خانم معينالاسلام(محقق و نويسنده)
برخي عقيده دارند که عفاف بايد دروني باشد و دل انسان بايد پاک باشد و اگر زن و مرد يکديگر را به چشم برادر و خواهر ببينند نيازي به سختگيري نيست!
اين درست نيست. اين مسأله که عفاف بايد دروني باشد، نقشة مزورانة دشمن براي گرفتن عفت ماست. وقتي حالت دروني ما نمود بيروني نداشته باشد، اين در واقع گرفتن عفاف به شکل مرموزانه و مزورانه است.
يک خانم نميتواند بگويد: من عفاف دارم، اما در برخورد و ارتباط با نامحرم هيچگونه حريمي را رعايت نکند.
جواني در مدينه با زني برخورد کرد و جذب زيباييهاي او شد؛ آنقدر محو او شد که همانطور که ميرفت، با ديوار برخورد کرد و صورتش شکافته شد و خون جاري شد. پيش خودش گفت: بروم پيش رسول خدا? و داستان را برايش بازگو کنم تا ببيند که زنان، ما را در چه وضعيتي قرار ميدهند. وقتي جوان خدمت رسول خدا? راه يافت؛ بلافاصله در پاسخ او اين آيه نازل شد «قُُل لِلمُؤمِنينَ يَغُضًُوا مِن أبصارهِم و يَحفَظُوا فُرُوجَهُم…؛ به مردان مؤمن بگو که چشمهايشان را از نگاه ناروا ببندند و دامانشان را از کار زشت محفوظ دارند.»
مردان سهم عمدهاي در حفظ و پاسداري از حريم زنان دارند. اين که هم در اين آيه و هم در آية بعد که خطاب به زنان با ايمان است، بعد از امر به حفظ چشم از نگاه ناروا، به مردان و زنان مؤمن ميفرمايد: فروج خودتان را حفظ کنيد؛ يعني يک خودنگهداري دروني داشته باشيد. اين آيات نشان ميدهد که عفاف هم بايد دروني باشد و هم نمادهاي بيروني داشته باشد.
نشریه خانه خوبان - ش8
روز چهارشنبه 27/1/82
رمز حركت: يا امام رضا(ع)
محل كار: ارتفاع 175 شرهاني
از صبح تا ظهر، پيكر مطهر هفت شهيد كشف شد. بچهها حساس شدهاند. «امام رضا(ع)» كه نام او رمز حركتي ماست، امام هشتم است. حتماً يك شهيد ديگر كشف ميشود، اما خبري نشد. خبر رسيد امام جماعت مسجد امام جعفرالصادق(ع) شهر العماره عراق، نزديك به 150 پيكر را آورده تحويل ما بدهد. موجي از شادي در بين بچهها حاكم شد. سر قرار رفتيم. اجساد داخل يك كانتينر بود. يكي يكي آنها را از ماشين پياده كرديم، اما همه اجساد عراقي بود كه خودمان كشف كرده بوديم و تحويل عراقيها داده بوديم و آنها هم اجساد را مخفي كرده بودند و به خانوادهها نداده بودند. داشتيم دق ميكرديم. اما اتفاقي افتاد كه خستگي از تنم خارج شد. از بين آن همه جسد عراقي، پيكر مطهر يك شهيد كشف شد. خيلي عجيب بود: با هفت شهيد كشف شده در صبح، شد هشت شهيد. اما از آن جالبتر، نوشته پشت لباس آن شهيد بود: «يا معينالضعفا».
نشریه امتداد - ش10
ايام عيد بود. دقيقاً يادم نيست چه سالي، ولي آن شب مصادف شده بود با شب ولادت آقا امام رضا(ع). در سنگر بچههاي 31 عاشورا مراسم جشني برپا شد. آخر مراسم، نوبت من شد كه بخوانم. نميدانم چرا، اما دلم دامنگير آقا قمر بنيهاشم شد. توسلي پيدا كرديم به جانب آقا. عرض كردم: ارباب! شما مزه شرمندگي رو چشيدهايد نگذاريد ما شرمنده خانواده شهدا شويم.
