پازل تكه پاره
حميده رضايي (باران)
زير لب غر نزن! نگو نفسش از جاي گرم درميآيد. نگو خدا ميداند ايام جنگ كجا بوده و حالا از راه نرسيده دارد حكم ميكند. نگو اصلاً معلوم نيست بوده يا نه، لابد يكي از اينهاست كه هنوز دهانشان بوي شير ميدهد و نميداند جنگ را با كدام «ج» مينويسند. نگو خبر ندارد چه بلايي سرمان آمد… چه جوانها كه همين جنگ از ما نگرفت. نگو جان و مالمان دود شد رفت هوا، زندگيمان نابود شد. نگو بيخانمانيهايمان را نديده و آوارگيهامان را نچشيده. شب و نصف شب از ترس بمباران خواب نداشتيم، هي بچه به بغل بدو پناهگاه، هي بدو خانه، هي وضعيت قرمز، هي وضعيت سفيد، … نگو، نه نگو!
شايد كمي (و البته فقط كمي) دهانم بوي شير بدهد، اما بدان كه تنم به تن جنگ خورده است. چه چيز بدتر از اينكه تمام سالهاي كودكيات در جنگ گذشته باشد؟ تمام آن لحظاتي كه بايد غرق در دنياي شاد و آزادت بودي و بيخيال از همه عالم سرگرم بازيهاي كودكانهات ميشدي و نداني شب و روز چه فرقي با هم دارد. البته اين تنها درد من نيست؛ درد همه نسل دوميهاي اين انقلاب است كه هر روزشان در اضطراب و دلهره گذشت و هر شبشان در ترس و بيخوابي. همين كه ميآمد پلكهامان گرم شود، باز آن صداي شوم محله را برميداشت و باز وضعيت قرمز و باز برو سمت پناهگاه و… بقيهاش را هم كه خودت بهتر ميداني.
يكي بابايش را در خانه پيدا نميكرد تا لااقل گاهي دستي روي سرش بكشد و موهايش را شانه كند و آن يكي دلتنگ برادر بزرگترش بود كه عجيب به صداي پاهايش عادت كرده بود و ميدانست بعد از ساعت 12، اولين صداي پا كه در حياط خانه بپيچد، صداي پاي اوست… و تازه اينها فقط دردهاي خاص او بود. دردهايش كه شايد كوچكياش تو را به خنده بيندازد، اما تحملش براي او سنگين بود، سنگين و سخت. با اين همه او حتي در دردهاي تو هم شريك بود؛ در همه آن بلاها كه بر سرت آمد، در غم همه آن شهدايي كه دادي و برادر، پدر، عمو يا دايي او هم ميانشان بودند؛ در تمام آن خانهبهدوشيها و آوارگيها و هي از ترس دشمن و بمبارانهايش از اين شهر به آن شهر رفتن و در همه آن چشم به در انتظار حتي يك نامه از جبهه نشستنها.
□
ميبيني! خاطرات اين كودك ديروز، پازل درهم ريخته و هزار تكهاي است كه هر تكهاش را نگاه ميكني، ردي از جنگ و دود و آتش و ترس و تنهايي و آوارگي در آن موج ميزند. پازلي كه شايد هيچ گاه هيچ كدام از تكههايش كم نشود، اما يقيناً تكههايي به آن اضافه خواهد شد. تكههايي كه باورهايي ديگر از جنگ به او داده و خواهد داد؛ باورهايي كه آنها كه نداشتند، زير پا گذاشتند و پشت كردند به هر چه ديدند و شنيدند؛ آنها هم كه داشتند، يا نگفتند و يا اگر گفتند، هياهوي اطرافيان نگذاشت بشنويم.
□
… و به راستي چه شكاف عميقي است ميان آن نگفتهها و نشنيدهها و اين گرد و غبار دود و آتش و بمباران صرف!
انگار كه آنها از چيز ديگري ميگويند و تو تا به حال از چيز ديگري شنيدهاي؛ حال آنكه هر دو يكياند و يكي نيستند. راستي چه زيبا گفت امام عزيز كه جنگ، نعمت است! چه خوب گفت آن بزرگ كه «جهاد، دري است از درهاي بهشت كه خدا به روي گزيده دوستان خود گشوده است(1)».
آري! به خدا كه نفس سيد مرتضي حق است آن هنگام كه ميگويد: «زمين، عرصه ظهور يك حقيقت آسماني است و جنگ برپا شده بود تا آن حقيقت ظهور يابد» و حالا كه فكر ميكنم ميبينم براي همين است كه اين ميان بعضي هواي جنگ و ظهور حقيقتي دگر كردهاند؛ حقيقتي كه در گير و دار روزمرهگي اين زندگي از ياد رفته و شكاف دروازههاي بهشت را تنگتر كرده و حتي آن را كه به روي خاصان خود گشوده بود، بسته است تا باز، آنان در گمنامي خويش مانند و ما در گمراهي خويش كه به راستي «جنگ اگر چه ادامه حيات معمول را بريد، اما از منظري ديگر دروازهاي به بهشت خاصان اولياي خويش بر ما گشود» و اينها همه همان تكههايي است كه هر روز به آن پازل هزار تكه اضافه ميشود؛ همانهايي كه ديگر جزئي از افكار و اوست.
پينوشت:
1. نهجالبلاغه، خطبه 27.