آنچه فهميدني بود، فهميده بود
سيده زهرا برقعي
يك نگاه ساده كه توي تقويم مياندازي، ميبيني كه روزها، نامهاي مختلفي دارند: روز مادر، روز پدر، روز جوان، روز جهاني كودك. روز جهاني دختران، روز خبرنگار، روز… . ولي منظور من از اين نوشتار، ليست كردن نام روزها نيست. منظورم يكي از آن همه است كه لابهلاي جدولبندي تقويمها گم شده و هر سال، كمابيش بيسر و صدا عبور ميكند و نيم نگاهي حتي به ما كه كنارجاده گذر عمر نشستهايم، نمياندازد: هشت آبان ـ روز نوجوان! … ميخواهم كمي عميقتر نگاه كنيم؛ روز مادر، روز تولد حضرت زهرا(س) است. روز پدر، روز تولد حضرت علي(ع). روز جوان، روز تولد حضرت علياكبر(ع). روز دختران، روز تولد حضرت معصومه(س)، و روز نوجوان…؟! دنبال «روز تولد» نگرد. روز نوجوان، «روز شهادت» نوجواني است كه از خاندان اهلبيت(ع) نبود، اما نامش در كنار نام نوجوانان كربلا جاودانه شد؛ محمد حسين فهميده. بله؛ حقيقت به همين سادگي است. محمد حسين كار بزرگي كرد و مگر نه اينكه شهادت آرزوي عاشقان و اول ره رستگاري آنهاست، پس روز نوجوان، روز تولد محمد حسين هم هست.
ارديبهشت 1346 مصادف با سوم محرم، شهر قم، لابهلاي صداي سنج عزا و سينهزني عاشقان اباعبدالله، صداي گريه نوزادي را هم شنيد كه قرار بود گوش فلك را كر كند. محمد حسين فهميده، فرزند محمد تقي، توي كوچههاي شهر قم، آرام آرام قد كشيد، بازي كرد و به مدرسه رفت. به خاطر شغل پدرش مجبور بودند به كرج نقل مكان كنند. در بحبوحة انقلاب بود و پسرك ده ساله، نوار سخنراني امام خميني(ره) را مخفيانه گوش ميداده و اعلاميه پخش ميكرد و البته شريك جرم هم داشت؛ برادرش داوود كه سه سال بعد از خودش شهيد شد!
□
هنوز به سن تكليف نرسيده بود و نماز ميخواند. والدينش براي سحرهاي ماه مبارك رمضان، يواشكي بيدار ميشدند و ميديدند محمد حسين، زودتر از همه سر سفره نشسته است. خوش برخورد، شجاع، و فعال و كوشا بود و عجيب به مطالعة كتب مختلف علاقه داشت. ميگفت: هر چه امام اراده كند، من همان را انجام ميدهم. من تسليم او هستم. پدرش هر بار، بعد از شنيدن جملاتي از اين دست ميانديشيد كه حريف محمد حسين نميشود. و راستي هم نميشد!
□
دوازده ساله بود كه حوادث كردستان به اوج خودش رسيده بود. خودش، خودش را اعزام كرد. به خاطر سن كمش، او را برگرداندند، دستش را توي دست مادرش گذاشتند و خواستند از او تعهد بگيرند كه زير بار نرفت. پايش را كرده بود توي يك كفش كه من ميخواهم بجنگم. ميگفت: خودتان را زحمت ندهيد. اگر امام بگويد، به هر كجا كه باشد، آماده رفتن هستم. و با اشاره به برگه تعهدنامه ميگفت: من نمينويسم. اگر هم بنويسم حرفي دروغ زدهام! … مرغ محمد حسين يك پا داشت.
□
آرام و قرار نداشت. هر روز خبرهاي جديدي توي تلويزيون و راديو از جنگ و جبهه پخش ميشد. مثل اسپند روي آتش شده بود. يك روز به هواي خريد نان، از خانه بيرون ميزد. نقشهاش حرف نداشت. پسرك سيزده ساله، به رفيقش پول نان را ميدهد و ميسپارد كه براي خانه، نان بخرد. و بعد از تصميماش براي رفتن به خوزستان ميگويد. مأموريت رفيقاش هم اين بود: وقتي كه آبها از آسياب افتاد به خانوادهاش اين خبر را بدهد: من رفتم جبهه، نگران نباشيد!