مراسم تمام شد. صبح قرار شد پاي كار برويم. از بچهها پرسيدم: رمز امروز بهنام كه باشد؟ فكر ميكردم همه ميگويند «يا امام رضا». آخر آن روز، روز ولادت آقا بود. اما حاج آقاي گنجي گفت: بگو يا اباالفضل. گفتم: امروز روز ولادت امام رضا(ع) است. ايشان گفت: ديشب به آقا متوسل شديم. امروز هم بهنام ايشان ميرويم عيدي را از دست آقا بگيريم. يا اباالفضل را گفتيم و حركت كرديم.
محل كار، دژ امام محمد باقر(ع) در طلائيه بود. كار را شروع كرديم. اولين شهيد بعد از چند دقيقه كشف شد. بسيار خوشحال شديم. اما آنچه حواسمان را بيشتر به خودش جلب كرده بود، نام شهيد بود كه بر كارت شناسايي و وصيتنامهاي كه شب عمليات نوشته بود و همراه شهيد بود حك شده بود: شهيد ابوالفضل خدايار، گردان امام محمد باقر، گروهان حبيب. از بچههاي كاشان.
گفتم: بگذاريد كار كنيم، اگر شهيد بعدي هم اسمش ابوالفضل بود، اينجا گوشهاي از حرم آقا اباالفضل(ع) است.
رفتم طرف بيل شروع كردم به كار. زمين را ميكندم. چاله درست شده بود. ديدم حاج آقا گنجي و يكي ديگر از بچههاي سرباز. بهنام آقاي معيني، پريدند داخل گودال. از بيل پياده شدم. خيلي عجيب بود. يك دست شهيد از مچ قطع شده بود كه داخل مشتش، جيرههاي شب عمليات (پسته و…) مانده بود. آبي زلال هم از حفره خاكريز بيرون ميريخت. حاج آقاي گنجي با گريه به من گفت: اين دست و اين هم آب. هنوز قبول نداري امروز آقا به ما عيدي داده؟ به خودم گفتم حتماً آب از قمقمه شهيد است. قمقمه شهيد هم كنار پيكر شهيد بود؛ خشك خشك. حتي گلولههاي تفنگش هم مثل نمك توي قمقمه بود. نفهميدم آب از كجا بود كه با پيدا شدن پيكر، قطع شد. وقتي پلاك شهيد را استعلام كرديم، ديگر دنبال آب نبودم. جوابم را گرفتم: شهيد ابوالفضل ابوالفضلي، گردان امام محمدباقر(ع)، گروهان حبيب، از بچههاي كاشان.
ديگر شك نداشتم كه اينجا گوشهاي از حرم آقا ابوالفضل(ع) است.
نشریه امتداد ش 10
به ياد همه اسيراني كه دنيا در بندشان بود
كوچههاي منتهي به خانه محمود، در كرمانشاه، بوي عطر و اسپند ميداد و پلاكاردهاي رنگارنگ و چراغهاي چشمكزن منتظر بودند تا چشم شهر و خانواده او را به رخ مردي روشن كنند كه چراغ شجاعت و شهامت، عبادت و ايثار را در هشت سال اسارت خود روشن نگه داشته بود و به مرزي از معرفت رسيده بود كه خلوت با خدا و قرآن را با هيچ چيز ديگري عوض نميكرد.
محمود امجديان، عارف دلسوختهاي بود كه هشت سال اسارت (بخوانيد: آزادگي) خويش را كه اندازة همان هشت سال دفاع مقدس بود، امتحاني الهي برشمرده بود و كنج اسارت را هديهاي از سوي خداوند براي خودسازي و خلوت با خدايش معنا كرده بود. محمود در نامهاي كه آغازش را مزين كرده بود به آية «يا ايهاالذين آمنوا استعينوا بالصبر و الصلوه والله مع الصابرين» براي برادرش چنين نوشته بود:
به ياد همه آنها كه دو بار شهيد شدند
تلاش كردند تا به قول خودشان، ارزشهاي دفاع مقدس را تبيين كنند؛ نشستيم و دل سپرديم.
