نام خانوادگي طلبه: معصومه عامري
استاد راهنما: سركار خانم طيّبي
چكيده:
از آنجا كه وراثت، در تربيت نسل نقش بسياري مهمي دارد، در نوشتار حاضر، به بررسي و مطالعهي نقش آن در سرنوشت آدمي پرداختيم. و راهكارهاي بهسازي نسل را با توجه به آيات و روايات، مورد بررسي قرار داديم.
اين نوشتار در يك مقدمه و سه فصل تنظيم شده است.
در مقدمه، به كليات پرداخته شده، و مفهومشناسي بحث، ضرورت و سابقهي آن را تبيين ميسازد.
در فصل اول، وراثت، از ديدگاه روانشناسان و انديشمندان مورد بحث و بررسي قرار گرفته است، و در فصل دوم، وراثت را با توجه به متون ديني (آيات و روايات) مورد بررسي قرار داديم و در نهايت در فصل سوم، راهكارهاي بهسازي وراثت ارائه شد تا مربيان جامعه به ويژه مادران و معلّمان، از اين راهكارها جهت تربيت صحيح نسل آينده بهترين استفاده را ببرند و در مسير تربيت جامعهي سالم، گامي بلند بردارند. براي داشتن نسل پاك و خداجوي، سه عامل مهم، نقش اساسي را بازي ميكند. وراثت، محيط و تربيت در آينده روشن و سرنوشتي نيكو و سعادتمند نسل بشر نقش
محقق : نرگس مسيبي
استاد راهنما : سركار خانم شهره صادقي
استاد مشاور: سركار خانم الهام ضرابيها
چكيده:
در هر جامعهاي كه متشكل از انسانها باشد ارتباط ميان آنها اجتنابناپذير است و به اين واسطه آسيبپذيري روابط ناگزيرتر ميباشد در حيطة خانواده به عنوان جامعهاي كوچك نيز ميان افراد روابط گوناگوني وجود دارد از جمله ميان همسران و رابطه زناشويي. آسيبهايي همچون عدم شناخت حقوق و وظايف، عدم استفاده صحيح از تكنولوژي سردمزاجي طرفين، عدم انتقال صحيح اشكالات همسر در رابطه جنسي، عدم تنظيم روابط جنسي پس از بارداري، سختگيري مردان، مشكلات مادي، عدم توجه به آراستگي توسط زوجين، عدم توجه به جايگاه مرد در خانواده، عدم اعتدال زوجين در روابط اجتماعي و… اين آسيبها از علل گوناگون سرچشمه ميگيرند عللي همچون عدم آغازگري زن در روابط جنسي، عدم توجه زن به تنظيم مقدمات انگيزشي در روابظ آغازين عدم وجود تنوع در رابطه جنسي، كج خلقي يا كمرويي زوجين، عدم رعايت مديريت زمان مقاربت، انزال زودرس يا عدم انزال، ناتواني جنسي، عدم رعايت فن جنسي، تقاضاي مقاربت دردفعات زياد توسط يكي از زوجين، عدم انگيختگي جنسي از سوي زنان، عدم علاقه زنان به انگيختگي جنسي و…
همانگونه كه اشاره شد هر يك از آسيبهاي مذكور از علل و عواملي نشأت ميگيرد كه تصحيح اشكالات در اين روابط به بهتر شدن رابطه و جلوگيري از پيدايش تنش و چه بسا برطرف شدن آن منجر ميشود به كار بردن راهكارهايي همچون شناخت و توجه به تفاوتهاي فردي و جسمي و روحي طرفين، توجه به جايگاه زوجين و شناخت نيازها، استفاده از برنامهريزي مناسب جهت مقاربت و… ، توجه به احساسات و عواطف همسر، درمان اختلالات جسمي توسط پزشك و… به نظر ميرسد به كارگيري هر يك از اين راهكارها در موقعيت مناسب خودش به كاهش تنشهايي كه از روابط زناشويي نشأت ميگيرد، كمك ميكند در اين پژوهش كوشش شده است كاربرديترين و سادهترين و كليترين راهكارها ارائه شود و قطعاً در موارد خاص راهكارهاي جزيي و ويژهاي نيز وجود دارد كه مجال بررسي آن در اين پژوهش نبود.
