زهرا موسوي
پيامبر صلی الله علیه و آله همراه اصحاب خويش از کوچههاي مدينه ميگذشتند و با ياران خويش مشغول گفتوگو بودند. در بين راه گروهي از کودکان را ديدند که مشغول بازي هستند. پيامبر صلی الله علیه و آله طبق سنت خويش به آنها سلام کردند و به روي آنان لبخند زدند. کودکان شادمان و خوشحال از توجه پيامبر از بازي دست کشيدند و به سوي ايشان شتافتند تا مورد ملاطفت و محبت ايشان قرار گيرند؛ چراکه عادت کرده بودند هرگاه پيامبر از کنار آنها بگذرد با ايشان بازي کند، و يا دست نوازش بر سر آنها بکشد. حتي اگر پيامبرصلی الله علیه و آله به يک سلام هم به آنان اکتفا ميکرد براي آنها ماية شادماني بود زيرا خود را مورد توجه ميديدند، آن هم توجه مردي بزرگ مثل پيامبر عظيمالشأن.
اينبار نيز حضرت پيامبرصلی الله علیه و آله پس از اينکه به همة کودکان سلام کرد و آنها را مورد لطف و محبت خود قرار داد، به سمت يکي از آنها رفت و کنار او نشست. صورت وي را بوسيد و او را بهگونهاي ويژه مورد لطف و نوازش خويش قرار داد.
اصحاب و ياران پيامبر که شاهد اين صحنه بودند، از اينکه پيامبر به آن کودک توجهاي خاص نشان داده تعجب کردند، ولي از آنجا که ميدانستند تمام سخنان و رفتارها و حتي سکوتهاي پيامبرصلی الله علیه و آله از سر حکمت و آگاهي است و در هريک از کردارهاي ايشان درسي براي آنها وجود دارد، صبر کردند تا پيامبر به نزدشان برگردند و از ايشان علت اينکار را بپرسند. پيامبر بازگشتند. اصحاب علت را پرسيدند.
ايشان پاسخ دادند: روزي اين پسر را ديدم که با پسرم حسينصلی الله علیه و آله مشغول بازي بود. سپس ديدم که خاک قدمهاي حسين را برميدارد و بهصورت خويش ميکشد، پس چون او از دوستان حسين است من نيز او را دوست دارم. همانا جبرئيل به من خبر داد که اين پسر در روز عاشورا بهياري پسرم حسينصلی الله علیه و آله خواهد شتافت.*
* بحارالانوار، ج44، ص242، ح36.
حميده رضايي
در ميان آنهمه جمعيت باز اضطراب تنهايي همه وجودش را فراگرفته بود. نگاهکردن به آن بيابانها وحشتاش را بيشتر ميکرد. در اين چند ساعت، سراغ شوهرش را از هرکسي ميگرفت، نميتوانست راهنمايياش کند. خستگي و گرما امانش را بريده بود. دانههاي درشت عرق از پيشانياش ميچکيد و روي لباس احرامش رد مبهمي ميگذاشت. ديگر توان نداشت روي پاهايش بايستد. گوشهاي نشست و باز خيره شد به جمعيت.
با آن لباسهاي سفيد انگار همگيشان يک شکل بودند. کمکم غروب آفتاب نزديک ميشد و جمعيت از رميجمرات خارج ميشدند. يک لحظه چيزي درونش لرزيد. خدايا! نکند همينجا بمانم. بغض به ديوارههاي گلويش فشار آورد. آرزو ميکرد يک همزبان پيدا شود تا لااقل با او حرف بزند. دلتنگ همسرش بود ياد روزي افتاد که همسرش در انگلستان به خواستگاري او آمده بود و نميدانست چه بايد بگويد. آخر آن جوان يک مسلمان بود؛ آن هم شيعه. درحاليکه او از دين اسلام چيزي نميدانست. او شرط کرده بود که زنش هم بايد بعد از ازدواج مسلمان شود.
روزهاي بسياري را به کمک همان جوان پزشک درباره دين اسلام تحقيق کرده بود تا بالاخره توانست با خيلي از مسائل آن کنار بياد. تنها مسألهاي که هيچوقت برايش حل نشد، طول عمر امامزمان(عجلاللهتعاليفرجه) بود. آنقدر که حتي بعد از سالها زندگي مشترک باز نميتوانست درباره آن به نتيجهاي برسد. فکر کرد چه زود همه آن سالها گذشت. چهقدر مسائل و اعتقادات ديني اسلام را دوست داشت. چهقدر همهچيز در اين دين در جاي خود بود. چهقدر همسرش را دوست داشت و هربار در مقايسه او با همسران غيرمسلمان ديگر دوستانش او را سرتر از آنها ميديد. خدايا! چهقدر دلتنگ بود. چهطور يکهو گمش کرد. نکند ديگر نبيندش. فکر و خيال لحظهاي رهايش نميساخت.
