مادر بزرگوار شهید می گوید: ماجرایی پیش آمد و به مشاجره انجامید. علی اصلا مقصر نبود و خطایی از او سر نزده بود، با این حال به التماس و خواهش و معذرت خواهی از پدرش افتاد. به همسرم گفتم:” دیگر فرزندم را بیش از این شرمنده نکن و معذرت خواهی او را بپذیر. ”
علی به اطاعت از پدر و مادر، بسیار مقید بود و نسبت به مادر احترام فوق العاده ای قائل بود.
وقتی زنگ می زدم و می خواستم به خانه شان بروم، موقع برگشت مرا تا پله های هواپیما همراهی می کرد و سپس خودش به محل کارش راهی می شد. وقت اذان، سجاده ام را پهن می کرد، کفش هایم را جفت می کرد، رخت خوابم را پهن و جمع می کرد.
پدر بزرگوار و مادر مهربانم امیدوارم این فرزند حقیر خود را حلال کنید و از سر کوتاهی هایی که در مورد شما انجام داده است درگذرید؛ که اگر شما از من راضی نباشید عذاب خواهم کشید؛ عذابی سخت . چرا که شما حقوق والایی بر گردن من دارید سختی ها و مشقات زیادی برایم کشیده اید و من به جز ناسپاسی هیچ کار دیگری برایتان انجام نداده ام.
ميآيي؛ بزرگ رسالت نيلوفرانة هستي بر دوش.
ميآيي و تمام آهوان ترنّم تاريخ در پيات ميدوند.
ميآيي و هزاران حنجره از فراسوي باورهاي بيرنگ نامرئي، پژواک «بضعةٌ مِنّي» را مکرّرتر ميکنند.
ميآيي و تمام درهاي نيمسوختة جهان به کرنش ميافتند.
ميآيي و تمام بوسههاي تاريخ، در شعاعهاي منوّر لحظههاي تو و پدر، ناپديد ميشوند.
ميآيي.
و چه پرشکوه آمدني داري تو!
به نزول يک سجّاده رحمت ميماند؛
يا به فروباريدن يک کهکشان حماسه و فرياد؛
يا به ايجاد صبورانة عصارهاي از مظلوميّت و جانبازي.
تو را موشکافانه بايد شناخت.
تو را لحظه به لحظه بايد دانست.
معرفت تو را جرعه جرعه بايد نوشيد.
تو که در «يُطَهِّرَکُم تطهيراً» معرفي ميشوي! تو که «مشکاة»ي و «مَثَل نور» خدا! تو که با علي، «مَرَجَ البَحرَينِ يَلتَقيان»ي! آيا پيمانة لبپريدة ترکخوردة من، گنجايش مستي بادة تو را دارد؟
اي نفحة فردوس پدر! اي سپيدترين نيلگون تاريخ! سيلناکترين چشمهاي وجودم، تو را ميگريند؛ بيپناهترين دستهاي تضرّعم، تو را ميخوانند. عاشقانهترين لحظههاي پروانگيام، تو را ميخواهند.
بيا و مهربانانهترين شبنمهاي اجابت را بر دستان به دعا برخاستهام بباران.
بانوي سبزترين و سرخترين و کبودترين حماسههاي جاويد! درمان طبابت وحي بر مردابهاي مردگي!
بگذار دو رکعتي سوختن را به تو اقتدا کنم. بگذار آهوان آوارة احساسم را به چمنزار حمايت تو بخوانم.
تو را به غريبترين سردار نخلستانها قسم، يک بار مرا به مضمون کوچه و تازيانه ببر! يک بار مرا به جاي فضّه صدا کن!
بانوي من! من بارها التيام زخمهاي خود را در زيارتنامة بيتالاحزان تو جستوجو کردهام و در گريز از فرجامهاي سيماني امروز، به سوي بيکران ملکوتي تو بال گشودهام. پس اگر تو به شقايق سوختة خواهش من لبخند اجابت نزني و اگر اشکهاي غريبة پابرهنهام را در تجلّيگاه شفاعتت نپذيري، به کدام قبله رو آورم؟
و اينک، در اين زمانة قحطي عشق، به خاطر آن تنها سردار عشق،
يا مقصودِ «انّا اعطيناک الکوثر»!
به حقّ مخاطبِِِ «فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانحَر»،
به خامنهاي هم بگو: «اِنّ شانِئَکَ هُوَ الاَبتَر»!
