خانهاي با عطر حميد
شهيد دكتر سيد عبدالحميد قاضيميرسعيد از زبان همسرش
ـ تولد: مردادماه 1339 ـ طالقان
ـ ورود به داشگاه پزشكي اصفهان: 1357
ـ ازدواج با خانم فخرالسادات ميرسعيدقاضي: 1361
ـ شهادت: 26 بهمنماه 1364 همراه با تيم پزشكي در حال مداواي مجروحان در اورژانس خط مقدم
(1)
چهل سالگي عمر زيادي است. شايد آخرين حد عمر. ميگويند انسان، به خصوص مردها، به چهل سالگي كه ميرسند تازه پخته ميشوند. ميفهمند و البته شايد بفهمند كه زندگي تنها همين خوردن، خوابيدن و به يكديگر سرگرم بودن نيست. ميفهمند چيزي به نام روح هست. حس تمايل انسان به كمال و زيبايي و نميدانم از اين حرفها…
شايد دارم شبيه آنها كه فلسفه و يا عرفان خواندهاند، حرف ميزنم، اما من نه فلسفه خواندهام، نه عرفان. بيست سال پيش دختري بيست ساله بودم كه دو سال با او زندگي كردم. تقريباً به سال شايد دو سه سال از من بزرگتر بود، اما قسم ميخورم همان موقع پختگياش، از چهل سالگي در مرداني كه من ميشناختم گذشته بود.
چقدر سخت است حالا راجع به حميد حرف ميزنم. حالا كه جور ديگري شدهايم، آدمهايي شبيه او برايمان سخت و شايد اولش كمي خستهكننده بيايند.
نگوييد شهدا همه همينطور بودند. پخته… جلوتر از بقيه… اين قضاوت بيرحمانه است. بعضي واقعاً در جنگ ساخته شدند. بعضي در جنگ كامل شدند و بعضي كامل شده به ميدان رفتند. هيچ كس نميتواند منكر اين بشود كه يك روز زندگي در سختي و فشار به اندازة يك سال و شايد سالها زندگي در راحت، انسان را پخته و سرسخت كند. اما حميد جنگنديده، سرسختانه زندگي ميكرد، يا بهتر است بگويم مبارزه ميكرد؛ مبارزه با تمام بازدارندگان. تمام آنچه كه در بيرون و درون ما را از خوب زندگي كردن بازميدارد و به سمت راحتي و خوشي هل ميدهد.
صبر كنيد،… من قصد ندارم از حميد با حرفهايم برايتان بگويم. ميخواهم از زندگياش تعريف كنم، از حرف زدنش، درس خواندن، كتاب خواندن، خوردن، خوابيدن و… كارهايي كه شايد همة ما در زندگي با كمي تفاوت درگيرشان هستيم
rbreak]
(2)
در را كه باز كردم، عطر ياس زودتر از خود حميد وارد اتاق شد. خيلي وقتها رفتارهايش مرا به اشتباه ميانداخت. اين همه وسواس در تميز بودن لباسهايش، شستن دندان هر شب، حتي اگر از خستگي چشمهايش سرخ شده بودند، بعد حتماً استفاده از نخ دندان و مسواك زدنش يك ربع طول ميكشيد.
عادت داشتم به جزئيات كارهايش دقت كنم. انگار در آنها به دنبال تأييد خودم بودم. تأييد فكر خودم: «حميد قصد دارد سالها زندگي كند… سالها از اين دندان استفاده كند و قصد رفتن ندارد.» ته دلم آن حس كه شب و روز از لحظهاي كه «بله» را به او گفتم با من بود: «حميد برايم نميماند» كمي دور ميشود، فقط كمي.
خريد عروسي ساده بود. كيف، كفش و پيراهن. پيراهن را خودم دوختم. حميد هم كتوشلوار برادرش را گرفت و پوشيد. به برفكنهاي پيكان پدرش دو ميخك سرخ زد و آن شب آمده بود جلوي در آرايشگاه دنبال من. مثل همة عروسها من هم كمي دير آماده شدم و حميد، مثل همة دامادها مجبور بود منتظر بماند.