احساس کرد صدايي به گوشش خورد. برگشت، مردي بلندقامت کنارش ايستاده بود و با لهجه فصيح انگليسي به او سلام ميکرد. نور اميدي در دل زن پيدا شد. مرد از او خواست تا از احوالش براي او بگويد و اينکه چرا اينطور پريشان است؟ زن ديگر نتوانست جلو بغضاش را بگيرد و شروع کرد به گريه. آرامتر که شد گفت: همراه شوهرش به حج آمده و حالا او را در شلوغي اين بيابان گم کرده و کسي هم زبانش را نميفهمد و اعمالش را هم هنوز انجام نداده. مرد نگاهي به او انداخت و گفت: پاشو با هم برويم رميجمرات را انجام بده. زن بياختيار از جايش بلند شد و به دنبال او راه افتاد. با هم به سوي رميجمرات رفتند و زن ديد که با وجود آن همه جمعيت دارد به آساني اعمالش را انجام ميدهد. بعد هم در مدت خيلي کوتاهي او را به در چادرش رساند. زن از حيرت ماتش برده بود. خوب يادش بود صبح اين مسير را در مسافت زيادي با همسرش طي کرده بود، اما حالا در چشمبههمزدني مقابل چادرش بود. با اينهمه نتوانست چيزي بگويد و تنها توانست از او بهخاطر محبتش تشکر کند. مرد لبخندي زد و به سمت بيابان راه افتاد. زن که هنوز مات بود همينطور قدمهاي آرام و بلند مرد را نگاه کرد.
مرد لحظهاي برگشت و رو به زن گفت:«وظيفه ماست که به محبان خويش رسيدگي کنيم. در طول عمر ما نيز شک نکن، سلام مرا به دکتر برسان!»
حميده رضايي (باران)
راه كه ميرفت، همه يك جوري نگاهش ميكردند. يكي سر تكان ميداد، يكي قربان صدقهاش ميرفت، يكي آه ميكشيد، يكي تحمل نميآورد و بلند ميشد زود ميرفت، يكي حرف توي حرف ميآورد تا ردي گم كرده باشد، يكي ميگفت چرا همهاش راست راست جلو چشم من راه ميروي؟ يكي ميفرستادش دنبال نخود سياه، ميگفت برو نان بخر و برگرد. بالاخره يكي صدايش درميآمد كه: «ميبينيد چقدر مثل محمود راه ميرود؟» آنوقت همه ميزدند زير گريه.
حق داشتند. لابد هر كدامشان با ديدن او يكهو يك جايي ميرفتند؛ يك جايي كه محمود هم آنجا بود. حتي زهرا كه هر چه فكر ميكرد، تصويري از بابا نداشت و همه همان بود كه توي خواب ميديد. چقدر آن بار آخر خنديده بود به بابا كه با عينك آمده بود توي خوابش، گفته بود: «پير شدي بابا؟»
از مادر شنيده بود كه ميگذاشتش روي كمد و ميرفت عقب. ميگفت بپر بغل بابايي. ميخواست نترس بار بيايد. تفنگ ميخريد برايش. خودش يادش ميداد كه چطور شليك كند. كيف ميكرد وقتي ميديد اداي تير زدن درميآورد. ديگر چه برسد به آنها، آنها كه هزار تصوير و هزار خاطره داشتند از او.
مادربزرگ شايد ميرفت روي ايوان و به محمود نگاه ميكرد كه كنار خواهرش نشسته و با صداي بلند قرآن ميخواند. چه لذتي داشت گوش دادن به صداي او كه با آن لحن كودكانه، دانهدانه آيهها را ميخواند و جلو ميرفت. چقدر مادر صبحهاي زود را دوست داشت؛ صبحهاي زود، ايوان، قرآن، محمود.