خانعلي، مرد خدا بود. يك معلم ساده. بچة يكي از روستاهاي اراك. ميگفت: «دوست دارم در حال نماز شهيد شوم.»
من خنديدم و گفتم: بهتر است دعا كني در حالت تشهد بميري تا شهادتين هم بگي. تو سجده و ركوع يا قيام چطوري ميخواهي شهادتين بگويي. بچهها خنديدند. صالحي هيچ نگفت. اما گوشه چشمش رقص قطره اشكي، از ذهن زيبايش حكايت داشت.
«فردا روز، وقتي پاهايش با مين اول قطع شد…
وقتي سرش روي مين دوم خورد…
دگر بار جسمش به قامت برخاست.
و اين گونه آخرين ركعت عشقش را هنگام شهادت ادا كرد».
محمد جواد قدسي- نشریه امتداد
زهرا موسوي
پيامبر صلی الله علیه و آله همراه اصحاب خويش از کوچههاي مدينه ميگذشتند و با ياران خويش مشغول گفتوگو بودند. در بين راه گروهي از کودکان را ديدند که مشغول بازي هستند. پيامبر صلی الله علیه و آله طبق سنت خويش به آنها سلام کردند و به روي آنان لبخند زدند. کودکان شادمان و خوشحال از توجه پيامبر از بازي دست کشيدند و به سوي ايشان شتافتند تا مورد ملاطفت و محبت ايشان قرار گيرند؛ چراکه عادت کرده بودند هرگاه پيامبر از کنار آنها بگذرد با ايشان بازي کند، و يا دست نوازش بر سر آنها بکشد. حتي اگر پيامبرصلی الله علیه و آله به يک سلام هم به آنان اکتفا ميکرد براي آنها ماية شادماني بود زيرا خود را مورد توجه ميديدند، آن هم توجه مردي بزرگ مثل پيامبر عظيمالشأن.
اينبار نيز حضرت پيامبرصلی الله علیه و آله پس از اينکه به همة کودکان سلام کرد و آنها را مورد لطف و محبت خود قرار داد، به سمت يکي از آنها رفت و کنار او نشست. صورت وي را بوسيد و او را بهگونهاي ويژه مورد لطف و نوازش خويش قرار داد.
اصحاب و ياران پيامبر که شاهد اين صحنه بودند، از اينکه پيامبر به آن کودک توجهاي خاص نشان داده تعجب کردند، ولي از آنجا که ميدانستند تمام سخنان و رفتارها و حتي سکوتهاي پيامبرصلی الله علیه و آله از سر حکمت و آگاهي است و در هريک از کردارهاي ايشان درسي براي آنها وجود دارد، صبر کردند تا پيامبر به نزدشان برگردند و از ايشان علت اينکار را بپرسند. پيامبر بازگشتند. اصحاب علت را پرسيدند.
ايشان پاسخ دادند: روزي اين پسر را ديدم که با پسرم حسينصلی الله علیه و آله مشغول بازي بود. سپس ديدم که خاک قدمهاي حسين را برميدارد و بهصورت خويش ميکشد، پس چون او از دوستان حسين است من نيز او را دوست دارم. همانا جبرئيل به من خبر داد که اين پسر در روز عاشورا بهياري پسرم حسينصلی الله علیه و آله خواهد شتافت.*
* بحارالانوار، ج44، ص242، ح36.
حميده رضايي
در ميان آنهمه جمعيت باز اضطراب تنهايي همه وجودش را فراگرفته بود. نگاهکردن به آن بيابانها وحشتاش را بيشتر ميکرد. در اين چند ساعت، سراغ شوهرش را از هرکسي ميگرفت، نميتوانست راهنمايياش کند. خستگي و گرما امانش را بريده بود. دانههاي درشت عرق از پيشانياش ميچکيد و روي لباس احرامش رد مبهمي ميگذاشت. ديگر توان نداشت روي پاهايش بايستد. گوشهاي نشست و باز خيره شد به جمعيت.