خانم آرايشگر براي چندمين بار گوشة پرده را كمي كنار زد و به بيرون سرك كشيد. بعد چادر سپيد را از سر جالباسي برداشت و همانطور كه روي سرم ميانداخت گفت «خيلي جالبه، بيست دقيقه است كه شوهرت توي ماشين نشسته و قرآن ميخواند. انگار خيلي هم منتظر عروسش نيست. دامادها معمولا اضطراب دارند، قدم ميزنند. خوشحال بودم كه چادر توي صورتم است و مجبور نيستم به آرايشگر لبخند بزنم يا از من انتظار توضيح داشته باشد. اما توي دلم گفتم اگر بفهمي الآن مرا به مسجد ميبرد، حتماً از تعجب شاخ درميآوري.
عروسيمان در مسجد امام جعفر صادق(ع) فلكه دوم تهرانپارس بود. وقتي حميد دستم را كه لاي چادر سپيد پيچيده شده بود، در دست گرفت و از پلهها بالا ميرفتيم، صداي سلام و صلوات و كف زدن مهمانها را ميشنيدم. هر چه از جلويم ميگذشت روشن و سپيدرنگ بود. در ذهنم همه چيز مال همين دو سه هفته بود. انگار قبل از آن هيچ اتفاقي نيفتاده بود.
«… اگه با شما باشم تمام دنيا مهريه من است و اگر بدون شما همه چيز ناچيز و كسلآور…»
پس چهارده سكه را از من قبول كنيد.
«خوبه… فقط… فقط بايد قول بدهيد سالي يك سكه به من بدهيد و تا تمام سكهها را ندادهايد شهيد نشويد…»
و حميد يك دستش را روي چشم گذاشت، گفت: چشم. حالا حميد كنار من بود، دست در دست من.
عروسي از ساعت چهار تا هفت بعد از ظهر بود و بعد از آن، شام همه منزل پدر حميد مهمان بودند. «لوبيا پلو» ميتوانست سادهترين شام عروسي دنيا باشد كه خيلي خوشمزه پخته شده بود.
آخر شب حتي به كساني كه به عروسي در مسجد و اين شام ساده اعتراض داشتند هم خيلي خوش گذشته بود.
حميد دانشجوي سال چهارم پزشكي بود، اما وقتي آمد خواستگاري، نگفت من دانشجوي پزشكي هستم، يا الآن توي پاوه فرماندهام. حتي نگفت من ميتوانم شما را خوشبخت كنم. به چشمهاي من نگاه كرد و آرام و مسلط گفت «من يك رزمندة سادهام. خدا ميداند اين جنگ كي تمام ميشود. من شما را براي همسري انتخاب كردهام و اين را سعادت خودم ميدانم. شما هم حق داريد با آگاهي كامل انتخاب كنيد. آرزوي من شهادت است. اگر خدا قسمتم كند. يقين بدانيد زندگي راحتي نخواهيم داشت، اما من هرچه در توان داشته باشم، برايتان انجام خواهد داد.»
تنم ميلرزيد و موهايم سيخ شده بود. حال كسي را داشتم از زبان بزرگي موعظه ميشود و شديداً تحت تأثير قرار ميگيرد و آماده خوب زندگي كردن است. هر چند حرفهاي حميد اصلاً شبيه موعظه نبودند!
(3)
خانهاي در اصفهان، چهار راه نقاشي، كوچة ميرزا كريم اجاره كرديم. دو اتاق با كف موكت و شيشههاي تميز.
كل جهيزيه من يك تلويزيون كوچك، يك فرش، يك گاز و يخچال با چند بسته قاشق چنگال و قابلمه بود. كف اتاقها كمي شيب داشت. حميد با شرمندگي نگاهم كرد و گفت: انشاءالله به زودي خانة مناسبتري ميگيريم.