نظیفه سادات موذن-طلبه سطح3
جلسه اخلاق عمومی دوشنبه 19 فروردین 1392 با حضور جناب آقای همتیان ؛ در ایام سوگواری مادر سادات برگزار گردید .
ایشان در این جلسه فرمودند : انبیا دلیلان راه می باشند و کسانی به مقصد می رسند که دلیل و راهنما داشته باشند .
ایشان همچنین درباره دغدغه های یک خانواده مذهبی با الهام از زندگی حضرت موسی و رسول اکرم و حضرت زهرا سلام الله علیهم پرداختند .
ایشان همچنین در ادامه فرمودند : اگر وجود مقدس پیامبر مطمئن بود که شخص منصوب شده از طرف خداوند بعد از ایشان زمام امور را به عهده می گیرند و هیچ نگرانی برای ایشان نبود پس چرا جیش اسامه را در آن زمان راه انداختند و حتی لعنت کردند افرادی را که در این سپاه شرکت نکنند . اما متاسفانه می بینیم از آن طرف هم چهره های فتنه مراقبند حرف پیامبر به کرسی ننشیند .
وقایعی که در آخرین لحظات عمر مبارک پیامبر اتفاق می افتد همه نشان از وضعیت غبار آلود و فتنه های موجود در آن زمان می دهد .
اذا التبست علیکم الفتن کقطع من اللیل المظلم .
امیر مومنان در نهج البلاغه می فرمایند : فتنه مثل گردباد می آید , خار و خاشاک را در فضا پراکنده می کند و هوا را تاریک می کند و بصیرت ها کم می شود .
باز می فرمایند خاصیت فتنه این است که وقتی می آید هیچ مکانی نیست مگر اینکه فتنه وارد آنجا می شود . بله فتنه مثل یک هوای مسموم است که به همه جا وارد می شود.
نگرانی پیامبر در غدیر خم از ابلاغ فرمان پروردگار چیست ؟ چرا خداوند دلداری می دهد که والله یعصمک من الناس .
پیامبر از چه می ترسید ؟ پیامبری که در حدود 80 جنگ را شرکت نمودند آیا از جانش می ترسید ؟ امیر مومنان می فرمود وقتی جنگ سخت می شد همه ما به پیامبر پناه می بردیم .
بله , تمامی نگرانی های پیامبر به دین بر می گردد . حضرت موسی هم چنین بود . از خودش که نمی ترسید . اگر می ترسید وارد میدان ساحران نمی شد .
امام حسین علیه السلام اگر می ترسیدند از اول وارد کربلا نمی شدند .
بله این بزرگوران از این می ترسیدند که به دین آسیب نرسد. دغدغه های موسی و پیامبر , امیر مومنان و اشک های زهرای مرضیه برای دین بود .
اینکه امیر مومنان می فرمایند : من چشم باز کردم و دیدم دو راه پیش رو دارم 1- جنگ و 2- صبر دلالت بر همین دارد .
حضرت فرمودند : دیدم اگر جنگ کنم تنها ناصر من خانواده من است . و مثال می زنند جنگ برای من در آن شرایط مانند کسی بود که دست ندارد و لذا صبرتُ.
اما چه صبری , صبر مثل کسی که خار در چشم و استخوان در گلو دارد .
نقل می کنند وقتی دست های امیر مومنان را بستند و کشان کشان به مسجد بردند , یک یهودی وقتی این صحنه را دید شهادتین گفت . گفتند چه شد ؟ گفت : من این مرد را در میدان های جنگ دیده بودم . این مرد از قهرمان های عرب نمی ترسید .. او کسی نبود که این آشغال های عالم دستش را ببندند . معلوم می شود که او برای خودش فکر نمی کند و همه برای دین است.و این چنین دینی حق است.
به نام پروردگار اشکها و سوزها
قطعاً هیچ کس نتوانسته است غم فاطم سلاماللهعلیها را در سوگ پدر به تصویر بکشد ؛جز نالههای بیت الاحزان فاطمه .
سوز اشکهای فاطمه هنوز پای عارفان را در بیت الاحزان سست میکند و کمر را میشکند و آتش به جان اولیاءالله میاندازد چه رسد به من و زبان قاصر من و قلم من که از توصیف فاطمه ای که فاطمه است عاجز و ناتوان است .