با آن لباسهاي سفيد انگار همگيشان يک شکل بودند. کمکم غروب آفتاب نزديک ميشد و جمعيت از رميجمرات خارج ميشدند. يک لحظه چيزي درونش لرزيد. خدايا! نکند همينجا بمانم. بغض به ديوارههاي گلويش فشار آورد. آرزو ميکرد يک همزبان پيدا شود تا لااقل با او حرف بزند. دلتنگ همسرش بود ياد روزي افتاد که همسرش در انگلستان به خواستگاري او آمده بود و نميدانست چه بايد بگويد. آخر آن جوان يک مسلمان بود؛ آن هم شيعه. درحاليکه او از دين اسلام چيزي نميدانست. او شرط کرده بود که زنش هم بايد بعد از ازدواج مسلمان شود.
روزهاي بسياري را به کمک همان جوان پزشک درباره دين اسلام تحقيق کرده بود تا بالاخره توانست با خيلي از مسائل آن کنار بياد. تنها مسألهاي که هيچوقت برايش حل نشد، طول عمر امامزمان(عجلاللهتعاليفرجه) بود. آنقدر که حتي بعد از سالها زندگي مشترک باز نميتوانست درباره آن به نتيجهاي برسد. فکر کرد چه زود همه آن سالها گذشت. چهقدر مسائل و اعتقادات ديني اسلام را دوست داشت. چهقدر همهچيز در اين دين در جاي خود بود. چهقدر همسرش را دوست داشت و هربار در مقايسه او با همسران غيرمسلمان ديگر دوستانش او را سرتر از آنها ميديد. خدايا! چهقدر دلتنگ بود. چهطور يکهو گمش کرد. نکند ديگر نبيندش. فکر و خيال لحظهاي رهايش نميساخت.
احساس کرد صدايي به گوشش خورد. برگشت، مردي بلندقامت کنارش ايستاده بود و با لهجه فصيح انگليسي به او سلام ميکرد. نور اميدي در دل زن پيدا شد. مرد از او خواست تا از احوالش براي او بگويد و اينکه چرا اينطور پريشان است؟ زن ديگر نتوانست جلو بغضاش را بگيرد و شروع کرد به گريه. آرامتر که شد گفت: همراه شوهرش به حج آمده و حالا او را در شلوغي اين بيابان گم کرده و کسي هم زبانش را نميفهمد و اعمالش را هم هنوز انجام نداده. مرد نگاهي به او انداخت و گفت: پاشو با هم برويم رميجمرات را انجام بده. زن بياختيار از جايش بلند شد و به دنبال او راه افتاد. با هم به سوي رميجمرات رفتند و زن ديد که با وجود آن همه جمعيت دارد به آساني اعمالش را انجام ميدهد. بعد هم در مدت خيلي کوتاهي او را به در چادرش رساند. زن از حيرت ماتش برده بود. خوب يادش بود صبح اين مسير را در مسافت زيادي با همسرش طي کرده بود، اما حالا در چشمبههمزدني مقابل چادرش بود. با اينهمه نتوانست چيزي بگويد و تنها توانست از او بهخاطر محبتش تشکر کند. مرد لبخندي زد و به سمت بيابان راه افتاد. زن که هنوز مات بود همينطور قدمهاي آرام و بلند مرد را نگاه کرد.
مرد لحظهاي برگشت و رو به زن گفت:«وظيفه ماست که به محبان خويش رسيدگي کنيم. در طول عمر ما نيز شک نکن، سلام مرا به دکتر برسان!»
با كدام سلام محقّر به پيشگاه تو بيايم؟
از كدام كوچة كوچك به زيارتنامة كرامت تو قدم بگذارم؟
كدام را ميپسندي كه به پاي آيه هاي نجابتت بريزم: دل عاشق را؟ ديدگان منتظر را؟ يا دستان برآمده به ستايش را؟
سالهاست که ميخواهم براي تو بگويم. از تو، به تو بگويم. امّا هر بار ميديدم آنقدر به من نزديکي و بيفاصله که گفتنِ خود را گم ميکردم. ميديدم که من در «تو» زندگي ميکنم؛ من در «تو» نفس ميکشم.
