قطره خون(نگاهي به زندگي سراسر افتخار شهيد محمود كاوه)
حميده رضايي (باران)
راه كه ميرفت، همه يك جوري نگاهش ميكردند. يكي سر تكان ميداد، يكي قربان صدقهاش ميرفت، يكي آه ميكشيد، يكي تحمل نميآورد و بلند ميشد زود ميرفت، يكي حرف توي حرف ميآورد تا ردي گم كرده باشد، يكي ميگفت چرا همهاش راست راست جلو چشم من راه ميروي؟ يكي ميفرستادش دنبال نخود سياه، ميگفت برو نان بخر و برگرد. بالاخره يكي صدايش درميآمد كه: «ميبينيد چقدر مثل محمود راه ميرود؟» آنوقت همه ميزدند زير گريه.
حق داشتند. لابد هر كدامشان با ديدن او يكهو يك جايي ميرفتند؛ يك جايي كه محمود هم آنجا بود. حتي زهرا كه هر چه فكر ميكرد، تصويري از بابا نداشت و همه همان بود كه توي خواب ميديد. چقدر آن بار آخر خنديده بود به بابا كه با عينك آمده بود توي خوابش، گفته بود: «پير شدي بابا؟»
از مادر شنيده بود كه ميگذاشتش روي كمد و ميرفت عقب. ميگفت بپر بغل بابايي. ميخواست نترس بار بيايد. تفنگ ميخريد برايش. خودش يادش ميداد كه چطور شليك كند. كيف ميكرد وقتي ميديد اداي تير زدن درميآورد. ديگر چه برسد به آنها، آنها كه هزار تصوير و هزار خاطره داشتند از او.
مادربزرگ شايد ميرفت روي ايوان و به محمود نگاه ميكرد كه كنار خواهرش نشسته و با صداي بلند قرآن ميخواند. چه لذتي داشت گوش دادن به صداي او كه با آن لحن كودكانه، دانهدانه آيهها را ميخواند و جلو ميرفت. چقدر مادر صبحهاي زود را دوست داشت؛ صبحهاي زود، ايوان، قرآن، محمود.
طاهره چه؟ خواهرش؛ لابد يكهو ميديد كنار محمود ايستاده كه دارد با سرسختي به دختر بيحجاب همسايه ميگويد كه جنسي به او نميفروشد. دختر ميرود و با پدر گردنكلفت طاغوتياش كه توي دم و دستگاه رژيم بود برميگردد و همان جا جلوي در ميزند توي گوش محمود كه: «وظيفه داري هر چه خواستم به من بفروشي.» محمود هم سرسختتر از هميشه حرفش را تكرار ميكند: «ما به شما بيحجابها هيچي نميفروشيم.»
و همسرش، فاطمه، محمود را ميديد كه خستهتر از هميشه روبهرويش دراز كشيده و او بعد از مدتها دارد از نزديك نگاهش ميكند. پس چرا نميپرسد؟ چرا نميگويد از بچه چه خبر؟
صدايش ميكند:
ـ محمود!
جواب نميدهد. دوباره صدا ميزند، اينبار بلندتر:
ـ محمود!
ـ چيه فاطمه؟
ـ به چي فكر ميكني؟
ـ به بچهها.
خوشحال ميشود، پس دارد به آنها فكر ميكند؛ اما هنوز كه يكي بيشتر نيست، آن هم كه…
ـ هنوز كه بچهاي در كار نيست. اين يكي هم تا دنيا بيايد… راستي تو دختر دوست داري يا…
ـ بابا من بچههاي جبهه را ميگويم، من اينجا راحت توي اين جاي گرم و نرم خوابيدهام و آنها توي سرماي كردستان خوابشان نميبرد.
جبهه، جبهه، همهاش جبهه، خواست گريه كند. حتي اشك تا توي چشمهايش هم آمد؛ اما گريه نكرد. سكوت كرد. حق داد به او، آخر او فقط محمود او نبود، او كاوه هم بود، فرمانده لشكر ويژه شهدا. آن روز كه به او «بله» گفته بود، فكر همه چيزش را كرده بود؛ حتي… حتي شهادت.