تلاش كردند تا به قول خودشان، دستاوردهاي دفاع مقدس را تشريح كنند؛ نشستيم و گوش كرديم.
انگشتهايشان را تا آنجا كه ميتوانستند باز كردند و افتخار كردند كه خاك ايران را حتي به اندازة يك وجب هم از دست ندادهاند؛ نشستيم و نگاه كرديم.
اما نشسته بوديم و ارزشهاي دفاع مقدس در حال تثبيت و تبيين و تحقيق و تشريح و ترويج و تبليغ بودند. ما نشسته بوديم و خيليها دوست داشتند كه ما بنشينيم و به خاطرات گوش كنيم. «بنشينيم» و از روي مين رفتنهاي داوطلبانه، از نماز شبهاي زير نور منوّر، از وصيتنامه نوشتنهاي كنار اروند، از به خط زدن و به خدا رسيدن، از يخ زدن روي قلة ماووت، از سوختن در سه راه شهادت، از قطعهقطعه شدن پشت خاكريز و… و… بشنويم.
نشستن و شنيدن، كارمان شده بود و چه شيرين هم بود و چه حالي داشت! درست مثل نشستن در خيمههاي عزاداري و شنيدن مصائب و فضائل اهلالبيت(ع).
حميده رضايي (باران)
زير لب غر نزن! نگو نفسش از جاي گرم درميآيد. نگو خدا ميداند ايام جنگ كجا بوده و حالا از راه نرسيده دارد حكم ميكند. نگو اصلاً معلوم نيست بوده يا نه، لابد يكي از اينهاست كه هنوز دهانشان بوي شير ميدهد و نميداند جنگ را با كدام «ج» مينويسند. نگو خبر ندارد چه بلايي سرمان آمد… چه جوانها كه همين جنگ از ما نگرفت. نگو جان و مالمان دود شد رفت هوا، زندگيمان نابود شد. نگو بيخانمانيهايمان را نديده و آوارگيهامان را نچشيده. شب و نصف شب از ترس بمباران خواب نداشتيم، هي بچه به بغل بدو پناهگاه، هي بدو خانه، هي وضعيت قرمز، هي وضعيت سفيد، … نگو، نه نگو!
شايد كمي (و البته فقط كمي) دهانم بوي شير بدهد، اما بدان كه تنم به تن جنگ خورده است. چه چيز بدتر از اينكه تمام سالهاي كودكيات در جنگ گذشته باشد؟ تمام آن لحظاتي كه بايد غرق در دنياي شاد و آزادت بودي و بيخيال از همه عالم سرگرم بازيهاي كودكانهات ميشدي و نداني شب و روز چه فرقي با هم دارد. البته اين تنها درد من نيست؛ درد همه نسل دوميهاي اين انقلاب است كه هر روزشان در اضطراب و دلهره گذشت و هر شبشان در ترس و بيخوابي. همين كه ميآمد پلكهامان گرم شود، باز آن صداي شوم محله را برميداشت و باز وضعيت قرمز و باز برو سمت پناهگاه و… بقيهاش را هم كه خودت بهتر ميداني.
يكي بابايش را در خانه پيدا نميكرد تا لااقل گاهي دستي روي سرش بكشد و موهايش را شانه كند و آن يكي دلتنگ برادر بزرگترش بود كه عجيب به صداي پاهايش عادت كرده بود و ميدانست بعد از ساعت 12، اولين صداي پا كه در حياط خانه بپيچد، صداي پاي اوست… و تازه اينها فقط دردهاي خاص او بود. دردهايش كه شايد كوچكياش تو را به خنده بيندازد، اما تحملش براي او سنگين بود، سنگين و سخت. با اين همه او حتي در دردهاي تو هم شريك بود؛ در همه آن بلاها كه بر سرت آمد، در غم همه آن شهدايي كه دادي و برادر، پدر، عمو يا دايي او هم ميانشان بودند؛ در تمام آن خانهبهدوشيها و آوارگيها و هي از ترس دشمن و بمبارانهايش از اين شهر به آن شهر رفتن و در همه آن چشم به در انتظار حتي يك نامه از جبهه نشستنها.