خنديدم و با حالتي كه لحن رسمياش را به شوخي بگيرم گفتم «تو كنارم باشي همه جا مناسبتر است آقا حميد!»
كوچه ميرزا كريم خيلي دور و دراز بود و خانه ما ته كوچه. ده دقيقه طول ميكشد پياده از سر كوچه به خانه برسيم.
غروب دومين روز اقامت ما در آن كوچه بود كه من و حميد قدمزنان ميرفتيم. يك پسر بچه كه چند نان سنگك را بغل گرفته بود و ظاهراً وزن نانها براي قد و قوارهاش سنگين بود، از روبهرو ميآمد و زير چشمي ما را ميپاييد، به پنج قدمي ما كه رسيد، حميد به صورتش لبخند زد، دستش را بلند كرد و گفت: سلام خسته نباشي. پسر بچه كه عرق از شقيقههايش سرازير بود، چند لحظه گرماي هوا و نانهاي سنگك توي بغلش را فراموش كرد و با غرور و خجالتي كودكانه قدمهايش را تندتر كرد و از ما گذشت.
تا به در خانه رسيديم، شايد با پنج نفر سلام و احوالپرسي كرد. «سلام مادر… سلام حاج آقا… روز حضرتعالي بخير…» با هر كس به اقتضاي سنوسالش. از عكسالعمل مردم ميفهميدم هيچكدامشان را نميشناخت، يعني نبايد هم ميشناخت؛ ما فقط دو روز بود كه به آن محل آمده بوديم. تمام مدت ترجيح دادم سرم را پايين بيندازم. برايم آسان نبود با كساني كه نه من ميشناختمشان نه آنها مرا، سلام و احوالپرسي كنم.
رفتار حميد باعث شد خيلي زود در و همسايه با ما دوست بشوند. و او كه نبود، اصلاً نگران تنها ماندن نبودم. حتي موقع تولد حسين، همسايهها به كمكم آمدند و حميد را كه دانشگاه بود، خبر كردند.
يادم رفت بگويم حميد دانشگاه اصفهان درس ميخواند و همين باعث شد ما به اصفهان بياييم. همان سالها با چند نفر از بزرگان حوزه مشورت كرده بود كه در اين شرايط درس بخواند يا برود جبهه. آنها گفته بودند با رشته تحصيلي شما بهتر است درس بخوانيد. اگر در توانتان باشد، جبهه هم برويد.
و حميد جبهه ميرفت! دانشگاه ميرفت! دروس حوزوي را ميخواند و البته هم ميخواست در همسرداري هم كم نگذارد.
«هديه به مناسبت تولدت»
هديه به مناسبت تولدت. اولين بار كه ديدمت يادت هست. شانزده، هفده ساله بوديم. حياطهامان توي طالقان كوتاه بود. من در زدم، تو چادر سپيد به سر در را باز كردي. گفتم: ميشود از روي ديوارتان بروم در خانه را باز كنم. و تو همان طور كه سرت پايين بود در حياط را چهار طاق كردي و من مثل برق پريدم روي ديوار. انگار كسي دنبالم كرده بود. تاريخش را توي دفترچه يادداشت آن سالهايم نوشتهام.
