السلام علیک یا علی بن محمد ایها الهادی النقی یابن رسول الله
در حریم تو انبیا دعا می کنند
گریه بر غربت تو مقتدا می کنند
مرغ جان تو را جز قفس غم نبود
از تو دل خسته تر ؛ در همه عالم نبود
شیعیان به یاد او ناله ی بی امان دارند
بر شهید سامرا چشم خون فشان دارند
یا صاحب الزمان در ایام عزای مادر گرامی تان ؛ اهانت به ساحت مقدس جد بزرگوارتان امام هادی علیه السلام را محکوم نموده و آرزوی نابودی و رسوایی آن کوردلان را از در گاه خدای متعال خواستاریم.
سحر خیز مدینه کی می آیی
امید بی قرینه کی می آیی
عزیزم مادرت چشم انتظاره
شفای زخم سینه کی می آیی
خيلي راه رفته بوديم. هر شيء مشكوكي را كه ميديديم، سريعا به طرفش رفته و محل را تا چند متر اطرافش زير و رو ميكرديم. با سرنيزه، يا بيل و كلنگ. اما هيچ اثري پيدا نميكرديم. ديگر بچهها خسته شده بود. دستها هم تاول زده بود و تاولها هم تركيده و خاك هم كه روي زخم تاولها ميريخت، ميسوخت.
تصميم گرفتيم كمي استراحت كنيم. براي استراحت كنار تپهاي دراز كشيديم و من به فكر فرو رفتم. خدايا! اينجا چه طور سرزمينيه، هر چي ميگرديم تمامي نداره. از طرفي با اينكه مطمئنيم بچهها اينجا شهيد شدند و جا ماندهاند، اما هيچ اثري از آنها نيست. تو همين فكرها بودم و با سرنيزه به حالت سرگرمي و بدون انگيزه زمين را ميكندم. يك دفعه احساس كردم سرنيزهام به چيزي برخورد. سريعاً خاكها را كنار زدم. يا زهرا. پوتين نظامي بود! اطراف پوتين را خالي كرديم. با دقت زمين را كنديم. پيكر مطهر شهيدي پيدا شد. بچهها همگي شروع كردند تپه را كه سنگر خاكي بود، خراب كردند و هر چند دقيقه يك بار فرياد «يا زهرا» و «يا حسين» بچهها، خبر از پيدا شدن شهيدي ميداد. آن روز پانزده شهيد پيدا شد. آنها را به معراجالشهداي شرهاني آورديم و شدند مونس بچهها. حرفهاي ناگفتة سالها را كه كسي را محرم شنيدنش نميديديم به پايشان ريختيم.
امتداد - ش 7
فاطمه زهرا (س) در لحظه های غم بار احتضار خویش به شدت گریست.
امیرمومنان(ع) پرسید: چرا گریه میكنی؟ پاسخ دادند :
برای آنچه پس از من به تو خواهد رسید، میگریم.
(بحارالأنوار، ج 43 ،ص218)
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
ای زایر عطر گل! کجا میگردی؟
آرامگه حضرت زهرا دل ماست
سیدحسین موحد بلخی
و شما اي بر خون شهيدان تكيهزدهها، خوب زير پايتان را نگاه كنيد، آري بر خون نشستهايد، اگر مخلصيد مبادا سد خون را بشكنيد… شما كه مسئوليد، اگر عمل كرديد خوشا بحالتان، اگر نه، واي به حالتان… «اقيمو الوزن بالقسط و لا تخسروا الميزان» خواهد شد، مسئول بايد حساب پس دهد، آماده باشد كه دير نيست، زود، زود، زود.
تولد: 1341؛ زنجان
… من بايد بروم. اين فكر من است. برايم مهم نيست كه مردم درباره من چه بگويند. بگذار هر كس مرا با عينك خود ببيند. ولي خدا كه عينك ندارد. خدا خود عين است. چرا مُصَغّرش را برگزينيم؟! خدا خود خالق عين است، او عالم غيب است و داناي شهادت.
