در تاریخ آورده اند که، روزی تزار روسیه به بیماری وحشتناکی دچار شد. تزار بینوا به هیچ چیز دلبستگی نداشت و زندگی به نظرش بیهوده می آمد. تمامی پزشکان آن سرزمین بر بالینش گرد آمده بودند، ولی هیچیک به درمان افسردگی اش توفیق نمی یافتند. تا اینکه خردمندی بزرگ بایش علاجی یافت. او گفت: تزار درمان می شود، به شرط اینکه مردی خوشبخت را نزد او اورده، جامعه اش را برکنید و از تزار بخواهید که آن را بر تن کند. به این ترتیب، او درمان خواهد شد!
پس ماموران تمامی قلمرو تزار را زیر پا گذاردند تا مردی خوشبخت بیابند، ولی افسوس که یافتن مردی که از همه چیز راضی باشد ناممکن به نظر می آمد:
یکی از همسرش شکوه داشت، یکی ثوتمند ولی بیمار بود، دیگری سالم بود ولی از مشکل دیگری می نالید…
همگی بدون استثنا از مسکلیدر زندگی شکایت داشتند. با این حال روزی پسر تزار، در حالی که از جلوی کلبه چوبی کوچکی می گذشت صدای مردی را شنید که می گفت” چه سعادتی! امروز خوب کار کردم و خوب غذا خوردم1 می توانم بروم و راحت بخوابم. آدم در زندگی دیگر چه می خواهد؟”
پسر تزار از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. او سرانجام گوهر نایاب را پیدا کرده بود. خدمتگزاران را فرا خواند و دستور داد که فورا به خانه آن مرد رفته و پیراهنش را به بهایی گزاف بخرند و نزد تزار یعنی پدرش ببند.
خدمتگزاران، سراسیمه خانه مرد خوشبخت را محاصره کردند تا یراهن را از تنش بیرون آورند، اما آن مرد چنان تنگدست بود که اصلا جامه ای بر تن نداشت.
مجله خانه خوبان-شماره 48
حدود 20 سالی بیشتر نداشت.
شاید اگر بگویم دستمال سر، از نوع میکروسکوپی هایش سرش می کرد، بیشتر به واقعیت شبیه است تا بگویم روسری می پوشید!
از آن دخترهایی بود که به قول بعضی می گویند؛… آخرشه!
قبل از ماه رمضان بود. وقتی برای مشاوره به اتاق من آمد با روزهای قبل خیلی فرق می کرد مقنعه سر کرده بود،هر چند هنوز موهایش بیرون بود، اما آن تیپ قبلی اش کجا و مقنعه امروزش کجا؟!
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم!
بدون مقدمه و بدون اینکه من سوالی کنم شروع کرد:
حاج آقا امروز اتفاق خیلی عجیبی برام پیش اومده!
هنوز از تعجب پوشش جدیدش بیرون نیامده بودم که مرا متعجب تر کرد. گفتم: مگه چی شده؟!
در حالی که با انرژی زیاد می خواست حرف بزند گفت:
حاج آقا امروز وقتی سوار اتوبوس واحد شدم،همین که خواستم برم روی صندلی بشینم یک دختر حدود 24 ساله، محجبه و با مانتویی بسیار شیک و چادری اتو کشیده و بسیار مرتب با یک حجاب کامل و بسیار تمیز و شیک، نگاهی به من کرد و با لبخند محبت آمیزش رو به من گفت: خانم خوب! بیا کنا رمن بشین.
بدون هیچ حرفی رفتم کنارش نشستم.
هنوز درست و حسابی ننشسته بودم که مرا با لبخند محبت آمیزش غرق کرد و گفت: من دانشجوی دانشگاه اصفهان هستم، شما چیکار می کنی…؟
گرم صحبت شدیم انگار سالها بود که او را می شناختم! و سالها بود که دوستش داشتم! سط صحبت هایش دیگر حرف هایش را نمی شنیدم فقط با اشتیاق نگاهش می کردم… و پیش خودم می گفتم: خوشا به حال او! کاش من هم مثل او زیبا و محجبه بودم…!
