مونس بچهها
خيلي راه رفته بوديم. هر شيء مشكوكي را كه ميديديم، سريعا به طرفش رفته و محل را تا چند متر اطرافش زير و رو ميكرديم. با سرنيزه، يا بيل و كلنگ. اما هيچ اثري پيدا نميكرديم. ديگر بچهها خسته شده بود. دستها هم تاول زده بود و تاولها هم تركيده و خاك هم كه روي زخم تاولها ميريخت، ميسوخت.
تصميم گرفتيم كمي استراحت كنيم. براي استراحت كنار تپهاي دراز كشيديم و من به فكر فرو رفتم. خدايا! اينجا چه طور سرزمينيه، هر چي ميگرديم تمامي نداره. از طرفي با اينكه مطمئنيم بچهها اينجا شهيد شدند و جا ماندهاند، اما هيچ اثري از آنها نيست. تو همين فكرها بودم و با سرنيزه به حالت سرگرمي و بدون انگيزه زمين را ميكندم. يك دفعه احساس كردم سرنيزهام به چيزي برخورد. سريعاً خاكها را كنار زدم. يا زهرا. پوتين نظامي بود! اطراف پوتين را خالي كرديم. با دقت زمين را كنديم. پيكر مطهر شهيدي پيدا شد. بچهها همگي شروع كردند تپه را كه سنگر خاكي بود، خراب كردند و هر چند دقيقه يك بار فرياد «يا زهرا» و «يا حسين» بچهها، خبر از پيدا شدن شهيدي ميداد. آن روز پانزده شهيد پيدا شد. آنها را به معراجالشهداي شرهاني آورديم و شدند مونس بچهها. حرفهاي ناگفتة سالها را كه كسي را محرم شنيدنش نميديديم به پايشان ريختيم.
امتداد - ش 7