هديه به مناسبت اولين روزي كه محرم شديم
هديه به مناسبت سالگرد ازدواج
هديه به مناسبت مادر شدنت
هديه به يك خانم به مناسبت تولد بزرگترين خانم، فاطمه زهرا(س)
شايد باورتان نشود، اما امكان نداشت مناسبتها را فراموش كند. گاهي منطقه كه بود، زنگ ميزد تهران، خانة مادرم و به من تبريك ميگفت. وقتي ميرفت مأموريت، مرا ميگذاشت تهران و چهقدر هم اين كارهايش دلم را ميلرزاند. هم با تمام وجود دوستش ميداشتم، هم با خودم درگير ميشدم كه نبايد زياد وابستهاش بشوم. او مثل همه نيست. زندگي ما روال طبيعي نداشت. مثل زندگي خواهرم، دوستانم و…
اصفهان كه بود، غروبها حسين را ميگذاشتم توي كالسكه و راه ميافتادم سمت زايندهرود. قرارمان روي پل خواجو بود. او از دانشگاه ميآمد. تقريباً هميشه با هم ميرسيديم. از دور به من ميخنديد و دستش را بالا ميآورد و سلام ميداد. بعد قدمهايش را تند ميكرد. در پيادهروهاي سنگفرش و عرض كنار رود با اشتياق به سمت ما ميآمد، و در آن لحظات به نظرم هزار بار از روز قبل زيبا و دوستداشتنيتر بود. به ياد حرف پدرش سر عقد ميافتادم «خدا به شما عنايت داشته كه حميد را قسمتتان كرده است.» آن موقع كمي به من برخورد، اما هر روز بيشتر به حرف پدرش ميرسيدم.
سر حال با من دست ميداد و ميگفت «حالت چه طور است؟ پسرت چي؟ سرحاله؟» و بعد خم ميشد و حسين را بغل ميكرد. من هم جزوه و كتابهايش را كه وزنشان سنگينتر از حسين بود ميگذاشتم توي كالسكه و راه ميافتاديم به سمت پايين رودخانه كه رهگذرها كم و كمتر ميشدند. و بعد يك نيمكت در جاي خلوت پيدا ميكرد و مينشستيم كيك و بستني ميخورديم و يا اگر هوا سرد بود، شلغم و لبوي داغ. كمي از چيزي كه ميخورديم به دهان حسين كه توي كالسكه دس دس ميكرد و خودش را براي خود تكان ميداد، ميگذاشتيم.
گاهي آخرين روز برج بود و حميد هنوز حقوق نگرفته بود. دست ميكرد توي جيبش و با لبخند مشتش را به سمت من باز ميكرد و ميگفت «مهرناز همين بيست توماني را دارم. چي ميگي خرجش كنم؟» و من ميخنديدم و شانه بالا ميانداختم. او سري تكان ميداد و ميگفت: «آره، خرجش ميكنم، مشكلي پيش بيايد با بيست تومان حل نميشود.»
هيچ وقت احساس نكردم از چيزي رنج ببرد و يا نگران باشد و يا حتي حوصلهاش سر برود. هميشه نوعي اطمينان، اعتماد به نفس و رضايت خاطر در او موج ميزد.
(4)
كتابهايي را كه به من هديه ميداد، هنوز دارم. سر كلاسهاي درس حوزه كه ميرفت، هر شب اگر من حوصله داشتم برايم كامل توضيح ميداد. از اخبار سياسي و جنگ حرف ميزد. ميگفت تو حق داري بداني، دلم نميخواهد وقتت فقط صرف خانهداري بشود. دلتنگ بود از اينكه مرا از درس و كتاب جدا كرده بود. و هميشه محكم ميگفت تو هر وقت اراده كني، ميتواني درس خواندن را شروع كني. اصلاً نگران كارهاي خانه و نگهداري از حسين نباشي.» با تعجب نگاه ميكردم و ميگفتم: «يعني چه؟ ميخواهي بگويي تو با اين همه مشغله كمكم ميكني؟» و او جدي و با اعتماد به نفس ميگفت: «چرا كه نه، اگر تو بخواهي ميشود!»
من در زندگي با حميد احساس آزادي ميكردم. هيچ وقت نگذاشت حس كنم يك زن هستم كه از من انتظار دارند خودم را فداي شوهر و بچهام كنم.
ما معمولاً زياد مهمان داشتيم. يك شب همساية ديواربهديوار، يك شب دوستان متأهلش، يك شب دوستان مجرد و همكلاسهاي حميد كه چون دور از خانواده بودند، ميگفت بايد برايشان سنگ تمام گذاشت، آنها كم غذاي خانگي ميخورند. و خودش آن روز اگر خانه بود، پا به پاي من توي آشپزخانه كمكم ميكرد.
