علی درویش
وقتی کمک کردی، آنرا از «دست ندادهای»… آن را «پس دادهای».
وقتی به خودت «بیست» دادی… به خودت «ایست» دادی!
برخی با «اعلام موجودی» حسابشان… «اعلام موجودیت» میکنند!
فرد «شیکپوش» مرد.. و آخرین مد را نیز تجربه کرد، و «کفنپوش» شد!
اضطراب و «تنش» آزاردهنده است… میخواهم سر به «تنش» نباشد.
کاش تمام «گلولهها»… در «گلوی» تفنگ گیر کنند!
سکوت، «رفتار» است… نه «گفتار».
وقتی «پیشبینیام» دماغسوخته از آب درآمد… «پیشبینیام» شرمنده شدم!
آینه، این «قاب عکس» زندگیم… چه «شکسته شده»!
شخصیت هر کس… «دور» او چه کسانی هستند و از چه کسانی «دور» شده میباشد.
هر روز كارمان بود؛ ميرفتيم گشتزني تا محل به خاك افتادن شهدا را پيدا كنيم. آن روز وارد يك خاكريز دوجداره زمان جنگ شدم؛ خاكريزي كه خط پدافندي خودمان بود. سالها بود كه چنين خاكريزي نديده بودم. هر چي ديده بودم نمايشگاه بود؛ اما اين فرق ميكرد. يك يك خاطرههاي زمان جنگ جلو چشمم رد ميشد. مجيد رفت سمت دل خودش و من هم تو حال خودم. رسيدم به يك تانكر آب كه با تعدادي گوني متلاشيشده، احاطه شده بود و سوراخسوراخ. يك پليت زنگ زده هم بود كه يادم است بيشتر براي شستن ظروف و پاي بچهها زير تانكر گذاشته ميشد. اطراف تانكر چند مسواك رنگ و رو رفته بود و يك پوتين تاف نمره 41 پاره پاره.
نشستم مقابلش. توي خيالم وضو گرفتم. نزديك تانكر، سنگري اجتماعي بود. قصد وارد شدن داشتم كه چند پرنده كه به خاطر گرمي هوا به ساية سنگر پناه آورده بودند، از سنگر خارج شدند. داشتم ديوانه ميشدم. وارد سنگر شدم. باورش برايم خيلي سخت بود. عكس حضرت امام هنوز به ديوارة سنگر بود. روي تاقچة سنگر كه با جعبه مهمات درست شده بود، چند مهر، يك قرآن كوچك و يك منتخب مفاتيح بود. گوشه سنگر يك ساك نظرم را جلب كرد. به سختي از زير خاكها بيرونش كشيدم. زود پاره شد، اما داخل ساك تعدادي لباس، يك آينه و شانه كوچك، چند تا اسكناس صدريالي و مقداري پول خرد و يك تقويم جيبي و چند نامه بود كه جز يكي از آنها، بقيه خوانا نبود. شروع كردم نامه را خواندن. نامه از طرف پدري به فرزندش بود. نوشته بود: «سعيد جان! اين بار مادرت خيلي بيتابي ميكند، زود برگرد.»
ژنرال بعثي گفت: همراه اين شهيد پارچه قرمزرنگي بود كه روي آن نوشته شده «يا حسين شهيد». از اين پارچه مشخص شد كه ايراني است!
شروع كردم نامه را خواندن. نامه از طرف پدري به فرزندش بود. نوشته بود: «سعيد جان! اين بار مادرت خيلي بيتابي ميكند، زود برگرد.»
شهدا را بچههاي خودمان در منطقه شلمچه عراق در حضور عراقيها كشف كرده بودند و تحويل عراقيها داده بودند تا در مراسم تبادل، به طور رسمي وارد خاك كشورمان كنيم.
اسامي شهدا مشخص بود. روز مذاكره كه روز قبل از تبادل در شلمچه صورت گرفت، ژنرال «حسن الدوري» رئيس كميته رفات ارتش عراق گفت: چند شهيد هم ما پيدا كردهايم كه تحويلتان ميدهيم و به فهرستتان اضافه كنيد. يكي از شهدايي بود كه عراقيها كشف كرده بودند، گمنام بود. هويتش معلوم نبود. سردار باقرزاده پرسيد: از كجا ميگوييد اين شهيد ايراني است؟ اين شهيد هيچ مدركي دال بر تشخيص هويت نداشته! پاسخ عراقيها جگرمان را حال آورد و هويت شهيدانمان را هم به عراقيها و هم بار ديگر به ما يادآور شد. ژنرال بعثي گفت: همراه اين شهيد پارچه قرمزرنگي بود كه روي آن نوشته شده «يا حسين شهيد». از اين پارچه مشخص شد كه ايراني است!