… آنچنان با اشتیاق و حسرت از آن دختر چادری سخن می گفت که تصور می کردم آرزویی غیر از اینکه مثل او چادری بشود،ندارد! وقتی از آن دختر حرف می زد اشک در چشمانش جمع بود… اشک از اینکه چرا من اینگونه هستم و نتوانسته ام مثل او با حجاب، جذاب و مهربان باشم.
وبلاگ گاهی دلم برای خودم تنگ می شود-مسلم داودی نژاد
استاد علامه سید جلال الدین آشتیانی به سال 1304 ش در شهر آشتیان، از توابع استان مرکزی، دیده به جهان گشود. در نوزده سالگی برای فراگیری علوم دینی، عازم قم شد و به تحصیل دروس فلسفه، عرفان، کلام، تفسیر، فقه و اصول پرداخت.
از جمله استادان وی در حکمت و عرفان، میرزا احمد آشتیانی، علامه طباطبایی و امام خمینی(ره) بودند.
شهرت علامه آشتیانی به تحصیلات و تحقیقات گسترده اش در فلسفه و عرفان اسلامی است؛ به طوری که هانری کربن، فیلسوف شهیر غربی، که مدت ها با او آشنایی و همکاری داشت،او را “ملاصدرای دیگر” لقب داده است. سید حسین نصر نیز در کتاب عرض و طول تاریخ فلسفه اسلامی، معتقد است او در نیم قرن اخیر، هم بر طول و هم بر عرض فلسفه اسلامی افزود؛ یعنی هم سیر تاریخی و زمانی فلسفه اسلامی را تداوم بخشید و هم بر محتوا و آثار نگاشته شده در این عرصه، اضافه کرد.
استاد آشتیانی، تا پایان عمر، تجرد اختیار کرد و جز به شوق تحقیق و تدریس، نزیست.
او از طرفی دل بسته دین و مکتب ائمه علیهم السلام بود و از طرف دیگر، سالک وادی عرفان و فلسفه، در عین حال که معتقد بود فیلسوفان اسلامی از قرآن متاثر هستند و به آن استناد می کنند، بدون تفکر فلسفی فهم بسیاری از آیات و روایات را مشکل می دانست. به باور علامه، فراگیری فلسفه و عرفان باید نزد استاد باشد و آن هم استادی که خود، توان فهم مطالب را داشته باشد؛ چرا که نداشتن استاد، در تحصیل این علوم، موجب لغزش انسان می شود. نیز، معتقد بود در استفاده از منابع و متون فلسفی، باید سیر ساده به مشکل را رعایت کرد و از آموختن علوم دیگر نظیر منطق، اصول، فقه، کلام و حکمت غافل نبود. همچنین، دانشجوی فلسفه باید استعداد و شوق لازم را داشته باشد.
علامه آشتیانی پس از استقرار در مشهد مقدس، بیش از چهل سال در حوزه و دانشگاه به تربیت شاگرد پرداخت. تربیت شدگان مکتب او، امروزه از استادان مبرز حوزه های علمیه و دانشگاه ها به شمار می آیند. حتی فیلسوفان برجسته غیر ایرانی مثل ویلیام چیتک، بزرگ ترین مفسر افکار ابن عربی در جهان انگلیسی زبانة در شمار شاگردان اویند.
پس از به جای گزاردن بیش از هفتاد اثر جاودان، عمدتا در عرصه فلسفه و حکمت، دفتر زندگی استاد علامه آشتیانی، روز سوم فروردین 1384 بسته شد و پیکر مطهرش را در ضلع جنوبی صحن آزادی، در حرم مطهر، دفن کردند.
یکی از شرایط خانواده متعادل یک عاطفه و محبت حساب شده و وجود عاطفه ای اندیشیده می باشد. خانواده ای که در آن محبت متعادل و دور ار افراط و تفریط با شد ضمنا هستی آن به دور از تبعیض و ناروایی باشد.
برای یک خانواده متعادل داشتن کنترل و ثبات از وظایف مهم است.تصمیم گیری های اندیشیده و روش های حساب شده و امر و نهی ها روی ضابطه می باشد در خانواده متعادل یک انضباط واحد حکومت می کند.