اگر بگويند احساساتي بود بگذار بگويند. اصلاً مگر احساس بد است؟ آري من احساسي بودم، ولي احساسم از نوع احساس آن بدگويان نيست! اگر بگويند فريب خورد، بگذار بگويند. بگذار تا آنها مواظب خود باشند كه فريب نخورند، اگر چه خود اين عمل فريب خوردن است.
خلاصه اينكه حرف مردم را ملاك حركتم نميگيرم، گر چه عقلاً محترماند. بر خلاف موارد گذشته، اگر بگويند روحي خشن داشت، بياحساس بود، بگذار بگويند مگر نه اينكه احساسم را در اول سخنم گفتم. خطي براي خود داشتم و اين خط را خانواده و دوستان و اطرافيان و صاحبنظران شريعت در من ايجاد كردند و من در روي آنان به سير پرداختم.
پیوند: http://farsi.khamenei.ir/memory-content?id=9645
اولاً اين شهيد يك دانشمند بود؛ يك فرد برجسته و بسيار خوشاستعداد بود. خود ايشان براى من تعريف ميكرد كه در آن دانشگاهى كه در كشور ايالات متحدهى آمريكا مشغول درسهاى سطوح عالى بوده - آنطور كه به ذهنم هست ايشان يكى از دو نفرِ برترينِ آن دانشگاه و آن بخش و آن رشته محسوب ميشده - تعريف ميكرد برخورد اساتيد را با خودش و پيشرفتش در كارهاى علمى را. يك دانشمند تمامعيار بود. آن وقت سطح ايمان عاشقانهى اين دانشمند آنچنان بود كه نام و نان و مقام و عنوان و آيندهى دنيائىِ به ظاهر عاقلانه را رها كرد و رفت در كنار جناب امام موساى صدر در لبنان و مشغول فعاليتهاى جهادى شد؛ آن هم در برههاى كه لبنان يكى از تلخترين و خطرناكترين دورانهاى حيات خودش را ميگذرانيد. ما اينجا در سال 57 مىشنيديم خبرهاى لبنان را. خيابانهاى بيروت سنگربندى شده بود، تحريك صهيونيستها بود، يك عده هم از داخل لبنان كمك ميكردند، يك وضعيت عجيب و گريهآورى در آنجا حاكم بود، و صحنه هم بسيار شلوغ و مخلوط بود.
همان وقت يك نوارى از مرحوم چمران در مشهد دست ما رسيد كه اين اولين رابطه و واسطهى آشنائى ما با مرحوم چمران بود. دو ساعت سخنرانى در اين نوار بود كه توضيح داده بود صحنهى لبنان را كه لبنان چه خبر است. براى ما خيلى جالب بود؛ با بينش روشن، نگاه سياسىِ كاملاً شفاف و فهم عرصه - كه توى آن صحنهى شلوغ چه خبر است، كى با كى طرف است، كىها انگيزه دارند كه اين كشتار درونى در بيروت ادامه داشته باشد - اينها را در ظرف دو ساعت در يك نوارى ايشان پر كرده بود و فرستاده بود، كه دست ما هم رسيد. رفت آنجا و تفنگ دستش گرفت. بعد معلوم شد كه نگاه سياسى و فهم سياسى و آن چراغ مهشكنِ دوران فتنه را هم دارد. فتنه مثل يك مه غليظ، فضا را نامشخص ميكند؛ چراغ مهشكن لازم است كه همان بصيرت است. آنجا جنگيد؛ بعد كه انقلاب پيروز شد، خودش را رساند اينجا.
از اول انقلاب هم در عرصههاى حساس حضور داشت. رفت كردستان و در جنگهايى كه در آنجا بود حضور فعال داشت؛ بعد آمد تهران و وزير دفاع شد؛ بعد كه جنگ شروع شد، وزارت و بقيهى مناصب دولتى و مقامات را كنار گذاشت و آمد اهواز، جنگيد و ايستاد تا در 31 خرداد سال 60 به شهادت رسيد. يعنى براى او مقام ارزش نداشت، دنيا ارزش نداشت، جلوههاى زندگى ارزش نداشت.
