من او
• یکِ او:
بیست و هفتم بود. بیست و هفتم رجبِِِِِِِِ چهل سال بعد از عامالفیل.
در گوشة تاریک غار نشسته بود و با قلب منوّرش حقایق هستی را درمییافت و مرور میکرد.
چهل سال داشت. آن قدر در سالهای جوانیاش لحظههای نورانی نشانده بود که امروز لحظههایش از خورشید هم فروزانتر بود.
• یکِِِِِ من:
فرقی نمیکند چندم است. چندمِ چه ماهی. چندم چه ماهِ سالِ هشتاد و چند یا هفتاد و چند یا…
در گوشة تاریک غار افکارم نشستهام و با سوسوی نامحسوس شمع اندیشهام، به حقایق هستی فکر میکنم. چهل سال ندارم، ولی هر روز و هر ماه و هر سال به آن نزدیکتر میشوم.
آن قدر در سالهای جوانیام از لحظههای نورانی دور بودهام که امروز در خلوتم، جز سوسوی نامحسوسی نمیبینم.
• دوی او:
فرستادة الهی نازل شد. صدایش کرد: بخوان. و او خواندن نمیدانست.
• دوی من:
من خواندن میدانم. خیلی هم زیاد میدانم و خیلی هم زیاد میخوانم؛ امّا هیچ وقت هیچ فرستادهای برایم پیامی از آسمان نیاورده است. نه از جنس فرشتهها و نه از جنس بشر. راستی اشکال از کجاست؟ از «خواندن دانستن»ِ من؟
• سة او:
از کوه پایین میآمد. بر شانههای مردانهاش، سنگینی رسالتی عظیم را به امانت میبرد. دانههای درشت عرق، پیشانی نورانیاش را جلوهای مصمّمتر میداد.
• سة من:
از کوه بالا میروم؛ با یک کولهپشتی پر از انواع چیپس و پفک. کتانیهای آخرین مد سال را با حسّاسیّت خاصّی روی سنگها میگذارم و پیش میروم.
تمام وزنی که بر دوش خود حس میکنم، وزن چیپس و پفکهایی است که وظیفه دارم کلک همهشان را بکنم. هیچ بار دیگری بر دوشم حس نمیکنم.
• منِ او:
بیستوهفتم است. بیست و هفتم رجب سال هزار و چهار صد و سی و یک.
از کوه بالا میروم. دو حولة سفید پوشیدهام و دیگر هیچ. به دهانة غار، خلوتگاه رسول، نزدیک و نزدیکتر میشوم. کعبه از دور دیده میشود، با تمام عظمتهای الهی خود. جلوی ورودی غار زانو میزنم. حس میکنم جاذبهای عظیم مرا در خود فرو میبرد.
گویی کسی با من سخن میگوید:
بخوان!
میگویم: من خواندن میدانم. خیلی هم زیاد میدانم و خیلی هم زیاد میخوانم. امّا حالا چه باید بخوانم؟
میگوید: آن راز بزرگ آفرینش را که تا کنون نخواندهای.
میگویم: خواندن نمیدانم!
میگوید: در امّت من هیچ شانهای خالی نیست.
میگویم: پس چرا من آسوده و سبک راه میروم؟
میگوید: بار امانتی که من آن روز از حرا با خود پایین آوردم، باید تا دنیا دنیاست، بر شانههای استوار امّتم نشسته باشد. هر کس که از امّت من است، باید رسولی باشد و پیام حق را به گوش جهان برساند. هر یک از شما، شناسنامة دین خود هستید. دنیا، دین شما را به رفتار شما میشناسد.
سنگی فرو میافتد و از آن خلسة خوش بیرونم میکشد. دقایقی به مرور آنچه شنیدهام مینشینم.
*
از کوه که پایین میآیم، سنگینی رسالتی را بر شانههایم حس میکنم. رسالتی که تا دنیا دنیاست، پایان نمیپذیرد.
نظیفه سادات موذن-طلبه سطح3