در بیابان اشتیاق
سالهاست در جست و جوی سایهساری که پناه سرگردانیهایم شود، جای جای هستی را کاویدهام. هیچ تکّهای از هستی، این پرستوی آواره را در حلاوت آرامشی مهمان نکرد! همه از تو گفتند.
گفتند تو هستی. گفتند تو پناه همة سرگردانیها میشوی. و من آمدم؛ سراسیمه.
خواندهام که هر کس شیرینی محبّتت را بچشد، جز تو نخواهد گزید. سالهاست که با پاهای برهنة ارادتم، بیابانهای شوق را میدوم تا مگر قطرهای از آن زلال حیاتآفرین در جان شیفتهام بچکد و رویش معرفت را در تَرَکهای بیابان بایر روحم حس کنم.
خواندهام که تو از میان خلق، کسانی را برمیگزینی برای مناجات با خود ، دستهای ملتمسم را و چشمهای بارانیام را وعده دادهام که دوست، ما را نیز خواهد دید.
خواندهام: آنان که بر میگزینیشان «جباهُهم ساجده» هستند. پیشانی بر خاک مذلّت نهادهام.
خواندهام: آنان که بر میگزینیشان «عیونهم ساهره» هستند. به هم آمدن را از چشمها دریغ داشتهام. امّا خواندهام که «قلوبهم متعلقه بمحبّتک» و دیدهام که این بار تو خود اگر یاریام نکنی، زورق کوچک و پریشان قلبم در امواج سهمگین نادانیها در هم شکسته خواهد شد.
میبینی کوچکی مرا و میبینی اشتیاق مرا. مپسند که بیچشیدن جرعهای از نوشداروی محبّتت از درت رانده شوم .
نظیفه سادات موذن-سطح3-مهر 83