آیتی از خداست معصومه
لطف بی انتهاست معصومه
عطر باغ محمدی دارد
زاده مصطفی است معصومه
پرتوی از تلالو زهرا
گوهری پر بهاست معصومه
ماه عفت نقاب آل کسا
دختر مرتضی است معصومه
اختری در مدار شمس شموس
یعنی اخت الرضاست معصومه
زائران , یک در بهشت اینجاست
تربتش با صفاست معصومه
در توسل به عترت و قرآن
باب حاجات ماست معصومه
حسان
از عرش خدا باران ستاره می بارید . هلهله فرشتگان شادی آسمانیان را هویدا می کرد . ماه با لبخند بذر نقره می پاشید و ستارگان در بزم شادی عرشیان ؛ آسمان شهر را با حضورشان چراغانی می کردند . ملائک , شادباش های خداوندی را در سریرهای نور به سرزمین مدینه می فرستادند . شهر غرق در شور , شکفتن گلی از گلستان اهل بیت پیامبر (ص) را انتظار می کشید و خانه امام موسی بن جعفر ( ع ) خود را آماده ضیافت تولدی بزرگ می دید . به ناگاه فضا از عطر حضور پر شد ؛ انتظار به پایان رسید ؛ خنده ها شکفت و نوزادی زیبا ؛ به ناز دیده باز گشود . پدر که لبخند را هدیه حضور کودک خود کرده بود , نام او را به یاد مادر خویش فاطمه نهاد .
و تو در آستان دنیا « حبل الله » را به دوش کشیده ای که یاد خدا در قلب های تشنه آرامش , کاستی نپذیرد . دست دین را در دست خرد گذاشته ای تا چون دو بال پریدن , افق های پرواز آدمی را بگشایند .
شمع هدایت خویش را به ضیافت اصحاب عقل برده ای تا تا قفل های بسته بر ذهن ها و ضمیر ها را بشکنی , تا فرا بخوانی به اندیشیدن , تا بگویی که پیامبران آمده اند دفینه های عقل را زیر آوار تعصب ها و تحجرها بیرون بکشند . تا بگویی که انسان ها , معادن اند ؛ درست مثل معادن طلا و نقره.
گواهی می دهم به حقیقت که حقیقت در نگاه توست .
تو کشتی بان کشتی خرد در توفان های هراس انگیز جهل و ستم بوده ای .
الگوی انسان زیستن را از مرام تو می توان آموخت و نام تو یادمان همه خوبی هاست .
پس سلام به تو ای یادواره عصمت زهرا (سلام الله علیها ) .
سلام بر تو ای چشمه مهتاب در کویر قم !
ا . عرفان
براى رسيدن به مرز اعتدال در روابط اجتماعى و فردى و ايجاد حالت حيا، راهكارهاى زير سودمند مى نمايد:
1 . اجتناب از گناه، حتى گناهان كوچك; انسانى كه از گناهان كوچك پرهيز نمىكند، كمكم به گناهان بزرگ روى مىآورد .
2 . انجام صحيح واجبات و تكاليف دينى
3 . عمل به مستحبات و دورى از مكروهات در حد امكان
4 . دوستى با افراد با حيا و اجتماعى
5 . قطع ارتباط باافراد گناهكار
6 . به قدر ضرورت سخن گفتن و اجتناب از پرگويى; در روايات آمده است: كسى كه بسيار حرف مىزند، لغزشهايش زياد مىشود و حياى وى كاهش مىيابد .
7 . باتامل و احتياط سخن گفتن
8 . پرهيز از اظهار نظر قطعى در امور ترديدآميز; اگر به درستى چيزى اطمينان نداريد، گفتارتان را با الفاظ «شايد» و «امكان دارد» همراه سازيد .
9 . كنترل چشم و گوش و دهان و . . . ; به هر صدايى گوش ندهيد، به هر كارى دست نزنيد، در هر راهى قدم نگذاريد، از هر غذايى نخوريد و تمرين كنيد اعضا و جوارح شما در اختيار خودتان باشد .
10 . تقويت ايمان; براى تقويت ايمان سعى كنيد معرفتخود به خداوند و معاد را بيشتر كنيد . تقويت ايمان به تدريجحاصل مىشود . پس با تمرين و پشتكار به آنچه بيان شد عمل كنيد تا ان شاء الله به گوهر زيباى حيا دستيابيد و حيا را سرلوحه همه اعمال و رفتارتان قرار دهيد . ان شاء الله .
