دكتر بهشتى
روز اوّل مهر كه سيد محمد بهشتى با لباس روحانى به دفتر دبيرستان حكيم نظامى رفت و خود را دبير زبان انگليسى معرفى كرد، حيرت همكارانش را برانگيخت. آن روز، احساس عجيب و خوشايندى داشت. نشاط، همه وجودش را فراگرفته بود. چند لحظه بعد، زنگ كلاس به صدا درآمد. دانشآ موزان، خندان به كلاسها رفتند و معلمها نيز به دنبال آنها وارد كلاس شدند. سيد محمد هم طبق برنامه به يكى از كلاسها رفت. وقتى درِ كلاس باز شد، دانش آموزان با يك روحانى جوان و بلندبالا روبه رو شدند و به احترامِ او از جاى برخاستند. سيد محمد، سلامى كرد و از بچه ها خواست سرجايشان بنشينند و خودش نيز در صندلى مخصوص معلم نشست. براى چند لحظه سكوت سنگينى بر كلاس حاكم شد. تا اينكه سيد محمد با نام خدا سخن آغاز كرد و شروع سال تحصيلى را به دانش آموزان تبريك گفت. در اين هنگام، يكى از دانش آموزان رو به معلم كرد و گفت: آقا! اجازه! شما دبير دينى هستيد؟ بهشتى با لبخند گفت: خير!
دانش آموز ديگرى گفت: آقا! پس حتماً دبير عربى هستيد! بهشتى باز هم لبخندى زد و گفت: خير!
سومى گفت: پس شما دبير چى هستيد؟ بهشتى پاسخ داد: دبير زبان انگليسى.
با اين پاسخ، شگفتى در ميان بچه ها موج زد و همگى به معلّم، خيره شدند.
چند هفته بعد، دانش آموزان با او خو گرفتند و دلبسته اخلاق، رفتار و شيوه تدريس او شدند كه تا آن زمان، سابقه نداشت.
چلچراغ، ناصر طاهرنيا، ص 28
وقتى ميرزا حسين كازرونى كارخانه وطن را به اصفهان آورد، روز افتتاح آن، مصادف با ورود سيد حسن مدرّس به شهر بود. از سيد خواسته شد كه كارخانه را افتتاح نمايد. مرحوم مدرّس با شور و شعف به كارخانه آمد. برخى رجال نامدار اصفهان نيز در مراسم، حضور داشتند. كارشناسان آلمانى هم براى راه انداختن كارخانه مهيا بودند.
مدرّس از مهندس آلمانى پرسيد: اين كارخانه ساخت كجاست؟ گفت: ساخت آلمان. مدرّس پرسيد: اگر خراب شد، چه بايد كرد؟ مهندس آلمانى گفت: ابزار مورد نياز آن را از آلمان مى آورند. مدرس خطاب به دوستان ايرانى اش گفت: پس اين قدم اوّل (پيشرفت) است. وقتى كار شما كامل مى شود كه لوازم كارخانه را در ايران تهيه كنيد. در غير اين صورت، كارخانه به جاى آنكه در آلمان پارچه ببافد در ايران به اين كار مشغول است.
پس از آن، يكى از متخصّصان آلمانى پيشنهاد كرد كه: اقّا! اجازه بفرماييد تنديس شما را در اينجا به يادگار نصب كنيم. مدرس نيز در پاسخ وى گفت: در درجه اوّل، مجسّمه سازى در اسلام حرام است. وانگهى، مجسمه بايد در دل مردم باشد، نه اينجا.
داستانهاى مدرّس، غلامرضا گلى زواره، ص 75
در يكى از مسافرتهاى او به جنوب كشور، عدّه زيادى از مردم با شور و شعف به استقبال نخستوزير آمده بودند و براى ورود او و هيئت همراهش شعارهاى مختلف مىدادند. پيرمردى در صف جمعيت استقبال كننده، گرم شعار دادن بود و مىگفت: «رجايى! رجايى! تو نور چشم مايى» و از شيفتگى ديدار نخست وزير، سر از پا نمىشناخت ؛ اما نتوانست رجايى را در بين آن جمع، تشخيص دهد. پس مشتاقانه خود را به يكى از همراهان رسانيد و پرسيد: «آقا به من بگوييد كدام يك از اينها نخستوزير است؟». آن شخص هم برادر رجايى را نشان داد و پيرمرد با نگاه كنجكاو و متعجّب و در كمال ناباورى گفت: «عجب! اين كه مثل خودمونه!».
