خاطر اين گريه بر من رحمت كند و فردا مرا از رستگاران قرار دهد.
سپس به طواف پرداخت و به نماز ايستاد.
وقتي سر از سجده برداشت، سجدهگاه از اشك هاي نوراني اش خيس شده بود.
* همواره در حال ذكر خدا بود و در هر حالتي كه بود، زير لب «لاإله إلاّ الله» مي گفت.
* مردم او را به علم و جود و تواضع مي شناختند. آوازة سخاوتش در تمام خانههاي مدينه پيچيده بود.
* غلامان و كارگران بسيار داشت، امّا خود در مزرعه و باغ حضور مي يافت و وجود مباركش را در كار و تلاش و پروراندن، به زحمت مي انداخت. گويي پروردن و رسيدگي كردن را تكليف هموارة خود مي دانست. گاه به سيراب كردن عطش طالبان علم، گاه به رشد دادن معرفت امّت و گاه به پروردن محصول باغ ها و مزارعي كه تمام درآمدشان صرف بخشش هاي فراوان امام (ع) به نيازمندان مي شد.
* معجزات و كرامات حيرت انگيزي كه صحابة خاصّ او ديده و نقل كرده اند، فقط گوشهاي از بلنداي جايگاه معنوي او نزد خداي متعال را نشان مي دهد.
آن روز كه به ارادة حضرت (ع) مردم در مسجدي مي آمدند و مي رفتند و او را نمي ديدند؛ آن روز كه مكتوبي نوشت و به قبرستان فرستاد و مرده¬اي را احضار فرمود تا مشكل جوان شيعه اي را حل كند؛ آن روز كه از داخل يك خشت، سفره اي رنگين براي مهمان خود بيرون آورد و از او پذيرايي كرد؛ آن روز كه از درون سنگ، سيبي بهشتي براي جابر بيرون كشيد؛ و تمام آن روزهايي كه با خبر دادن از غيب، ديگران را متحيّر ميفرمود، فقط جلوه هاي كوچكي از دنيای فوق تصوّر انسان كامل را به تجلّي نشانده بود.
* هشام بن عبدالملك يكي از خلفاي معاصر حضرت (ع) بود. هشام براي اينکه به خيال خود از جايگاه امام (ع)نزد پيروان و شيعيانش بكاهد، آن حضرت (ع)را به شام فراخواند و مجلسي با حضور ايشان ترتيب داد.
از آن جا كه در دربار هشام از وجود دانشمندان و سخنوران خبري نبود، او نميتوانست مجلس مناظره بر پا كند. از اين رو براي اينكه امام (ع) را در نظر مردم كوچك كند، مسابقة تيراندازي ترتيب داد.
وقتي امام (ع) به اصرار هشام كمان برداشت و 9 تير را يكي پس از ديگري به قلب هدف و هر يك را در چوبة تير قبلي نشاند، حيرت هشام و اطرافيانش را با اين جمله پاسخ داد: ما خاندان، اكمال دين و اتمام نعمت را كه در آية «اليوم أكملت لكم دينكم و أتممت عليكم نعمتي» آمده، از يكديگر به ارث مي بريم و زمين هرگز از چنين فردي خالي نمي ماند كه آنچه در ديگران ناقص است. در او كامل باشد.
* وقتي به دستور هشام در پنجاه و هفت سالگي حضرت را به شهادت رساندند، هر شب در حجرة شهادتش، چراغي افروخته بود.
اي كاش امروز هم دستي بر سر مزار غريبانه اش چراغي روشن مي كرد و آتش دل شيعه را فرو مينشاند.
نظیفه سادات موذن-طلبه سطح3
خانه پر از شادي بود. كودك زيبايي متولّد شده بود، سالم و شاداب و نوراني. انگار از جنس زمين نبود. نبايد هم مي بود. كودكي كه پدرش علي(ع) باشد و مادرش فاطمه(س)، چه نسبتي دارد با زمين؟ اين خاندان هيچ وقت زميني نبوده اند. اين خاندان امانت هاي آسمان بودند روي زمين؛ براي زميني ها بودند؛ همة وجودشان براي ما زميني ها چراغ و مشعل بود؛ امّا جايشان اينجا نبود. اين ها امانت بودند، تك تكشان.
و امروز خدا يك امانت ديگر به زمين داده بود. همه شاد بودند. لبخندهاي شيرين علي (ع) و فاطمه (س) ، با لبخندهاي كودكانة حسنِ يك ساله در هم ميآميخت و زيباتر مي شد. خدا به حسن كوچك، يك برادر داده بود.
پيامبر كه آمد، همه فهميدند چرا شاديشان طعمي از غم با خود دارد. پيامبر كه قنداقة حسين (ع) را گرفت و گريست، براي همه معلوم شد كه زمينی ها چه امانت داران نانجيبي هستند.