هر صبح بر زورق شبنم زدة تلاوتم مي نشستم و به درياي لايتناهي عظمت تو سري ميزدم، امّا هيچ كرانه اي پديدار نمي گشت؛ كه تو متّصل به اقيانوسي. بي پايان ترين عظمت هاي هستي، تو را بي پايان خوانده اند.
نشاني نوازش خانة تو را آنها به ما دادهاند. وگرنه ما كجا و نوشيدن جام معرفت تو؟ ما كجا و درك حضور هر لحظه و هر كجاي تو؟!
امّا با اين همه، بگذار بگويم؛ بانوي عُشّ آل محمّد(ص)! بگذار بگويم كه هر فاطميّه، ضريحت را به نيابت زيارت قبلة مخفي ياس ها، با در و ديوارانهترين اشك هايم شستوشو ميدهم. بگذار بگويم كه ضريح تو را به نام بانوي غريب دمشق جرعه جرعه سر مي كشم و تمام تشنگيهاي كربلايي ام گُر مي گيرند.
در پس هر دلتنگيِ خراساني،«کَمَن زارَني» دلداريام ميدهد و به سوي تو ميکشانَدَم و بعد در جا به جاي حرمت مکرّر «فَلَهُ الجنّه» را تحرير ميکنم: بر ايوان آينهات، وقتي با آشناترين واژهها سلامت ميکنم؛ درست در ميان چارچوب در، وقتي اميدوارانه اذن دخول ميطلبم؛ و از همه دلنشينتر وقتي سر سودايي بر خنکاي مشبّک ضريح فرود ميآيد و دو چشم منتظر، از فراسوي گلدانها و ترمهها و فاصلهها و فاصلهها تو را مينگرند!
آه! بانوي كرامتها و نجابتها!دست هاي بي پناهم را به موازات بيت النّور ت به عروج فراخوان. فانوس رنگ و رو رفتة دلم را با آتش شعله ناك عشق روشن كن و گلواژة شفاعت را بر حنجرة اين چكاوكِ خسته از فرياد، جان نواز، بباران!
1. مَن زارَها کَمَن زارَني: امام رضا(ع).
2. من زار عمّتي بِقُم فَلَهُ الجنّه: امام جواد (ع).
3. محلّ عبادت حضرت معصومه (س) در قم.
نظیفه سادات موذن - سطح 3
برگهايي از گزارش روزانه تفحص
محمود توكلي، مسئول تفحص لشكر 14 امام حسين(ع)
… ستار، افسر استخباراتي عراق، كه بچهها را در داخل خاك عراق همراهي ميكند، به نظر ميرسد فرد بياعتقادي ميباشد. در شروع كار كه از اوقات صبح شروع ميشود، به نقطهاي اشاره كرد و گفت از اين مكان بوي عطر ميآيد و هر جا بوي عطر باشد، شهيد ايراني در آنجا پيدا ميشود. بچهها آن محل را بهوسيله بيل مكانيكي حفاري كردند كه پيكر دو تن از شهداي عزيز كشف شد. هر چند كه بوي مشك و عطر شهدا براي بچههاي تفحص امري طبيعي بود، اما اين عنصر عراقي كاملاٌ تعجب كرده بود و به نتيجه رسيدند كه حتي عراقيها هم بوي خوش شهدا را درك ميكنند.