میدانم زهرایی که پیامبر خدا کم مانده بود به بلال بگوید هر بار بعد از اذان اعلام کن که ایها الناس بدانید که من - محمد صلیالله علیهوآله - عاشق فاطمه ام . فاطمه ای که پیشتر از عیسی در رحم مادر لب به سخن گشود و برترین زنان بهشت به هنگام بدو تولد به یاری مادرش شتافتند و با آب کوثر- پاکترین و زلال ترین آبها - غسل داده شد و در جامههای سفید و بهشتی در آغوش پدر نازنین اش جای گرفت .
زن مگو مرد آفرین روزگار
زن مگو بنت الجلال اخت الوقار
زن مگو عرش خدا را قائمه
یک محمد یک علی یک فاطمه
میلادت مبارک، خاتون خانه ولایت، ای پرستار زخم های عاشورایی، زینب علیهاالسلام !
زن مگو مرد آفرین روزگار
زن مگو بنت الجلال اخت الوقار
زن مگو عرش خدا را قائمه
یک محمد یک علی یک فاطمه
میلادت مبارک، خاتون خانه ولایت، ای پرستار زخم های عاشورایی، زینب علیهاالسلام !
اردشير گراوند
قيام، مرد و زن نمىشناسد و سازندگى مرزى ندارد، غيرت را در جنسيتحبس نكردهاند واين حصار و حايل نمىتواند چشمپوشى از رسالتبزرگى كه بر دوش انسان است را توجيه كند. و به آن امانتبزرگ نمىتوان خيانت كرد.
نيمى از بشر را براى زندگى در جهل و بىخبرى نساختهاند و بار سنگين مسؤوليت را از آنان برنگرفتهاند و «زن» بودن نبايد پوشيدن ترمه تساهلى باشد براى توجيه به عزلت كشيدن زنان.
هيچكس اين ظلم را روا نمىدارد كه چنين ادعا كند: شريفترين موجودات خلقت را براى استثمار ساختهاند، و اينكه، «بشويند» و «برويند» و «بپرورند» و در جهل فرو برند و حول خود ننگرند، و خود را حلقهاى گسسته بدانند كه اتصالى به سلسلهاى ندارد و اگر ارتباطى هستبراى توليد نسل است و ابقاى نسل بشر.
در اجتماع زيستن يعنى «متاثر شدن» و «مؤثر بودن». و اين براى همه آدميان است و هر كس به مقتضاى توانش بهرهاى از آن مىگيرد و يا ديگرى را بهرهمند مىكند.
زن به عنوان انسان يا اشرف مخلوقات گاه «هاجرى» مىشود رسول صبور و تنهاى خداوند در آن عطشناكترين سرزمين دنيا، تشنه و تنها و سرگردان و سخت مىگريزد براى آب، و از سراب به سراب مىجهد. هيچ گاه مايوس نمىگردد، هرولهاى براى شكستن عطش داغ اسماعيل اميدش، خود فدا كردن براى نجات «ديگرى» كه از اوست، و خدا مىخواهد بر شانههاى او خانهاش را بنا كند و جمعى و اجتماعى را قرنها از آنسوى عالم، گرد آن خانه بگرداند.
روزي كه در كوير غربت، سرگرداني سرگردان تو شد؛ روزي كه آتش، شرمندة سوز دل تو گردید؛ روزي كه نخلهاي سيراب، تشنة تشنگي تو و تبار تو بودند؛ نام تو بر صحيفة جاودان تاريخ حك شد و ما تو را شناختيم.
دانستيم كه زينب (س)؛ يعني خلاصة علي (ع) كه چون لب به خطبه ميگشايد، مهر حيرت و سكوت زنگولهها را نيز استثنا نميكند. دانستيم كه زينب (س)؛ يعني شكوه تمام استقامتهاي تاريخ؛ يعني تجلّي همة پروانهصفتهاي زمين.
شايد تو يك معجزه بودي؛ معجزهاي كه خداوند براي احياي مجدّد دين خود، خلق فرموده بود و از علي (ع) و فاطمه (س) ايجاد چنين اعجازي بعيد نيست. و اگر تو همكلاس حسن (ع) و حسين(ع) بودهاي، در مكتب زهرا (س) و مرتضي (ع)، بايد كه چنين شوي.
شايد بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ يك شب در وجودت زمزمه شده و تو را به طوفاني خروشان تبديل نموده بود.
شايد تو نگهبان بزرگترين لالهزار تاريخ بودهاي از هر گزند و آفت.
شايد تو ملكوتيترين چهرة انسان، قبل از عصمت بودهاي؛ آخرين پلّة نردبان كمال براي آنان كه مصونيّتنامة عصمت ندارند.