حسين (ع) به دنيا آمده بود تا قرباني شود. امّا نه براي اينكه مثل مسيحيّت منحرف شده، قرباني من و تو شود و بهشت را برايمان تضمين كند. نه براي آنكه ما هر شكل و رنگي براي خودمان زندگي بسازيم و فكر كنيم يك عاشورا گريه كردن، ضمانت سعادت آن دنياي ماست؛ بلكه آمد تا براي خدا قرباني شود تا من و تو بفهميم نقطة اوج انسان اين پايين ها نيست. تا بدانيم كه چقدر مي توان بالا رفت؛ چقدر مي توان آسماني شد.
حسين (ع) كشتي نجات است، چون مكتبش مكتب آگاهي و معرفت و معنويّت است؛ مكتب ايثار و شهادت است. و كسي به نجات دست مي يابد كه راه حسين (ع) را بشناسد و مسير خود را به آن سو بكشاند.
امروز عيد عاشقاني است كه پاروزنان قايق كوچك زندگي خود را به سوي كشتي نجات بشريّت پيش مي برند. امروز عاشقان قايقسوار پارو به دست، نيّت بيعت مي كنند و دست های بيعتشان را بر سينه مي گذراند: السّلام عليك يا سفينة النّجاة.
كجايي همسفر؟ قايق تو هم كوچك است؟ خجالت نكش. اينجا خيلي ها با يك تختهپاره خود را رساندند و از نجاتيافتگان شدند. نترس! همه را مي پذيرد. فقط مسيرت را درست پارو بزن. فقط سمت گرداب ها نرو.
پاروبزن.
ما مي رسيم.
نظیفه سادات موذن-طلبه سطح3
• یکِ او:
بیست و هفتم بود. بیست و هفتم رجبِِِِِِِِ چهل سال بعد از عامالفیل.
در گوشة تاریک غار نشسته بود و با قلب منوّرش حقایق هستی را درمییافت و مرور میکرد.
چهل سال داشت. آن قدر در سالهای جوانیاش لحظههای نورانی نشانده بود که امروز لحظههایش از خورشید هم فروزانتر بود.
• یکِِِِِ من:
فرقی نمیکند چندم است. چندمِ چه ماهی. چندم چه ماهِ سالِ هشتاد و چند یا هفتاد و چند یا…
در گوشة تاریک غار افکارم نشستهام و با سوسوی نامحسوس شمع اندیشهام، به حقایق هستی فکر میکنم. چهل سال ندارم، ولی هر روز و هر ماه و هر سال به آن نزدیکتر میشوم.
آن قدر در سالهای جوانیام از لحظههای نورانی دور بودهام که امروز در خلوتم، جز سوسوی نامحسوسی نمیبینم.
• دوی او:
فرستادة الهی نازل شد. صدایش کرد: بخوان. و او خواندن نمیدانست.
• دوی من:
من خواندن میدانم. خیلی هم زیاد میدانم و خیلی هم زیاد میخوانم؛ امّا هیچ وقت هیچ فرستادهای برایم پیامی از آسمان نیاورده است. نه از جنس فرشتهها و نه از جنس بشر. راستی اشکال از کجاست؟ از «خواندن دانستن»ِ من؟
• سة او:
از کوه پایین میآمد. بر شانههای مردانهاش، سنگینی رسالتی عظیم را به امانت میبرد. دانههای درشت عرق، پیشانی نورانیاش را جلوهای مصمّمتر میداد.
• سة من:
از کوه بالا میروم؛ با یک کولهپشتی پر از انواع چیپس و پفک. کتانیهای آخرین مد سال را با حسّاسیّت خاصّی روی سنگها میگذارم و پیش میروم.
تمام وزنی که بر دوش خود حس میکنم، وزن چیپس و پفکهایی است که وظیفه دارم کلک همهشان را بکنم. هیچ بار دیگری بر دوشم حس نمیکنم.
• منِ او:
بیستوهفتم است. بیست و هفتم رجب سال هزار و چهار صد و سی و یک.
از کوه بالا میروم. دو حولة سفید پوشیدهام و دیگر هیچ. به دهانة غار، خلوتگاه رسول، نزدیک و نزدیکتر میشوم. کعبه از دور دیده میشود، با تمام عظمتهای الهی خود. جلوی ورودی غار زانو میزنم. حس میکنم جاذبهای عظیم مرا در خود فرو میبرد.
گویی کسی با من سخن میگوید:
بخوان!
میگویم: من خواندن میدانم. خیلی هم زیاد میدانم و خیلی هم زیاد میخوانم. امّا حالا چه باید بخوانم؟
میگوید: آن راز بزرگ آفرینش را که تا کنون نخواندهای.
میگویم: خواندن نمیدانم!
میگوید: در امّت من هیچ شانهای خالی نیست.