24 خردادماه همزمان با روز اربعين حسيني(ع) تصميم گرفته شد با استعانت از خداوند منان، پيكر مطهر يكي از شهداي عزيز كه در يازده كيلومتري عمق خاك عراق و حوالي پاسگاه شرهاني عراق در جنوب تأسيسات نفتي عراق كشف شده بود، به عقبه منتقل نماييم. بر خلاف روزهاي ديگر، آن روز بسيار گرم و سوزان بود. چهار نفر از بچههاي گروه و چهار نفر از برادران ارتش براي تأمين، از صفر مرز خارج و به سوي خاك عراق پياده به حركت درآمديم. آنچه كه از لحاظ امنيتي و تأميني مد نظر بچهها بود، فعاليت گروهك منافقين در اين حوزه بود كه با دقت و ديدهوري و ديدهباني به جلو ميرفتند. در حوالي خط آسفالته عراق، ناگهان خودرويي با چند سرنشين ما را زمينگير كرد. خود را آماده يك درگيري كرديم كه خوشبختانه از ديد آنها پنهان مانديم و ماشين به راه خود ادامه داد. وارد محل تدفين پيكر مطهر شهيد شديم.
شهيدي كه همچون مولاي سرباختة خود كه آن روز، اربعين شهادتش بود، سر در بدن نداشت. چون نيروها به صورت تاكتيك و با فاصله زياد از هم مسير را ادامه ميدادند، در آنجا متوجه شديم دو نفر از برادران به ما ملحق نشدهاند. با تصور اينكه در ميان شيارها و تپهها به سوي پايگاه عراقي كه در فاصله نزديكي قرار داشت مسير را تغيير دادهاند، نگران شديم و از طرفي به علت تعلل و تأخير در اتصال اين برادران و كمبود آب آشاميدني، با كمي آب و تشنگي مواجه شديم. ناگزير تعدادي از برادران، مسيرهاي انحرافي را براي يافتن آنان به جستوجو پرداختند و مابقي پيكر شهيد را به عقب كشيدند.
شدت گرما و فرا رسيدن ظهر، و نبود آب و بياطلاعي از وضعيت همراهان گمشده، منجر به كاهش توان جسمي و روحي برادران شد؛ به طوري كه پس از پيمودن حدود سه كيلومتر از محل پيدا كردن شهيد، تعدادي از برادران دچار سرگيجه و نوعي تهوع شدند. هيچ سايهاي در اين دشت وسيع زبيدات به چشم نميخورد و قطرهاي آب يافت نميشد. در همان جا همه برادران به ياد امام حسين(ع) و ياران باوفايش افتادند و شدت مصايبي را كه بر امام(ع) وارد شده است، لمس كردند و به عزاداري پرداختند. تعدادي از برادران گروه، با مشكلات فراوان به سنگري متروكه رسيدند، اما همچنان در انتظار همراهان گمشده خود بودند.
چون برخي از برادران از شدت تشنگي در حال از بين رفتن بودند، دو نفر از برادران فاصله پنج كيلومتري را تا پايگاه ارتش، با وجود تحليل توان جسمي و روحي، به قصد اطلاع نيروهاي خودي و درخواست كمك و آوردن وسيله نقليه و آب آشاميدني پيمودند كه آنان نيز چندين بار دچار گرمازدگي و تشنگي شديد ميشوند كه با استعانت الهي و توجه حضرت وليعصر(ع) از مهلكه نجات پيدا ميكنند و خود را به يكي از پايگاههاي ارتش ميرسانند و با تهيه آب و وسيله نقليه برادران گروه را نجات ميدهند. ضمناً دو نفر از برادران كه از مسير راه انحراف پيدا كرده بودند، خود را به بچهها ملحق كردند.
هر چند كه بوي مشك و عطر شهدا براي بچههاي تفحص امري طبيعي بود، اما اين عنصر عراقي كاملاٌ تعجب كرده بود و به نتيجه رسيدند كه حتي عراقيها هم بوي خوش شهدا را درك ميكنند.
نشریه امتداد - ش8
حميده رضايي (باران)
راه كه ميرفت، همه يك جوري نگاهش ميكردند. يكي سر تكان ميداد، يكي قربان صدقهاش ميرفت، يكي آه ميكشيد، يكي تحمل نميآورد و بلند ميشد زود ميرفت، يكي حرف توي حرف ميآورد تا ردي گم كرده باشد، يكي ميگفت چرا همهاش راست راست جلو چشم من راه ميروي؟ يكي ميفرستادش دنبال نخود سياه، ميگفت برو نان بخر و برگرد. بالاخره يكي صدايش درميآمد كه: «ميبينيد چقدر مثل محمود راه ميرود؟» آنوقت همه ميزدند زير گريه.