ـ چرا امشب اينقدر ساكتي؟
ـ چي بگويم؟
ـ بگو دختر دوست داري يا پسر؟
هر دو ميزنند زير خنده.
يكي دارد گريه ميكند. صداي هقهقاش منطقه را برداشته. خودش است، علي چناري. سر تركش خوردة محمود روي پاهايش است. دستش را محكم گرفته توي دستش. انگار نميخواهد بگذارد محمود برود، پرواز كند، بپرد آن بالا.
خون از بيني و سر محمود ميجوشد. چقدر اصرار كرده بود نيايند. گفته بود نميشود. وضعيت آنجا مناسب نيست، محمود جواب داده بود: «من بهتر از شما ميدانم آنجا چه خبر است.» ساكت شده بود، گفته بود: «ولي چه كنم كه دستم بسته است.» به چشمهاي تكتكشان نگاه كرده بود. سرش را انداخته بود پايين و گفته بود: «به من هم دستور دادهاند بايد امشب از همين محور بزنيم به خط و من و شما بايد اطاعت كنيم.» علي گفته بود: «درست، ولي ما يك درصد هم شانس نداريم.» محمود باز گفته بود: «دستور بايد اجرا شود. من الآن فقط همين را ميدانم.» بعد سكوت كرده بود. آنقدر كه دل همهشان يك دل شود. براي آخرين بار پرسيده بود: «ميآييد يا بروم سراغ كس ديگر؟» آمده بودند، تخريبچي، علي چناري، محمود و بيسيمچي، و يكي ديگر. تا پاي ديوارة پايگاه عراقيها هم رسيدند. علي شروع كرد به گزارش وضعيت ديشب. يكي يكي همه را توضيح داد. محمود گفت: «ديگر چه خبر؟» باز داشت توضيح ميداد كه يك خمپاره آمد و افتاد ده پانزده متريشان و منفجر شد. زمين آتش گرفت. محمود افتاد روي خاك. علي نشست و سرش را بلند كرد و گذاشت روي پاهايش. خون از سر و بيني محمود ميجوشيد. علي پرسيد: «خوبي؟» محمود خوب بود؛ خوبتر از آنكه بتواند بگويد و رفت. دستش توي دستهاي علي شل شد. علي نتوانسته بود. نگهاش دارد. نتوانسته بود نگذارد بپرد، پرواز كند.
محمود رفته بود، زودتر از آنكه او فكرش را بكند.
و حالا بعد از سالها، حسين، فرزند خواهر او، شده بود آينهاش؛ تصوير متحرك او. ميرفت جلو آينه، اول به خودش نگاه ميكرد، بعد به عكس كنار آينه. راست ميگفتند؛ دايي محمود خيلي شبيه او بود! نه، او شبيه دايي بود. چه ميدانست؟ اصلاً چه فرقي داشت؟ مهم آن بود كه قطرهاي از خون او در رگهايش بود. «شهيد كاوه»، چه اسم بزرگي. چطور ميتوانست باور كند كه ديگر نيست. اصلاً مگر بقيه با آن سن و سالشان توانسته بودند باور كنند.
چقدر شلوغ بود آن روز خانة مادربزرگ! يك جعبة چوبي را برداشته بودند انداخته بودند روي دوششان و گريه ميكردند. حسين مادر را گم كرده بود. اصلاً آنجا همه داشتند همديگر را گم ميكردند. بار آخر كه مادر را از لاي دست و پاها ديده بود، داشت خودش را ميزد و باز ميگفت: «دروغ است، دروغ است».
اما دروغ نبود، دايي محمود رفته بود و تنها همان قطره خون را براي او به جا گذاشته بود، همان قطره خون. راستي چه بايد ميكرد با آن؟!