حديث جاودانگى، حسن عسكرىراد، ص 39
غروب روز ورود امام، با ديگر برادران، خسته و كوفته در كميته استقبال در مدرسه رفاه براى رَتق و فَتق امور، در حال برنامه ريزى بوديم. امام، نزد ما تشريف آوردند و ما هم شعار: «روح منى خمينى، بت شكنى خمينى» سرداديم. امام، عباى خودشان را روى زمين پهن كردند و نشستند و با نگاه پدرانه در پاسخ شعار بچه ها فرمودند: «عزيزان من! شما روح من هستيد». با اين حرف امام، همه بچه ها به گريه افتادند.
پا به پاى آفتاب، ج 2، ص 180
امام، بعد از سخنرانى دوازدهم بهمن 1357 در بهشت زهرا، اظهار تمايل كردند كه به داخل جمعيت بروند. بعدها فرمودند: «بهترين لحظات من همان موقعى بود كه زير دست و پاى مردم، داشتم از بين مىرفتم». اين،نهايت تواضع و خلوص امام نسبت به مردم بود.
برداشتهايى از سيره امام خمينى، غلامعلى رجايى، ج 1، ص 148
حجةالاسلام اسماعيل فردوسىپور مىگويد:
وقتى امام در آستانه بازگشت به ايران بودند، مقارنِ غروب آفتاب، دو خانم فرانسوى به اقامتگاه امام آمدند و تقاضاى ملاقات كردند.
چون امكان ملاقات نبود، از آنها عذرخواهى كردم. شيشه كوچكى كه در آن مقدارى خاك بود و درِ آن مهر و موم شده بود، در دستشان ديده مىشد.
گفتند: اگر ملاقاتْ ممكن نيست، رسم ما اين است كه وقتى به كسى علاقهمند شديم، هنگام خداحافظى بهترينْ هديه را به او تقديم مىكنيم كه خاك وطن ماست و پيش ما عزيزترين هديه است. اين خاك را به امام تقديم كنيد و براى هر يك از ما يك قطعه عكس با امضاى ايشان بياوريد.
وقتى جريان را به حضرت امام گفتيم، با تبسّمى شيرين، شيشه را گرفتند و دو قطعه عكس را امضا فرمودند. عكسها را كه به آن خانمها دادم، بوسيدند و با تشكر رفتند.
برداشتهايى از سيره امام خمينى، غلامعلى رجايى، ج 2، ص 206
پس از جنگ جهانى اوّل و فروپاشى امپراتورى عثمانى، وقتى كه استعمار پير انگلستان وارد عراق شد تا سلطه خود را بر عراق برقرار كند، مردم عراق به رهبرى مراجع بهپا خاستند و بخصوص مردم نجف در اين دفاع مقدس، پيشقدم بودند. وقتى انگليس بر عراق مسلّط شد، در صدد انتقام گرفتن از مردم نجف بود. نماينده انگليس به حضور مرحوم سيد محمدكاظم يزدى رفت و از او خواست نجف را بهسوى كوفه ترك كند ؛ زيرا حكومت مىخواهد، مردم نجف را تأديب كند.
مرحوم سيد(ره) فرمود: «من به تنهايى از نجف خارج گردم يا با اهل منزلم؟». نماينده گفت: «با اهل منزلتان خارج شويد». سيد گفت: «اهل نجف، همه اهل منزل من هستند. پس منْ خارج نمىگردم. بگذاريد آنچه به اهل منزلم مىرسد به من هم برسد».
به بركت اين مقاومت، اهل نجف از شرّ توپخانه ارتش انگليس در امان ماندند.