آن شب باران ميباريد و حميد فردا امتحان داشت. من بايد براي شستن لباسهاي حسين و ظرفهاي شام ميرفتم توي حياط پاي حوض! حسين كنار بخاري خوابيده بود، حميد داشت با آرامش درس ميخواند و مهمانها با خوشحالي و قدرشناسي از خانة ما رفته بودند. احساس خوبي داشتم، مثل خالهبازي سالهاي كودكي؛ همان قدر پاك و خالي از هر حس كينه و دلخوري. صاف و ساده. من خانم خانه بودم و حالا داشتم ميرفتم توي حياط ظرف و لباسها را بشويم.
باران آرامآرام داشت بند ميآمد. چند تكه از لباسها را شسته بودم كه احساس كردم كسي پشت سرم ايستاده. برگشتم. تعجب كردم. گفتم «حميد چرا آمدي اينجا، مگه فردا امتحان نداري؟ برو بخون!» دو زانو كنار حوض نشست. دستهاي يخ كردهام را از تشت آب بيرون كشيد و گفت: «از تو خجالت ميكشم، من نتوانستم آن زندگي را كه در شأن تو است برايت مهيا كنم. دختري كه خانه پدرش رختها را با ماشين لباسشويي ميشست، حالا نبايد مجبور باشد با دست توي اين هواي سرد… حرفش را قطع كردم و گفتم من مجبور نيستم. با علاقه اين كار را ميكنم. همين قدر كه ميفهمي و قدرشناسي، راضيام ميكند. به تو احساس نزديكي و علاقة بيشتري ميكنم. مطمئن نيستم اگر ماشين لباسشويي داشتم، اين حس با من بود يا نه!
وقتي دو تايي به اتاق برگشتيم، حسين بيدار شده بود، هر دو با تعجب نگاهش كرديم و او خنديد.
بهمن سال 64 بود كه اسبابكشي كرديم به خانهاي نزديك ميدان انقلاب اصفهان. خانه حياط بزرگي داشت. خيلي بهتر از منزل قبلي بود. حميد هيچ كدام از دوستان را براي كمك خبر نكرد، گفت نبايست از كسي توقعي داشته باشيم.
سه روزي از اسبابكشي ميگذشت. نشسته بودم كنار بخاري و كتاب ميخواندم و حسين توي اتاق ميپلكيد كه زنگ در را زدند. آقاي نصيري بود. گفت حميد پيغام داده وسايلش را آماده كني. بنا شده برود منطقه. دلم هُرّي ريخت پايين. حتما عملياتي در راه است. به اتاق برگشتم. سرگردان بودم. حسين زل زده بود به چشمهايم و ميخنديد. دلش ميخواست با او بازي كنم. دلم برايش سوخت، بغلش كردم و دستهاي كوچكش را بوسيدم.
نزديكيهاي غروب حميد آمد. بليط گرفته بود. در ترمينال آقاي نصيري و كاظمي هم بودند. هميشه سه نفري با هم ميرفتند. توي اتوبوس كه نشستيم، گفت «چقدر ساكتي؟» گفتم: حالم خوب نيست… چشمهايم را بستم و سرم را به شيشه تكيه دادم. حسين را كه روي زانوهايم خوابيده بود، با احتياط به طرف خودش كشيد. شنيدم كه گونهاش را بوسيد و گفت: «تا تهران خيلي مانده استراحت كن بهتر ميشي!»
از دستش عصباني بودم، او ميفهميد چرا اين حال را دارم، اما سعي ميكرد همه چيز طبيعي نشان بدهد. چادرم را توي صورتم كشيدم. اشكهايم تند تند و بيصدا ميريخت. هيچ وقت كوتاه نميآمد مرا تنها بفرستد تهران و خداحافظي پدر و مادرش را تلفني انجام بدهد.