این است که اگر در آن خانواده اثر از معنویت باشد، مذهبی بودن تنها برای خود پدر و مادر نتیجه بخش نیست؛ بلکه به خاطرحفظ و صیانت کودک و حسن تربیت کودکان هم ضروری است. چون سبب جلب ایمان کودک به سوی والدین می شود و وابستگی طفل را به پدر و مادر استوارتر و محکم تر می سازد. یاد خدا، توکل بر او، اتکا به او، مددخواهی از او در حضور در حضور فرزندان، اثری عمیق در رشد و سازندگی کودک دارد به خصوص در سنین نوجوانی. در سنین نوجوانی او نیاز به تکیه کاه دارد این وظیفه ی والدین است که او را متوجه پشتوانه ی محکم و زوال ناپذیری می سازد و آن پشتوانه خداست.
مادر، تو رفیع ترین داستان حیات منی. تو به من درس زندگی آموختی. تو چون پروانه سوختی و چون شمع گداختی و مهربانانه با سختی های من ساختی. مادر، ستاره ها نمایی از نگاه توست و مهتاب پرتوی از عطوفتت، و سپیده حکایتی از صداقتت. قلم از نگارش شُکوه تو ناتوان است و هزاران شعر در ستایش مدح تو اندک. مادر، اگر نمی توانم کوشش هایت را ارج نهم و محبت هایت را سپاس گزارم، پوزش بی کرانم را همراه با دسته گلی از هزاران تبریک، بپذیر. فروغ تو تا انتهای زمان جاوید و روزت تا پایان روزگار، مبارک باد.
مادر، تو شکوفاتر از بهار، نهالِ تنم را پر از شکوفه کردی و با بارانِ عاطفه های صمیمی، اندوه های قلبم را زدودی و مرهمی از ناز و نوازش بر زخم های زندگی ام نهادی. در «تابستان»های سختی با خنکای عشق و وفای خویش، مددکار مهربان مشکلاتم بودی تا در سایه سارِ آرامش بخش تو، من تمامی دردها و رنج ها را بدرود گویم. با وجود تو، یأس دری به رویم نگشود و زندگی رنگ «پائیز» ناامیدی را ندید. تو در «زمستانِ» مرارت های زندگی، چونان شمع سوختی تا نگذاری رنجش هیچ سختی ستون های تنم را بلرزاند. مادر، ای بهار زندگی، شادترین لبخندها و عمیق ترین سلام های ما، همراه با بهترین درودهای خداوندی، نثار بوستان دل آسمانی ات باد.
امام علی علیه السلام :
… لا یستحیّن احد منکم اذا سئل عما لا یعلم أن یقولَ لا أعلم؛
اگر چیزی را از کسی پرسند که پاسخ آن را نمی داند ، هرگز شرم نکند از این که بگوید : نمی دانم .
نهج البلاغه ؛ حکمت 79
تو تابستون امسال با اون گرمای خفه کننده اش توی اتوبوس نشسته بودم. یه دختر کوچولوی 8-9 ساله هم به خاطر نبود جا دور از مامانش نشسته بود رو صندلی، ته اتوبوس. دختر کوچولو روسری اش رو خیلی زیبا، با رعایت حجاب، همراه چادر عربی سرش کرده بود. خانومی مانتویی و تقریبا بی حجاب که پیش دختر کوچولو نشسته بود و خودشو باد می زد با افسوس گفت: تو این گرما این چیه پوشیدی؟
از دست اجبار این بابا و مامان های خشکه مقدس…
تو گرمت نمی شه بچه؟
همون لحظه اتوبوس ایستاد و باید پیاده میشدیم.