□
ميبيني! خاطرات اين كودك ديروز، پازل درهم ريخته و هزار تكهاي است كه هر تكهاش را نگاه ميكني، ردي از جنگ و دود و آتش و ترس و تنهايي و آوارگي در آن موج ميزند. پازلي كه شايد هيچ گاه هيچ كدام از تكههايش كم نشود، اما يقيناً تكههايي به آن اضافه خواهد شد. تكههايي كه باورهايي ديگر از جنگ به او داده و خواهد داد؛ باورهايي كه آنها كه نداشتند، زير پا گذاشتند و پشت كردند به هر چه ديدند و شنيدند؛ آنها هم كه داشتند، يا نگفتند و يا اگر گفتند، هياهوي اطرافيان نگذاشت بشنويم.
□
… و به راستي چه شكاف عميقي است ميان آن نگفتهها و نشنيدهها و اين گرد و غبار دود و آتش و بمباران صرف!
انگار كه آنها از چيز ديگري ميگويند و تو تا به حال از چيز ديگري شنيدهاي؛ حال آنكه هر دو يكياند و يكي نيستند. راستي چه زيبا گفت امام عزيز كه جنگ، نعمت است! چه خوب گفت آن بزرگ كه «جهاد، دري است از درهاي بهشت كه خدا به روي گزيده دوستان خود گشوده است(1)».
آري! به خدا كه نفس سيد مرتضي حق است آن هنگام كه ميگويد: «زمين، عرصه ظهور يك حقيقت آسماني است و جنگ برپا شده بود تا آن حقيقت ظهور يابد» و حالا كه فكر ميكنم ميبينم براي همين است كه اين ميان بعضي هواي جنگ و ظهور حقيقتي دگر كردهاند؛ حقيقتي كه در گير و دار روزمرهگي اين زندگي از ياد رفته و شكاف دروازههاي بهشت را تنگتر كرده و حتي آن را كه به روي خاصان خود گشوده بود، بسته است تا باز، آنان در گمنامي خويش مانند و ما در گمراهي خويش كه به راستي «جنگ اگر چه ادامه حيات معمول را بريد، اما از منظري ديگر دروازهاي به بهشت خاصان اولياي خويش بر ما گشود» و اينها همه همان تكههايي است كه هر روز به آن پازل هزار تكه اضافه ميشود؛ همانهايي كه ديگر جزئي از افكار و اوست.
پينوشت:
1. نهجالبلاغه، خطبه 27.
اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و با دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود! اسمش عزیز بود. شب ها می شد مرد نامرئی! چون همرنگ شب می شد و فقط دندان سفیدش پیدا می شد. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش به عقب.
دوتایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت:«اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به ول ول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم:«بچه ها این چرا این طوری می کنه؟ نکنه موجیه؟» یکی از بچه ها با دلسوزی گفت:«بنده ی خدا حتما زیر تانک مانده که این قدر درب و داغون شده!» پرستوقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم. یک هو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم به سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. ار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم :« نه کجاست؟» پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت:«مگر دنبال ایشان نمی گردید؟» همگی با هم گفتیم :«چی؟این عزیزه!؟»
نقّاره خانة دل، به صلايي دوباره ايستاده است، كه طلوعي ديگر در راه است. سقّاخانة عشق، بر بام طلايي خود، هزاران كبوتر تشنه را مأوا داده است تا عطش اشتياقشان را پاسخي زلال دهد.
پنجره فولاد چشم ها روزنه اي شده اند به سوي ضريح معرفتش.
صحن قلب ها با مخمل سرخ انتظار فرش شده است، در پيشواز قدومش.