میگویم: پس چرا من آسوده و سبک راه میروم؟
میگوید: بار امانتی که من آن روز از حرا با خود پایین آوردم، باید تا دنیا دنیاست، بر شانههای استوار امّتم نشسته باشد. هر کس که از امّت من است، باید رسولی باشد و پیام حق را به گوش جهان برساند. هر یک از شما، شناسنامة دین خود هستید. دنیا، دین شما را به رفتار شما میشناسد.
سنگی فرو میافتد و از آن خلسة خوش بیرونم میکشد. دقایقی به مرور آنچه شنیدهام مینشینم.
*
از کوه که پایین میآیم، سنگینی رسالتی را بر شانههایم حس میکنم. رسالتی که تا دنیا دنیاست، پایان نمیپذیرد.
نظیفه سادات موذن-طلبه سطح3
مرحوم طبرسي در كتاب شريف خود به نام احتجاج آورده است : روزي مهدي عبّاسي با حضور بعضي از علماء اهل سنّت و از آن جمله ابويوسف - كه يكي از علماء برجسته دربار به حساب مي آمد، جلسه اي تشكيل داد؛ و حضرت ابوالحسن امام موسي كاظم عليه السلام را نيز در آن جلسه دعوت كرد. امام كاظم عليه السلام پس از ورود، از ابويوسف مطلبي را پرسيد؛ ولي او نتوانست جواب سئوال حضرت را بدهد. پس از آن ، خطاب به حضرت كرده و اجازه گرفت تا سئوالي را مطرح كند؟ امام عليه السلام فرمود: آنچه مايل هستي سؤ ال و مطرح كن .
ابويوسف پرسيد: درباره حاجي كه در حال احرام باشد، آيا شرعاً مي تواند از سايه بان استفاده كند؟ حضرت فرمود: خير، صحيح نيست . پرسيد: چنانچه خيمه اي را نصب كند و داخل آن رود، چه حكمي دارد؟ فرمود: در آن اشكالي نيست . پرسيد: چه فرقي بين آن دو وجود دارد؟!
حضرت فرمود: درباره زن حايض چه مي گوئي ، آيا نمازهاي خود را بايد قضا كند يا خير؟ جواب داد: خير.
فرمود: آيا روزه هاي خود را بايد قضا نمايد؟ گفت : بلي . فرمود: چه فرقي بين نماز و روزه مي باشد؟ گفت : در شريعت اسلام حكم آن چنين وارد شده است . امام موسي كاظم عليه السلام فرمود: درباره احكام شخص حاجي در حال احرام نيز چنان وارد شده است . در اين لحظه مهدي عبّاسي خطاب به ابويوسف كرد و گفت : اي ابويوسف ! چه كردي ؟ كاري كه نتوانستي انجام دهي ؟!
ابويوسف گفت : او يعني ؛ امام كاظم عليه السلام - مرا با يك استدلال از پاي درآورد.
احمد بن عبدالله از پدرش نقل مي كند كه گفت : نزد فضل بن ربيع (از سران حكومت عباسي) رفتم (در آن وقت كه امام موسي كاظم (عليه السلام) تحت نظر او بود) ديدم بر پشت بام نشسته است ، به من گفت : بيا اينجا به اين خانه نگاه كن ببين چه مي بيني ؟ رفتم ديدم و گفتم : يك لباس افتاده مي بينم ، گفت : خوب نگاه كن ، خوب نگاه كردم ، گفتم : مردي را در حال سجده مي بينم . گفت : آيا اين مرد را مي شناسي ؟ اين موسي بن جعفر (عليه السلام) است ، كه شب و روز او را در اين حال مي بينم ، او نماز صبح را دراول وقت مي خواند سپس تعقيب نماز را مي خواند تا خورشيد طلوع نمايد، سپس به سجده مي افتد و همچنان در سجده است تا ظهر شود، كسي را وكيل كرده كه وقت نماز را به او خبر دهد، وقتي كه از ناحيه او با خبر مي شد كه ظهر شده بلند مي شد و بدون تجديد وضو، نماز مي خواند (معلوم مي شود كه از صبح تا ظهر خوابش نبرده است) وقتي شب مي شود پس از نماز عشاء غذائي ميل مي كند، سپس تجديد وضو نموده به سجده مي افتد و همواره در دل شب نماز مي خواند تا طلوع فجر. بعضي از مامورين مي گفت : بسيار شنيدم كه آن حضرت در دعايش مي گفت :خدايا من از تو مي خواستم فراغت و فرصتي براي عبادت تو بيابم ، خواسته ام را برآوردي ، تو را بر اين كار حمد و سپاس مي گويم . و در سجده خود مي گفت : قبح الدنب من عبدك فليحسن العفو و التجاوز من عندك . زشت است گناه از بنده تو، پس عفو و گذشت نيك از جانب تو مي باشد. و از دعاهاي معروف او است :
اللهم اني اسالك الراحه عند الموت و العفو عند الحساب خداوندا از درگاه تو آسايش هنگام مرگ و بخشش هنگام حساب را مي خواهم.