دختر کوچولو گره روسری اش را سفت تر کرد و محکم گفت: بله… گرممه… ولی آتیش جهنم از تابستون امسال خیلی خیلی گرم تره… دختر کوچولو پیاده شد و اون خانم سخت به فکر فرو رفت…
به نقل از انجمن اختصاصی حجاب و عفاف-باران
پندهایی از مرحوم حاج اسماعیل دولابی(ره)
به اندازه قیمت از خدا چیز بخواهید. رزق دست خداست، کم و زیادش می کند. گاهی با یک ساعت کار رزق یک سال را می دهد. این جور نیست که هر کس کم برود کم به او بدهد و هر کس زیاد برود زیاد بدهد. عمده، روحیه ی شماست که به قدر احتیاج بروید، نه برای جمع کردن مال که عبد دنیا بشوید. امیدوارم خداوند در دل کار به شما یاد بدهد. اگر شما خود را به زحمت انداختی برای پول درآوردن و در این راه خود را هلاک کردی به چه درد می خورد. راحتی را داده ای برای آینده ای که نداری. می گوید پول ها را جمع می کنم برای پس انداز. کسی که خودش را نفله کند پس انداز لازم ندارد. شما آرام بروید و به اندازه نیازتان کسب کنید. یک وقت می بینی زیاد هم می دهد.
اشقیا و کفار عزت دنیا و آخرتشان فروختند. همان روز اول عبد دنیا شدند. دیدید فرعون چقدر به آن ساحره التماس می کرد که به شما مقام می هم اگر موسی را از سر من رد کنید؛ دیدید که فرعون چقدر می ترسید؟ تا صبح خواب نداشت. زن و مرد را از هم جدا کرد تا نطفه موسی بسته نشود! چون ساحره خبر داده بودند که آن شب نطفه موسی بسته می شود. هیچ انسان شقی در دنیا راحت نخوابید. خوابی که شما در دنیا می کنید، آن ها نکردند.
کسی که مملوک دنیا شد چیزی ندارد. نمی تواند انتخاب کند؛ نه آخرت را، نه خدا و نه پیامبر را. بی خود نیست که کفار زیربار نرفتند. شما که انتخاب کردید و خواستید که خدا و پیامبر مالک شما باشند، حیف است مملوک دنیا شوید.کم داشته باشید یا زیاد، مالک باشید. نشانه مالک بودن این است که هرگاه خواستی در راه خدا بدهی آزادانه می دهی.
اگر چیزی از دنیا نصیب شما نشد بدانید که مال شما نبوده است. اگر خواستگاری دختری رفتید و نصیب شما نشد پکر نشوید. در مشیت و مقدرات الهی این مال شما نبوده است و اگر درست شد خدا خواسته است و اگر درست نشد خدا نخواسته است؛ لذا فرمود” لکیلا تاسوا علی مافاتکم و لا تفرحوا بما ءاتیکم ؛ وقتی چیزی به شما می دهند خوشحال نشوید وقتی از شما می گیرند پکر نشوید.”
روزی فقیری با ثروتمندی دعوایش شد. صدای آنها بالا رفت و یک باره ثروتمند بر صورت فقیر سیلی زد. مرد فقیر که اصلا حاضر نبود زیر بار زورگویی مرد ثروتمند برود، شکایت به نزد قاضی برد. قاضی به شکایت هر دو گوش کرد و حکم داد که مرد ثروتمند کاسه ای برنج به عنوان خسارت به مرد فقیر بدهد. در همین حال، مرد فقیر به طرف قاضی رفت و سیلی محکمی بر صورت قاضی زد. قاضی فریاد زد: مگر دیوانه ای! چه بلایی سرت آمده؟ فقیر پاسخ داد: طوری نشده. فقط دلم می خواست این کار را انجام بدهم. من از کاسه برنج ام گذشتم، می توانید خودتان آن را بدارید.
در حین جست و خیزهای کودکانه اش از من پرسید:
-مامان! حضرت محمد الان کجاست؟
-پیامبر رفته پیش خدا!
برای لحظه ای می ایستد و خیره خیره نگاهم می کند. اسباب بازی اش را از زمین بر می دارد و با شادی می گوید:
- امام حسین کجاست؟
-امام حسین شهید شده رفته پیش خدا!
دستانش شل می شود، اسباب بازی ها را می اندازد. نام چند امام دیگر را بلد است، می پرسد، چهره اش گرفته می شود. کنارش می نشینم، در آغوشش می گیرم و می بوسمش. با صدای بلندتری می گویم: ولی! ولی… چشمانش درشت می شود گوش می دهد.
ـولی امام زمان ما، حضرت مهدی زنده هستند. سریع از بغلم بلند می شود ، می پرد و فریاد می کشد: هورا هورا…
زهرا سادات هاشمی