همسایه سایه ات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
وقتی انیس لحظه ی تنهایی ام توئی
تنها دلیل اینکه من اینجایی ام توئی
هر شب دلم قدم به قدم میکشد مرا
بی اختیار سمت حرم میکشد مرا
با شور شهر فاصله دارم کنار تو
احساس وصل میکند آدم کنار تو
حالی نگفتنی به دلم دست میدهد
در هر نماز مسجد اعظم کنار تو
آیه96 سوره بقره: خداوند از کسانی سخن به میان آورده است که زندگی شان از ایمان و معرفت خالی است اما دوست دارند هزاران سال عمر کنند. سلامتی و اصل زندگی و حیات خیلی خواستنی است اما چیز مهمتری هم هست و آن محتوای این زندگی است. ما معمولا برای سلامتی هم (خصوصا پدر ومادر نسبت به فرزندان و نسبت به هم) زیاد و آشکارا دل میسوزانیم. دقت کردهاید که دعا برای سلامتی همه مریض ها اولین دعایی است که برای دیگران میکنیم، ولی برای دل کسی یا رفع بنبست روحی یا مشکل اخلاقی یا چیزهایی از این دست؟ انگار چیز مهمی نیست! نه تلاشی میکنیم، نه فکری، نه دعایی! پدر یا مادری که برای محتوای زندگی همسر و فرزندان خود به اندازه اصلِ زنده بودن وبهرهمندی از سلامتی، وقت میگذارد در واقع به زندگی خودش هم عمق و ارزش میبخشد.
محمد حسین شیخ شعاعی
روزگار بدی برای طلاب بود؛ عمامهها را برمیداشتند و آنها را اذیت و آزار میرساندند. وضعیت معاش هم آشفته بود با همه این احوال علاقه عجیبی به تحصیل علوم دینی پیدا کرده بودم. وقتی این امر را با خانواده خود مطرح کردم همه مخالفت کردند چون طلبهشدن در آن زمان ساقط شدن از همهچیز بود.
ولی همه این مخالفتها مرا در تصمیم خود سست نکرد و به حوزه آمدم و با جدیت تحصیل را ادامه دادم. روزی در فیضیه با طلاب صحبت میکردیم گفتم: شخصی قبول کرده است مخارج زندگیام را درصورتیکه خوب وظایف طلبگی خود را انجام دهم بر عهده بگیرد. همه با تعجب بسیار پرسیدند: این شخص ثروتمند در تهران است یا قم؟ گفتم تهران و قم برایش فرقی ندارد. با کنجکاوی اصرار کردند که کجاست؟ من بالاخره گفتم: این شخص خداوند متعال است. همه بهتزده، سست شدند. گفتم: اگر یک نفر انسان بود شما قانع میشدید؟ مگر «الیسالله بکاف عبده» را ندیدهاید؟!
به نقل از آیتالله ممدوحی
نشریه خانه خوبان - ش 6
استاد شیخ حسین انصاریان :
زن در کمالات مرد خیلی دخیل است. مرد هم همینطور. مرد و زن وظیفه واجب دارند نشاط همدیگر را حفظ کنند. زن وطیفه دارد وقتی شوهر میآید به خانه زبانش را از گلایه ببندد. مرد هم وظیفه دارد وقتی به خانه میرود غصههای بیرونش را به داخل نبرد؛ همانجا دم در بریزد و دوباره فردا صبح جمع کند. مرد وقتی در میزند و میخواهد وارد شود باید عاشقانه وارد شود. زن هم باید عاشقانه مرد را بپذیرد. لازم نیست زن حوادث خانه را به مرد بگوید؛ قوری شکست، بشقاب شکست و…، اجناس مادی میشکند! بگذار استراحت کند. چهار پنج روز دیگر به او بگو اگر یک وقت چشمت به قوری افتاد ظاهرا یک قوری لازم است. زن باید چشمش را از همچشمی با افراد ببندد نباید به مرد بگوید خانه خواهرم اینطور بود… دو تا انسان یکجور در عالم نیست روزی افراد هم متفاوت است. شما به جای اینکه با زندگی خواهرت هماهنگ شوی باید با زندگی شوهرت بسازی. شما مردها هم از همچشمی بپرهیزید؛ نباید در خانه از زنهای دیگر تعریف کنید چون زن حساس است، احساس میکند شما نسبت به او دلسرد شدهاید و هیچ دردی برای زن بالاتر از این نیست. شما میخواهی برای خانمت تعریف کنی از حضرت مریم(س) تعریف کن. شما فقط بگو قرآن چه آیات جالبی دارد میآیی بنشینیم با هم بخوانیم؟ شما از حضرت زهرا(س) صحبت کن، اما به او نگو چرا هیچچیز تو مثل او نیست. هیچ چیز او نمیتواند مثل او بشود! شما وقتی میخواهی بیرون بروی دو کلمه به خانم بگو فرمایشی نداری؟
نشریه خانه خوبان - ش6