سيماى بزرگان، لطيف راشدى، ص 87
عبدالباسط محمد عبدالصمد، در سن ده سالگى، قرآن را حفظ نمود و با تمام وجود به آموزش علوم قرآنى و قرائت آن همّت گماشت. چون در خانه راديو نداشت، براى شنيدن تلاوت قرآن از راديو، مسافتى حدود سه كيلومتر را پياده طى مى كرد و براى فيض بردن از قاريان قرآن در جلسات شبانه قرآن شركت مى نمود. استاد مكتب و پدرش همواره عبدالباسط را تشويق مى كردند و اين تشويق ها در پيشرفت او بسيار مؤثّر بود. وى علاوه بر حفظ ، تجويد و قرائت قرآن، مفاهيم را هم آموخت و كم كم در منطقه «صعيد» شهرت يافت و از او در همه برنامه هاى «شبى با قرآن» دعوت مى كردند. يك سال بعد به حج مشرّف شد و براى اولين بار، تلاوت قرآن او روى نوار، ضبط شد و كشورهاى اسلامى و ديگر كشورهاى جهان (حتى جامعه مسلمانان امريكا) از او دعوت به عمل آوردند.
عبدالباسط تقريباً به همه جهان سفر كرد. در بعضى از سفرهايش، عده اى با شنيدن تلاوت زيباى قرآن او مسلمان گرديدند. در لوس آنجلس (امريكا) شش نفر و در اوگاندا 92 نفر به جرگه مسلمانان پيوستند. او مى گويد: «موفقيتى كه نصيبم شده است به بركت آيه آيه قرآن است كه صداى مرا در نظر مردم، دلنشين كرده و در واقع، اين نفوذ كلام خداست كه مردم به دين اسلام گرويده اند».
زندگينامه قاريان مشهور جهان، ص 43
مدّتى بود كه موفقيتهاى سياسى - اجتماعى و كيفيت مديريت حاجآقا موسى، او را به محبوبترين شخصيّت در ميان تمام طوايف لبنان (اعم از مسلمان شيعه و سنى و دَروزى و نيز مسيحيان و آوارگان فلسطينى) تبديل كرده بود. همين برتريها كافى بود كه حساسيتها و مخالفتهايى عليه او برانگيخته شود. در يك جلسه شاهد بودم كه وقتى گروهى از علماى مخالفش او را دوره كرده بودند، به يكى از آنها - كه تازه از روستا به شهر منتقل شده و خانه و ماشينى خريده بود - رو كرد و با آرامش و لبخند پرسيد: آقا! شما چند وقت است كه به بيروت آمدهايد؟
آن آقا گفت: حدود يك سال است.
آقا موسى پرسيد: در اين مدّت، چندبار به روستاى خودتان سرزدهايد؟
جواب داد كه متأسّفانه توفيقى نبوده و مشغله اجازه نداده و از اين حرفها!
آقا موسى گفت: ولى من در همين يك سال گذشته، بيش از نَوَد مرتبه به روستاى شما سركشى كردهام، مردم را در ميدان ده، جمع كردهام، به مشكلاتشان رسيدگى كردهام و برايشان صحبت كردهام!
فصلنامه نامه مفيد، ش 16، ص 65
جواد محدّثى:
اين جمله زيباى سعدى را خواندهايد كه: «هركه نانش نخورند، نامش نبرند».
اين درسى براى خُلق و خوى اجتماعى و آداب معاشرت و رمزى براى «محبوبيّت» در دلهاست.
مردم، بنده احسان و نيكىاند. سرشت انسانها گرايش به قدردانى از صاحب نعمت دارد و «دل» به كسى مىسپارد كه از «دست» او چيزى گرفته باشد و عشق كسى را در سينه مىپرورد كه از او احسان و خيرى ديده باشد.
اگر در پى محبوبيّت اجتماعى باشيم، يكى از راههايش بخشندگى و دست و دلبازى و كرم است.
فريدونِ فرّخ، فرشته نبود
ز مشك و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش يافت آن نيكويى
تو داد و دهش كن، فريدون تويى
بُعد متقابل محبّت نيز مهمّ است. محبّت، محبّت مىآورد. اگر علاقه و دوستى خود را نثار كسى كنى، او هم خواهان و دوستدار تو مىشود. اين معادله عاطفى، منطقى هم به شمار مىآيد كه: «براى كسى بمير كه برايت تب مىكند!».
از سخنان اميرالمؤمنين(ع) است كه فرمود:
«محبّت، در سايه مهرورزى فراهم مىآيد».(1)