گمگشته
حميده رضايي
در ميان آنهمه جمعيت باز اضطراب تنهايي همه وجودش را فراگرفته بود. نگاهکردن به آن بيابانها وحشتاش را بيشتر ميکرد. در اين چند ساعت، سراغ شوهرش را از هرکسي ميگرفت، نميتوانست راهنمايياش کند. خستگي و گرما امانش را بريده بود. دانههاي درشت عرق از پيشانياش ميچکيد و روي لباس احرامش رد مبهمي ميگذاشت. ديگر توان نداشت روي پاهايش بايستد. گوشهاي نشست و باز خيره شد به جمعيت.
با آن لباسهاي سفيد انگار همگيشان يک شکل بودند. کمکم غروب آفتاب نزديک ميشد و جمعيت از رميجمرات خارج ميشدند. يک لحظه چيزي درونش لرزيد. خدايا! نکند همينجا بمانم. بغض به ديوارههاي گلويش فشار آورد. آرزو ميکرد يک همزبان پيدا شود تا لااقل با او حرف بزند. دلتنگ همسرش بود ياد روزي افتاد که همسرش در انگلستان به خواستگاري او آمده بود و نميدانست چه بايد بگويد. آخر آن جوان يک مسلمان بود؛ آن هم شيعه. درحاليکه او از دين اسلام چيزي نميدانست. او شرط کرده بود که زنش هم بايد بعد از ازدواج مسلمان شود.
روزهاي بسياري را به کمک همان جوان پزشک درباره دين اسلام تحقيق کرده بود تا بالاخره توانست با خيلي از مسائل آن کنار بياد. تنها مسألهاي که هيچوقت برايش حل نشد، طول عمر امامزمان(عجلاللهتعاليفرجه) بود. آنقدر که حتي بعد از سالها زندگي مشترک باز نميتوانست درباره آن به نتيجهاي برسد. فکر کرد چه زود همه آن سالها گذشت. چهقدر مسائل و اعتقادات ديني اسلام را دوست داشت. چهقدر همهچيز در اين دين در جاي خود بود. چهقدر همسرش را دوست داشت و هربار در مقايسه او با همسران غيرمسلمان ديگر دوستانش او را سرتر از آنها ميديد. خدايا! چهقدر دلتنگ بود. چهطور يکهو گمش کرد. نکند ديگر نبيندش. فکر و خيال لحظهاي رهايش نميساخت.
احساس کرد صدايي به گوشش خورد. برگشت، مردي بلندقامت کنارش ايستاده بود و با لهجه فصيح انگليسي به او سلام ميکرد. نور اميدي در دل زن پيدا شد. مرد از او خواست تا از احوالش براي او بگويد و اينکه چرا اينطور پريشان است؟ زن ديگر نتوانست جلو بغضاش را بگيرد و شروع کرد به گريه. آرامتر که شد گفت: همراه شوهرش به حج آمده و حالا او را در شلوغي اين بيابان گم کرده و کسي هم زبانش را نميفهمد و اعمالش را هم هنوز انجام نداده. مرد نگاهي به او انداخت و گفت: پاشو با هم برويم رميجمرات را انجام بده. زن بياختيار از جايش بلند شد و به دنبال او راه افتاد. با هم به سوي رميجمرات رفتند و زن ديد که با وجود آن همه جمعيت دارد به آساني اعمالش را انجام ميدهد. بعد هم در مدت خيلي کوتاهي او را به در چادرش رساند. زن از حيرت ماتش برده بود. خوب يادش بود صبح اين مسير را در مسافت زيادي با همسرش طي کرده بود، اما حالا در چشمبههمزدني مقابل چادرش بود. با اينهمه نتوانست چيزي بگويد و تنها توانست از او بهخاطر محبتش تشکر کند. مرد لبخندي زد و به سمت بيابان راه افتاد. زن که هنوز مات بود همينطور قدمهاي آرام و بلند مرد را نگاه کرد.
مرد لحظهاي برگشت و رو به زن گفت:«وظيفه ماست که به محبان خويش رسيدگي کنيم. در طول عمر ما نيز شک نکن، سلام مرا به دکتر برسان!»