□
سراغ هر گروه و گرداني ميرفت، ردش ميكردند. هيچ كدام بچهبسيجي نميخواستند. به يكسري از دانشجويان انقلابي دانشكده افسري برخورد. تمام نيرويش را به كار گرفت تا فرمانده را راضي كند. فرمانده نتوانست مقابل آنهمه اصرار اين پسرك سيزده ساله، سرسختي كند. قرار شد براي يك هفته محمد حسين را تا خرمشهر ببرند.
□
اين يك هفته، براي محمد حسين خيلي مهم بود. نهايت قابليت و استعدادهايش را نشان داد و خب… ماندني شد!
□
يكبار محمد حسين و دوستش ـ محمد رضا شمس ـ هر دو با هم مجروح ميشوند. فرمانده اعلام ميكند كه بس است و بايد به خانههايتان برگرديد. جواب محمد حسين هنوز در ذهن فرمانده مانده كه گفته بود: «به شما ثابت ميكنم كه ميتوانم و لياقت آن را هم دارم.» هر دو با هم، با همان حال مجروحيت برگشته بودند خرمشهر. فرمانده ديگر كم آورده بود.
□
دست تنها رفته بود لا به لاي عراقيها، يكي را تنها گير آورده بود و دمار از روزگارش درآورده بود. لباس عراقي را به تن ميكند و اسلحه را هم برميدارد و به سمت نيروهاي خودي، آرام آرام پيش ميآيد. ميخواستند شليك كنند به آن عراقي كوچك كه يكهو ميبينند محمد حسين است كه زير سنگيني آن كلاه دارد ميخندد.
□
محاصره شده بودند. محمد رضا شمس، سخت مجروح شده بود. او را كشانكشان آورد تا پشت خاكريز. دستش را سايبان چشمانش كرد و نگاهي به آن طرف سنگرها انداخت. تانكهاي عراقي هجوم آورده بودند و اين يعني قتلعام همة بچهها… محمد حسين، فكري به سرش افتاد… دستش را پايين آورد. انگار محمد حسين ديده بود، آنچه ناديدني است… و همان، دلش را پر داده بود. راستي محمد حسين فهميده چه چيز را فهميده بود؟…
□
اينكه چطور محمدحسين، در دورهاي كه بايد به فكر درس و مشق و بازي گلكوچيك توي كوچه، همه وقتش را بگيرد، لباس رزم به تن كرده و با ارادة خودش، قصد شهادت و فداكاري ميكند، مربوط به يك لحظه و يكباره اتفاق افتادن ماجرا نيست. همةاينها به «مكتب» برميگردد كه چطور خون غيرت را در رگهاي مرد و زن، پير و جوان، به جوش ميآورد. امام به عنوان يك قشر خام و كمتجربه به نوجوانان و جوانان نمينگريست كه نميتوانند مسئوليت به دست بگيرند. امام، ايمان شگرفي را در قلبها و قدرت جادويي آن را در مشتهاي گرهكردة آنان ميديد و ميگفت: تا شما با اين شعور و شور در صحنه حاضريد، به كشور و جمهوري اسلامي آسيبي نخواهد رسيد.
□
حالا بچههاي دانشآموز، بسيج ميشوند براي يك جنگ تمام عيار؛ با بيسوادي، جنگ با فقر فرهنگي، جنگ با بيحوصلگي و تنبلي، و جنگ با همة كساني كه ميخواهند سد محكم هويت ديني و فرهنگي و ملي نوجوانان و جوانان اين مملكت عزيز را به نحوي، سوراخ كنند. دانشآموزان، به ياد محمدحسين كه نشان داد لياقت به سن و سال نيست و ميشود با همان سن كم، تاريخساز شد، همان فرياد اللهاكبري را كه محمدحسين در رويايي با تانك صلا داد، در گوش زمانه، فرياد ميزنند. جمله به يادماندني امام را كه يادتان هست: رهبر ما آن طفل سيزده سالهاي است كه با قلب كوچك خود كه ارزش آن از صدها زبان و قلم بالاتر است، نارنجك به كمر ميبندد و…