چمران یك عكاس درجهى يك بود
اينجور هم نبود كه يك آدم خشكى باشد كه لذات زندگى را نفهمد؛ بعكس، بسيار لطيف بود، خوشذوق بود، عكاس درجهى يك بود - خودش به من ميگفت من هزارها عكس گرفتهام، اما خودم توى اين عكسها نيستم؛ چون هميشه من عكاس بودهام - هنرمند بود. دل باصفائى داشت؛ عرفان نظرى نخوانده بود؛ شايد در هيچ مسلك توحيدى و سلوك عملى هم پيش كسى آموزش نديده بود، اما دل، دل خداجو بود؛ دل باصفا، خداجو، اهل مناجات، اهل معنا.
محاصره پاوه چگونه شكسته شد؟
در منطقه عمليات محرم بودم كه بچههاي تفحص 31 عاشورا گفتند: ميخواهيم به منطقه چزابه برويم و گشتي بزنيم. دنبال چند شهيد ميگشتند كه آدرس تقريبي محل شهادتش را داشتند و قبلاً چند بار به آنجا رفته بودند و دست خالي برگشته بودند. به من گفتند شما هم با ما بيا، شايد قدمت خير باشد. من هم با توجه به علاقهاي كه به اينگونه سفرها داشتم، قبول كردم و با آنها به منطقه چزابه رفتم.
منطقه كاملاً رملي بود. مقداري گشت زديم، اما چيزي پيدا نكرديم. كمكم وزش بادي كه جريان داشت، شدت گرفت. ما خودمان را به درختي كه نزديكمان بود، رسانديم تا كمي در امان باشيم و وقتي وزيدن باد كم شد، بلند شديم و كمي اطرافمان را ديد زديم و چيزهايي را كه در نزديكيمان بود و قبل از وزيدن باد زير رملها مدفون بود، نظرمان را به خود جلب كرد. به طرفش دويديم. باور كردني نبود. باز كرامتي ديگر رخ داده بود و پيكر مطهر همان شهدايي را دنبالشان بوديم، به امر خدا به كمك وزش باد پيدا كرديم.
بچهها ديگر هيچ كدامشان در حال خودشان نبودند. باز درد دلها آغاز شد و اشك چشمها جاري. هر كدام قسمتي از پيكر متلاشي شده شهيد را در آغوش گرفت و…
امتداد - ش7
هنوز خیلی زود است که بازیهای کودکانهمان بیوجود او در کنج خالی خانه به خاموشی نشیند. خدایا! دعایش را مستجاب نکن. این آخرین دعای شبانه را که وقتی او زمزمهاش میکند، اشک از لابهلای چشمان نیمه خواب ما به روی صورتمان سر میخورد، تو گوش نکن. تنگی دنیایی را که سینه او را به درد آورده است بر دوشهای کوچک من بینداز، اما از او بخواه که دیگر مرگش را از تو نخواهد.
ما میدانیم خوب هم میدانیم که درد او با عیادت دوا نمیشود. مرهم دردی که سینه مادرمان را رنجور ساخته، قدری غیرت مردانه است که بند از دست علی ـ بابایمان ـ باز کند، اما اگر او نباشد، بند که هیچ، هیچ چیز از بابا نخواهد ماند. آنگاه ما دیگر نه مادر خواهیم داشت و نه پدر. پس به دعایش، این آخرین دعایش که از تو طلب مرگ میکند، گوش مسپار. ما را در این کودکی یتیم مگردان. میراث مادر که هیچ، فدک را هم میدهیم. غیر از چادری که فاطمه را فاطمه کرده و علی را شیفته عفاف او گردانیده است، همه چیزمان را میدهیم، اما مادرمان را از ما مگیر.