و او مي آيد تا ضامن دل هاي شكسته و دست هاي خسته باشد.
مي آيد تا گنبد آسماني حرمش، شفاي همة دل تنگي ها و دنيازدگي هاي ما شود.
مي آيد تا به گلستان بي همتاي محمّدي(ص) گلبني ديگر بيفزايد و از عطر دلكش مودّت اهلبيت(ع) شميمي ديگر در مشام گيتي بپراكند.
رواق در رواق از حرمت مي گذرم. در هر گذري پر مي شوم از عشق، پر مي شوم از شور؛ پر مي شوم از نور. رواق در رواق پر مي شوم.
و اكنون، بايد اين عشق و شور و نور لبريز را جویباری کنم و در تمام لحظههای زندگیام جاری سازم. میخواهم حتّی ثانیههایم از تو پر باشند. میخواهم در هر گوشة زندگیام یک تکّه از آینهکاریهای حرمت، یک پیاله از زلال سقاخانهات را بگذارم تا اگر در شلوغی کفشداری، پای آمدنم نماند، حضور حرمت را در گذر از خیابانهای پر رفت و آمد زندگی گم نکنم.
نظیفه سادات موذن- سطح 3
مريم سقلاطوني
بايد مينوشتم. نوشتم. شب ساعت ده. نوشتم. اين بار به خودم گفتم راحت بنويسم. راحت نوشتم. راحت آمد. اين بار تصميم گرفتم زياد شلوغش نكنم. دنبال زبان و فرم و شخصيت نگردم. دنبال آني باشم كه ديدمش. دنبال آني كه پيدايش كرده بودم. آن هم بعد از ظهر ديروز در نمايشگاه. به خودم گفتم طوري شروع كنم كه وقتي تمام ميشود دو مرتبه شروع شود. طوري بنويسم كه وقتي تمام ميشود دو مرتبه بخوانمش. دو مرتبه لذت ببرم. دو مرتبه… طوري بنويسم كه هر بار بخوانمش تازه باشد. مثل آن بو. مثل آن عكس. مثل آن چشمها و كفنها. نوشتم. آن قدر ساده آمد كه نميدانستم چطور. نميدانستم چگونه، ساده آمد و بر خلاف نوشته عادي ديگرم، بيدغدغه. ساعت ده بود. چراغ را خاموش كردم. فقط نور كمرنگ ماه بود و همان حس. نميدانستم چطور شد كه تا دفترم را باز كردم در تاريك و روشن حياط، صداي تو آمد. آمده بودي. نه… نيامده بودي، بويت آمده بود. حس كرده بودمت. باد ميوزيد لابهلاي اكاليپتوسها. باد تند ميوزيد. بوي تند تو ميآمد. نوشتم. به خودم كه آمدم، نمايشگاه خلوت شده بود. من هنوز كنار قاب عكس تو بودم. چشمهايت را بسته ديده بودم. اما نه، باز شده بودند. خودم ديدم. باز باز. برايم مهم نيست كه كسي باور نكند؛ اما تو كه حاضر بودي. تو كه خبر داري. تو كه مطمئني. خودم ديدم كه از لابهلاي كفن خونيات سرت را بال گرفتي و خنديدي. نه نخنديدي. فقط لبهايت تكان خورد. فقط پلكهايت تكان خورد. فقط گوشة كفنت كنار رفت و من با همين چشمهايم ديدم كه روي بازويت تكهاي كبود بود. اولش فكر كردم خرافاتي شدهام، نه… خرافات نبود. تو ميديدي. من ميديدم. تو لبخند ميزدي و من مبهوت به لبهايت نگاه ميكردم، و به آن كفن پيچده. چند نفري آمدند و نمايشگاه را دور زدند. يكيشان كه از همه كوچكتر بود، جلوي عكس تو ايستاد و خيره خيره نگاه كرد و رفت. و آن چند تا بدون آنكه توجهي كنند دوري زدند و سراغ دفتر يادگاري نمايشگاه رفتند. من ايستادم. كسي به من ميگفت بايست. نه… خرافاتي نشده بودم. انگار بويي ميآمد. صدايي آمد. من ايستادم. خوب كه نگاه كردم همه رفته بودند و تنها يك دختر جوان روبهروي تابلوي آخر ايستاده بود.