حق داشتند. لابد هر كدامشان با ديدن او يكهو يك جايي ميرفتند؛ يك جايي كه محمود هم آنجا بود. حتي زهرا كه هر چه فكر ميكرد، تصويري از بابا نداشت و همه همان بود كه توي خواب ميديد. چقدر آن بار آخر خنديده بود به بابا كه با عينك آمده بود توي خوابش، گفته بود: «پير شدي بابا؟»
از مادر شنيده بود كه ميگذاشتش روي كمد و ميرفت عقب. ميگفت بپر بغل بابايي. ميخواست نترس بار بيايد. تفنگ ميخريد برايش. خودش يادش ميداد كه چطور شليك كند. كيف ميكرد وقتي ميديد اداي تير زدن درميآورد. ديگر چه برسد به آنها، آنها كه هزار تصوير و هزار خاطره داشتند از او.
مادربزرگ شايد ميرفت روي ايوان و به محمود نگاه ميكرد كه كنار خواهرش نشسته و با صداي بلند قرآن ميخواند. چه لذتي داشت گوش دادن به صداي او كه با آن لحن كودكانه، دانهدانه آيهها را ميخواند و جلو ميرفت. چقدر مادر صبحهاي زود را دوست داشت؛ صبحهاي زود، ايوان، قرآن، محمود.
خدايا ميداني چه ميكشم، پنداري چون شمع ذوب ميشوم. ما از مردن نميهراسيم، اما ميترسيم بعد از ما ايمان را سر ببرند و اگر بسوزيم، روشنايي ميرود و جاي خود را دوباره به شب ميسپارد. پس چه بايد كرد؟ از يك سو بايد بمانيم تا شهيد آينده شويم و از ديگر سو بايد شهيد شويم تا آينده بماند. هم بايد امروز شهيد شويم تا فردا بماند و هم بايد بمانيم تا فردا شهيد شويم.
عجب دردي! چه ميشد امروز شهيد ميشديم و فردا زنده ميشديم تا دوباره شهيد شويم؟!
شهيد كاظم لطيفيزاده
سالهاست در جست و جوی سایهساری که پناه سرگردانیهایم شود، جای جای هستی را کاویدهام. هیچ تکّهای از هستی، این پرستوی آواره را در حلاوت آرامشی مهمان نکرد! همه از تو گفتند.
گفتند تو هستی. گفتند تو پناه همة سرگردانیها میشوی. و من آمدم؛ سراسیمه.
خواندهام که هر کس شیرینی محبّتت را بچشد، جز تو نخواهد گزید. سالهاست که با پاهای برهنة ارادتم، بیابانهای شوق را میدوم تا مگر قطرهای از آن زلال حیاتآفرین در جان شیفتهام بچکد و رویش معرفت را در تَرَکهای بیابان بایر روحم حس کنم.
خواندهام که تو از میان خلق، کسانی را برمیگزینی برای مناجات با خود ، دستهای ملتمسم را و چشمهای بارانیام را وعده دادهام که دوست، ما را نیز خواهد دید.
خواندهام: آنان که بر میگزینیشان «جباهُهم ساجده» هستند. پیشانی بر خاک مذلّت نهادهام.
خواندهام: آنان که بر میگزینیشان «عیونهم ساهره» هستند. به هم آمدن را از چشمها دریغ داشتهام. امّا خواندهام که «قلوبهم متعلقه بمحبّتک» و دیدهام که این بار تو خود اگر یاریام نکنی، زورق کوچک و پریشان قلبم در امواج سهمگین نادانیها در هم شکسته خواهد شد.
میبینی کوچکی مرا و میبینی اشتیاق مرا. مپسند که بیچشیدن جرعهای از نوشداروی محبّتت از درت رانده شوم .
نظیفه سادات موذن-سطح3-مهر 83