خدایا دعای مادرمان را مستجاب نکن!
هنوز خیلی زود است که بازیهای کودکانهمان بیوجود او در کنج خالی خانه به خاموشی نشیند. خدایا! دعایش را مستجاب نکن. این آخرین دعای شبانه را که وقتی او زمزمهاش میکند، اشک از لابهلای چشمان نیمه خواب ما به روی صورتمان سر میخورد، تو گوش نکن. تنگی دنیایی را که سینه او را به درد آورده است بر دوشهای کوچک من بینداز، اما از او بخواه که دیگر مرگش را از تو نخواهد.
ما میدانیم خوب هم میدانیم که درد او با عیادت دوا نمیشود. مرهم دردی که سینه مادرمان را رنجور ساخته، قدری غیرت مردانه است که بند از دست علی ـ بابایمان ـ باز کند، اما اگر او نباشد، بند که هیچ، هیچ چیز از بابا نخواهد ماند. آنگاه ما دیگر نه مادر خواهیم داشت و نه پدر. پس به دعایش، این آخرین دعایش که از تو طلب مرگ میکند، گوش مسپار. ما را در این کودکی یتیم مگردان. میراث مادر که هیچ، فدک را هم میدهیم. غیر از چادری که فاطمه را فاطمه کرده و علی را شیفته عفاف او گردانیده است، همه چیزمان را میدهیم، اما مادرمان را از ما مگیر.
*زینب وقتی این زمزمهها را با اشکهای خود میآمیزد و نثار ستارههای نیمه شب مدینه مینماید که زهرا به نیایش نشسته است. او مراقب است که آرام مناجات کند تا کودکانش از سطرهای دعا سنگینی اندوهش را نفهمند و فرزندان علی نیز هوشیارند که مبادا بغضشان بترکد و مادر بیداریشان را بفمد و او را غمگین کنند. آنها وقتی با هم گفتوگو میکنند، یکدیگر را تسلی میدهند که مادرشان شفا خواهد گرفت، اما اگر رودرروی هم گریه کنند، یعنی دیگر همه چیز تمام شده است. دیگر به خودشان هم نمیتوانند امید بدهند. پس دندانها را به روی هم فشار میدهند تا صدایی بلند نشود؛ مبادا فردا بنیان آفرینش در هم فرو ریزد و مادرشان…
*
حسن و حسین شتابان به سوی مسجد میدوند تا پدر را از بدحالی مادر مطلع کنند. با آمدن بچهها، نفس در سینه علی حبس میشود. هر سه شتابان به سوی منزل باز میگردند.
اسماء! مادرمان کجاست؟!
نمیداند چه پاسخ گوید. بغضش را در گلو فرو میخورد. زبان در کامش نمیچرخد. او خودش هم به تسلی نیاز دارد.
دیگر نیازی به پاسخ نیست. علی بر زمین مینشیند. گونههایش به او التماس میکنند که پیش چشم بچهها گریه نکند، اما بار غم فاطمه نه فقط دلتنگی یک جدایی، بلکه وداع با همه زیباییها و دور شدن از تمام آرامشهاست.
داماد پیامبر، کودکانش را در آغوش میکشد: آرام گریه کنید دلبندانم! مادرتان تازه آرام گرفته است. بغض اسماء میترکد. دیگر بهانهای برای دلداری نیست. ملائک با هودجهایی از نور به استقبال ریحانه رسول خدا میآیند و حوریان بهشت آماده پذیرایی میشوند. خانه بوی بهشت گرفته است و او خود، آرام در حریر سپیدی از یاس در میانه خانه چشم بر دنیا بسته است.