راهي كه عاقلانه پيمودم (برشهايي از وصيتنامه دانشجوي شهيد محمدحسين تجلّي)
و شما اي بر خون شهيدان تكيهزدهها، خوب زير پايتان را نگاه كنيد، آري بر خون نشستهايد، اگر مخلصيد مبادا سد خون را بشكنيد… شما كه مسئوليد، اگر عمل كرديد خوشا بحالتان، اگر نه، واي به حالتان… «اقيمو الوزن بالقسط و لا تخسروا الميزان» خواهد شد، مسئول بايد حساب پس دهد، آماده باشد كه دير نيست، زود، زود، زود.
تولد: 1341؛ زنجان
… من بايد بروم. اين فكر من است. برايم مهم نيست كه مردم درباره من چه بگويند. بگذار هر كس مرا با عينك خود ببيند. ولي خدا كه عينك ندارد. خدا خود عين است. چرا مُصَغّرش را برگزينيم؟! خدا خود خالق عين است، او عالم غيب است و داناي شهادت.
اگر بگويند احساساتي بود بگذار بگويند. اصلاً مگر احساس بد است؟ آري من احساسي بودم، ولي احساسم از نوع احساس آن بدگويان نيست! اگر بگويند فريب خورد، بگذار بگويند. بگذار تا آنها مواظب خود باشند كه فريب نخورند، اگر چه خود اين عمل فريب خوردن است.
خلاصه اينكه حرف مردم را ملاك حركتم نميگيرم، گر چه عقلاً محترماند. بر خلاف موارد گذشته، اگر بگويند روحي خشن داشت، بياحساس بود، بگذار بگويند مگر نه اينكه احساسم را در اول سخنم گفتم. خطي براي خود داشتم و اين خط را خانواده و دوستان و اطرافيان و صاحبنظران شريعت در من ايجاد كردند و من در روي آنان به سير پرداختم.
مادرم، من نيز دوست داشتم بمانم و زندگي كنم، ولي از انحراف هراسان بودم، از منجلاب گريزان بودم. از زندگي دُوري متنفر بودم. از بازي دو موش سياه و سفيد كه ريسمان عمر را ميجوند و كوتاهتر ميكنند بيزار بودم. در ركود از گنديدگي و در باتلاق عمر و رضايت دادن به پول، همسر، ماشين، خانه و… آري ميترسيدم… آنقدر به خواندن علاقه داشتم كه به خاطر يك موفقيت كلاسيك ده روز نذر روزه كردم (البته نتوانستم بهجا بياورم) و اين عمق علاقهام را ميرساند. ميخواهم بگويم كه از روي پوچي و سرگرداني هجرت نكردم و بيگدار به آب نزدم، اينها را ميگويم تا آيندگان بدانند كه روندگان بيجهت نرفتند، بيهدف نبودند، من خود چه باشم، اين فكر است كه مهم است و اين خط است كه مهم است. آري ما نزديك بين نبوديم. نزديكيها را نميديديم، مگر ميشود سوار بر بال ملائك فقط نزديك را ببيند. ولي اين را نيز بگويم كه دوربينها نيز نتوانستند كاري بكنند. سوء تفاهم نشود. نميدانم اين جمله را چرا گفتم ولي ميدانم كه به حق گفتهام.
خدايا! خداگونه شدن چگونه است؟ خدا ميشنوم، آري، صداي رسولت را ميشنوم كه ميگويد: در زنجير ماندن شايسته موحدين نيست. بايد از قفس تنگ ماندن گريخت. قفس تنگي كه همه عالم مادي را در بر ميگيرد، چه قفس تنگي است و چه سراب فريبندهاي است. نبايد ماند، بايد شد.
خدايا، صداي حسينات را ميشنوم، در شب قبل از عروج، شمعها را خاموش كرد و فرمود: برويد كه فردا روز ماندن نيست. فردا، روز چيز بهدست آوردن نيست. فردا روز همه چيز از دست دادن است، آنها كه همه چيز ندارند كه بدهند بروند و شهيدان بمانند تا فردايي ديگر، پوچ بودن را ارزاني ماندگان كنند، و پاك شدن را برگزينند؛ و چه نيكو گزينشي بود و من آن ديشب ماندم و امروز ميروم، ميروم تا آنچه كه دارم بدهم.
اكنون صداي مهربانتر از مادرها را، دلسوزتر از پدرها را ميشنوم.
آري، نه پدرم و نه مادرم غمناك نيستند، چرا كه غمناكي سزاوار شايستگان نيست، اين زندگي است و زندگي مفهومش همين است…
اي دايههاي مهربانتر از مادر، سر خويش گيريد، آزادگان را وارهيد، جمع كنيد و پر كنيد. خود پر شويد… اما ميدانيد چگونه؟ به چه پر بودني خواهيد بود؟ ميدانيد؟ پر بودن داريم تا پر بودن، دريا هم پر ميشود، انگشتانه هم پر ميشود. بدانيد كه شما انگشتانهاي بيش نيستيد. اصلاً شما انگشتانه هم نيستيد، شما خالي هستيد، شما پوچيد، شما بي حجميد، آري بخوريد، از غرور بمانيد و بمانيد و شما اي تزويريان، شما هم بمانيد، من و پدرم خواهيم رفت. من با رفتنم ميروم و پدرم با ايستادنش. شما هم بمانيد، شماهايي كه تا پدربزرگتان به پاناما(1) رفت در سوراخ خزيديد. اما روزنهاي را كه كعبالاحبارها بر سوراخهايتان باز نمودند، ديديد و پشت خود را از آن روزنه، بر آفتاب انقلاب كرديد… بعد گردن افراختيد و اكنون پا بر خون شهيدان، گردنكشي ميكنيد…
و شما اي بر خون شهيدان تكيهزدهها، خوب زير پايتان را نگاه كنيد، آري بر خون نشستهايد، اگر مخلصيد مبادا سد خون را بشكنيد… شما كه مسئوليد، اگر عمل كرديد خوشا بحالتان، اگر نه، واي به حالتان… «اقيموا لوزن بالقسط و لا تخسروا الميزان» خواهد شد، مسئول بايد حساب پس دهد، آماده باشد كه دير نيست، زود، زود، زود.
رهبرم ميفرمود: كه چه بسا، معلم اخلاق كه در انحراف باشد و ديديد كه عدهاي شدند، مواظب باشيد كه شما نشويد.
پينوشت:
1. جزيرهاي در آمريكا كه شاه معدوم پس از فرار از ايران به آنجا رفت.