بله، حتي دشمن هم ما را با عشقمان به حسين(ع) ميشناخت.
نشریه امتداد - ش 12
مقام معظم رهبری
ما دیده بودیم که گاهی مرد، زن را موجود درجة دو حساب میکرد! اما موجود درجة دو نداریم. هر دو مثل هم هستند، هر دو از حقوق برابری در زمینه امور زندگی ـ مگر در جاهایی که خدای متعال بین زن و مرد فرقی گذاشته که آن هم روی مصلحتی است و به نفع مرد و ضرر زن هم نیست ـ باید مثل دو نفر شریک، مثل دو نفر رفیق، درخانه با هم زندگی کنند…
اسلام مرد را قوّام و زن را ریحان میداند. این نه جسارت به زن است نه جسارت به مرد. نه نادیده گرفتن حق زن است و نه نادیده گرفتن حق مرد؛ بلکه، درست دیدن طبیعت آنهاست. ترازوی آنها اتفاقاً برابر است؛ یعنی وقتی جنس لطیف و زیبا و عامل آرامش و آرایش معنوی محیط زندگی را در یک کفه میگذاریم، و این جنس مدیریت و کارکرد و محل اعتماد و اتکا بودن و تکیهگاه بودن برای زن را هم در کفة دیگر ترازو میگذاریم، این دو کفه با هم برابر میشود، نه آن بر این ترجیح دارد و نه این بر آن.
استاد سیدعلیاکبر حسینی
زن و شوهری منزل ما آمده بودند و اختلاف داشتند. خانم ادعا میکرد که این آقا هر شب که به خانه میآید، سه، چهار تا هوو برای من میآورد. گفتم: چه طور، این هوو کیست؟! گفت: روزنامه! این آقا وارد میشود، من میگویم: سلام، بچهها میگویند: سلام، این آقا روی روزنامه میافتد. پسرش میآید از او سؤال کند، میگوید: گوشم با تو است بگو، اما چشم و دلش به روزنامه است…
انس مرد به خانواده، هم باید با دل باشد، هم با چشم و هم با گوش. اینکه بگوید: گوشم با تو است، اما دلم با این روزنامه و اخبار است آنوقت، روزنامه هووی خانم و خانواده میشود.
فرزندان و پدر و مادر همه نیاز دارند تا به یکدیگر توجه عمیق قلبی داشته باشند که آن لبخند و نگاه ظاهری از آن توجه قلبی برخاسته باشد. این توجه با گفتوگو آغاز میشود. شما وقتی نماز امام زمان(عج) میخوانید، «ایاکنعبدو ایاکنستعین» را تکرار میکنید، این ذکر کمکم موجب انس و الفت با پروردگار متعال میشود.
یکی از موانع انس، همین ابزارهایی است که ما را از هم جدا میکند. گاهی ما در خانه هستیم، اما به جای اینکه روبهروی هم بنشینیم، همه رو به تلویزیون هستیم. غذا را خانم تهیه کردهاند، به جای اینکه شما از غذاهای خوشمزه او تعریف کنید و شکر خدا کنید، غذا را میجویید و نگاهتان به تلویزیون است. لذت ارتباط برقرار نمیشود. «ما جعلالله لرجل من قلبین فی جوفه؛ خدا دو تا دل به یک آدم نداده است.» اگر دلت آنجا است، اینجا نیست و این موجب گسستگی دلها میشود، و گسستگی دلها گسستگی روشها را پیش میآورد و روشها وقتی متفاوت شد، اختلاف ایجاد میشود و بر عکس، وقتی در دلها پیوستگی ایجاد شد، اعتماد، همسویی و همگرایی ایجاد میشود.
گر حنجره های سابقون خاموش است
خون جگر بسیجیان در جوش است
تا هست بسیج و حضرت خامنه ای
ای پیر جماران علمت بر دوش است
شادی روح پر فتوح امام و دو فرزند برومندش و شهدا صلوات
دکتر احمد بهشتي
قرآن در آخر سورة فرقان، آياتي در وصف «عبادالرحمان» دارد که همان انسانهاي کامل هستند. در اين آيات، «منِ» خانوادگي و اجتماعي اين گونه افراد، در هدف والاي انسان، يعني بندگي خدا ـ آن هم خدايي که مظهر رحمت و رحمانيت استـ تجلي ميکند. اينها غافل از مسأله خانواده و ابعاد آن، يعني همسري و پدري و مادري نيستند. يکي از خواستههاي قلبي آنها اين است:
«رَبَّنا هَب لَنا مِن أزواجِنا و ذُرياتِنا قُره أعيُن؛ پروردگارا! همسران و فرزنداني به ما ببخش که «قرهالعين» ما باشند.»1
قرهالعين يعنيچه؟ واژه «قره» از قرار است. يعني وسيلة قرار و آرامش چشم. چشم چه هنگام روي چيزي قرار و آرامش پيدا ميکند؟ هرچه براي انسان خوشايند است و از ديدن آن لذت ميبرد و به همين جهت ديده از او بر نميگيرد.