□
حالا آلبوم عكس را روبهرويم باز ميكنم. چقدر شبيه تو است اين عكس. نكند خودت هستي؟ نكند؟! نه… خودت هستي. فقط لبهايت پاره شده بود. فقط چشمهايت گود رفته بود. فقط… نه خرافاتي نشدهام. خودت بودي. همين چشمها بود. بغض دارم. بايد گريه كنم. بايد بغضم را بشكنم. بايد بلند شوم و بروم نمايشگاه. نه هنوز باز است. مطمئنم باز است. بايد تا نمايشگاه را بدوم. بايد آن عكس را با اين عكس مقايسه كنم. مطمئنم خودت بودي.
□
عكست را بو ميكنم. گريه امانم را بريده است. چشمهايم را خيره ميكني به طرف عكست. پلكت تكان ميخورد. چشمهايت باز ميشود. لبهايت تكان ميخورد. ميخندي. مثل آن لبخندها. مثل آن لبخندها. گريه ميكنم. ميخندي. گريه ميكنم.
شهيد دكتر سيد عبدالحميد قاضيميرسعيد از زبان همسرش
ـ تولد: مردادماه 1339 ـ طالقان
ـ ورود به داشگاه پزشكي اصفهان: 1357
ـ ازدواج با خانم فخرالسادات ميرسعيدقاضي: 1361
ـ شهادت: 26 بهمنماه 1364 همراه با تيم پزشكي در حال مداواي مجروحان در اورژانس خط مقدم
(1)
چهل سالگي عمر زيادي است. شايد آخرين حد عمر. ميگويند انسان، به خصوص مردها، به چهل سالگي كه ميرسند تازه پخته ميشوند. ميفهمند و البته شايد بفهمند كه زندگي تنها همين خوردن، خوابيدن و به يكديگر سرگرم بودن نيست. ميفهمند چيزي به نام روح هست. حس تمايل انسان به كمال و زيبايي و نميدانم از اين حرفها…
شايد دارم شبيه آنها كه فلسفه و يا عرفان خواندهاند، حرف ميزنم، اما من نه فلسفه خواندهام، نه عرفان. بيست سال پيش دختري بيست ساله بودم كه دو سال با او زندگي كردم. تقريباً به سال شايد دو سه سال از من بزرگتر بود، اما قسم ميخورم همان موقع پختگياش، از چهل سالگي در مرداني كه من ميشناختم گذشته بود.
چقدر سخت است حالا راجع به حميد حرف ميزنم. حالا كه جور ديگري شدهايم، آدمهايي شبيه او برايمان سخت و شايد اولش كمي خستهكننده بيايند.
نگوييد شهدا همه همينطور بودند. پخته… جلوتر از بقيه… اين قضاوت بيرحمانه است. بعضي واقعاً در جنگ ساخته شدند. بعضي در جنگ كامل شدند و بعضي كامل شده به ميدان رفتند. هيچ كس نميتواند منكر اين بشود كه يك روز زندگي در سختي و فشار به اندازة يك سال و شايد سالها زندگي در راحت، انسان را پخته و سرسخت كند. اما حميد جنگنديده، سرسختانه زندگي ميكرد، يا بهتر است بگويم مبارزه ميكرد؛ مبارزه با تمام بازدارندگان. تمام آنچه كه در بيرون و درون ما را از خوب زندگي كردن بازميدارد و به سمت راحتي و خوشي هل ميدهد.
صبر كنيد،… من قصد ندارم از حميد با حرفهايم برايتان بگويم. ميخواهم از زندگياش تعريف كنم، از حرف زدنش، درس خواندن، كتاب خواندن، خوردن، خوابيدن و… كارهايي كه شايد همة ما در زندگي با كمي تفاوت درگيرشان هستيم