پدر و مادرش كمي دلتنگ بودند. گفتند نرو امتحانات نزديك است. بگذار بعد پايان ترم… اما حميد كوتاه نميآمد و من تمام مدت با حول و ولا نگاهش ميكردم. ته دلم… نميدانم من خودم هميشه او را تشويق به رفتن ميكردم، اما اين دفعه مدام اميدوار بودم كسي مانع رفتنش بشود.
(5)
آدمها خيلي متفاوت هستند. بيشتر ما فقط زندگي ميكنيم بدون اينكه بدانيم خوبيم يا بد. يا اصلا فكر كنيم خوب بودن يعني چه؟ زندگي چيست و ما چگونه بايد باشيم. اما حميد به همة اينها فكر كرده بود و جواب سؤالاتش را داده بود. هر وقت ميخواست عمليات بشود، همه چيز را رها ميكرد و ميرفت. هر شرايطي بود برايش فرق نميكرد. اول ترم، آخر ترم يا حتي وسط امتحانات. با اين حال، نمراتش هميشه «الف» بود. جزوهها فنري شده و با چهار رنگ سبز، قرمز، آبي، مشكي. شكلها را در زير هر توضيح نقاشي ميكرد.
وقتي برگشتم اصفهان تا وسايل را جمع كنم، در كمدش را كه باز كردم، عطر ياس جا مانده در لباسهايش همه جا پيچيد. هميشه بوي عطرش زودتر از خودش وارد اتاق ميشد. روپوش سفيد و لباسهايش تميز و اتو شده آويزان بود. كشو كمد، كتابها يك طرف و جزوهها سمت ديگر روي هم چيده شده بودند. دفترچة يادداشتش را برداشتم، كلاسها را با عنوان درس، ساعت كلاس و نام استاد در ستونهاي جدا از هم نوشته بود. كنار همه توضيح داده بود، موضوع درسها، جلساتي كه برگزار شده بود، جلساتي كه او غيبت داشت و… نوشته شده بود.
فكر كردم اگر كسي حميد را نشناسد و اينها را ببيند، با خودش ميگويد جوان بيچاره اگر اين اتفاق برايش نيفتاده بود، مطمئنا تصميم داشته پزشك موفقي شود و شهادت او را يك بدشانسي تلقي ميكرد. اين همه نظم و توجه او به زندگي، حتي توانست مرا به اشتباه بيندازد؛ مرا كه وقتي براي اولين بار در آن اتاق روبهرويش نشستم، در چشمها و رفتارش، در سكوتش، ديدم ايمان واقعي را و مطمئن شدم دل به كسي دادم كه برايم نميماند. اما وقتي وارد زندگياش شدم، توجه نزديك به وسواسش به پاكيزگي لباس و بدن، سلامتي جسم، درس خواندن و تلاش كوشش او براي زندگي بهتر داشتن، به دلم انداخت نكند اشتباه كردم. حميد جوري پيش ميرود، انگار قرار است سالهاي طولاني زندگي كند. براي همه چيز برنامهريزي دارد. و كاملاً مطمئن و اميدوار پيش ميرود. اما…
حميد انسان شفافي بود. و من چون دوستش داشتم دقيق شدم در آنچه ميخواند، آنچه مينوشت و آنچه اصل و مبناي زندگياش قرار داده بود.
«براي دنيايت آنچنان كار كن گويي تا ابد زنده خواهي ماند و براي آخرتت آنچنان عمل كن كه گويي فردا خواهي مرد.»
دو و نيم سال با او بودن، نزديكترين لحظات زندگي من تا آن زمان از عمرم حتي تا اكنون، به ذكر و پروردگارم بود. او حتي با رفتنش عمق زندگي را به من نماياند؛ اينكه ما در اين دنيا مالك هيچ چيز نيستيم و مالك مطلق اوست.
نشریه امتداد - ش 11