بندگان خدا و انسانهاي کامل، چشم و دل هر جايي ندارند. زنان و شوهراني که به کمال انساني و به بندگي خدا رسيدهاند، در دل يکديگر جاي دارند و به آن گونه رسيدهاند که جز حوادث تلخ طبيعت، هيچ عاملي نميتواند آنها را از يکديگر ببُرد. چشمان پاک آنها در برابر غير همسر، به «غَضِّ بصر» يعني فرونهادن چشم نه بستن چشم روي ميآورند2.
در برابر فرزند نيز چنيناند. فرزند، آرامشبخش دل و جان و قرهالعين آنهاست. چشم آنها شب و روز به فرزند دوخته است. اما پر واضح است که اينها همه چيز را با عينک بندگي خداوند رحمان مينگرند؛ زيباييهاي طبيعت را، يکديگر را، فرزند را و… .
بنابراين، تنها چهرة ظاهري فرزند را نميبينند. چهرة جان و چهرة انسانيت و چهرة بندگياش در برابر خداوند رحمان را هم مينگرند.
در سالگرد آن واقعه عظيمي که در چهاردهم خرداد ماه سال 1368 رخ داد يک بار ديگر بايد به همان حقيقتي توجه يافت که اين واقعه را معنا بخشيده است .
حضرت امام امت (ره) انساني از زمره ديگر انسان ها نبود و در ميان بزرگان تاريخ نيز افرادي چون او بسيار نيستند ؛ اما تاريخ، آن سان که امروزي ها نگاشته اند ، نمي تواند قدر بزرگ مرداني چون حضرت امام (ره) را دريابد .
«تاريخ تمدن» ، آن سان که غربي ها نگاشته اند ، «تاريخ غلبه انسان ها بر طبيعت است درجهت تمتعي مسرفانه.» آنان ، به مقتضاي همين روح عصيانگري که در بشر امروز دميده شده است ، انگاشته اند که پيشينيان نيز غايتي جز اين نداشته اند و لذا از حقيقت وجود انسان بر کره خاک غفلت کرده اند .
حيات انسان در اين سياره کوچک که سفينه اي آسماني بر پهنه اقيانوس بيکران فضاي اثيري است ، تاريخ ديگري نيز دارد که «تاريخ باطني» اوست ؛«تاريخ تمدن» تاريخ حيات ظاهري انسان و «تاريخ انبيا » تاريخ حيات باطني او .
انسان ظاهري دارد و باطني ، جسمي دارد و روحي….. و آنان که روح را انکار دارند عجب نيست اگر تاريخ زندگي بشر را منحصر به تاريخ تمدن بنگارند و تاريخ تمدن را نيز از نظرگاه «تکامل تاريخي ابزار » بنگرد ….. و به تبع آن ،امروز عنوان «بزرگان تاريخ» فقط به کساني اطلاق شود که راه تصرف مسرفانه و بي محاباي انسان را در طبيعت همواره داشته اند .
اين صورت «بشرا سويا»(1)
كجا مي توانست
نهانت كند؟
كه در زمين نيز، آسمانيان را
مي توان شناخت.
شناختندت
از عيوقي كه تلالو داشت
در مردمك چشمت
از آن هالهي كهكشاني
گرداگرد سرت
از آن باب الفتوح، كه مي پيوست
بيتالمعمور قلبت را، به آسمان
باب عروج و نزول فرشتگان
آواي نوحهي شيطان
چون در مغارههاي عمق زمين
پيچيد
دانستم كه وقت آمدن توست.
پيشبازت
تا كوهپايه آمديم
تا وادي وقوف
تا آنجا كه موسي اهلش را با خود برده بود
تا ميقات درنگ:
اني آنست نارا.(1)
آيا ما را نمي رسيد
كه از اين بيش
گامي بر نهيم؟
اينجا كه تا جانب وادي الايمن
منزلي ديگر باقي است
اينجا كه آتش درخت اناالحق
كورسويي
بيش ندارد.