صادقي بيسيمچي بود. هر وقت خبر شهادت بچهها را ميدادند، من سريع از سنش، از شهرش، از زندگياش، از چهره آن شهيد، از آن همه زجر جنگ، حتي كمكم از چرايي حادثهها حرف پيش ميانداختم. اما صادقي كسي بود كه خبر شهادتها را ميشنيد و فقط آه ميكشيد.
و آن شب در جواب اينكه دوست دارد در چه حالي شهيد شود، هيچ نگفت: فقط آه كشيد. و اين راز دلش بود كه آشكار كرد؛ بر خلاف من كه هياهوي بسيار كردم و گندهگوييهاي زيادي بر زبان آوردم. بالاخره من اسير شدم، اما او شهيد شد.
نشریه امتداد
- روايتي از پاسگاه زيد
نزديكهاي ظهر بود كه وارد خط پاسگاه زيد شديم، منطقه عمومي عمليات رمضان. گفته بودند: جايي كه ميرويم اصلاً پدافندي نيست، فقط عملياتي صرف. خرداد 62 بود، مدتي بعد از عمليات والفجر يك، گردان بلال، لشكر هفت وليعصر(عج).
- صبح ساعت 6 كه ميشد، باد شروع به وزيدن ميكرد. هوا هم خيلي گرم بود؛ به طوري كه از شدت گرما، برايمان سراب ايجاد ميشد. زمين هم كه شورهزار بود. از يك طرف عرق ميكرديم و از طرفي خاكهاي زمين كه حالا به خاطر باد به صورت غبار درآمده بود، به سر و صورت ما مينشست، جايش خيلي ميسوخت، طولي نكشيد كه گردن و دست و پا و جاي كشهاي گِتر بچهها زخم شد.
از صبح تا شب به خاطر باد و گرما، آرامش و قراري در كار نبود. شب هم كه ميشد، پشهها به مهماني ميآمدند. حالا اين دود كباب بود كه از ما بلند ميشد.
- فاصله خط خودي تا دشمن زياد بود؛ يك خط كاملاً پدافندي. گاهي هم براي اينكه خيال نكنيم جنگي در كار نيست، عراقيها ميآمدند و آتشي ميريختند و فرار ميكردند.
- كانالي آنجا بود كه بچههاي لشكر 17، آن را به طول 1300 متر در 5/1 متر عمق حفر كرده بودند؛ در انتهاي كانال سنگري بود كه به نوبت شبها در آن و در طول كانال نگهباني ميداديم. در طول روز هم يكي دو نفر آنجا به سر ميبردند.
خانعلي، مرد خدا بود. يك معلم ساده. بچة يكي از روستاهاي اراك. ميگفت: «دوست دارم در حال نماز شهيد شوم.»
من خنديدم و گفتم: بهتر است دعا كني در حالت تشهد بميري تا شهادتين هم بگي. تو سجده و ركوع يا قيام چطوري ميخواهي شهادتين بگويي. بچهها خنديدند. صالحي هيچ نگفت. اما گوشه چشمش رقص قطره اشكي، از ذهن زيبايش حكايت داشت.
«فردا روز، وقتي پاهايش با مين اول قطع شد…
وقتي سرش روي مين دوم خورد…
دگر بار جسمش به قامت برخاست.
و اين گونه آخرين ركعت عشقش را هنگام شهادت ادا كرد».
محمد جواد قدسي- نشریه امتداد
برگهايي از گزارش روزانه تفحص
محمود توكلي، مسئول تفحص لشكر 14 امام حسين(ع)
… ستار، افسر استخباراتي عراق، كه بچهها را در داخل خاك عراق همراهي ميكند، به نظر ميرسد فرد بياعتقادي ميباشد. در شروع كار كه از اوقات صبح شروع ميشود، به نقطهاي اشاره كرد و گفت از اين مكان بوي عطر ميآيد و هر جا بوي عطر باشد، شهيد ايراني در آنجا پيدا ميشود. بچهها آن محل را بهوسيله بيل مكانيكي حفاري كردند كه پيكر دو تن از شهداي عزيز كشف شد. هر چند كه بوي مشك و عطر شهدا براي بچههاي تفحص امري طبيعي بود، اما اين عنصر عراقي كاملاٌ تعجب كرده بود و به نتيجه رسيدند كه حتي عراقيها هم بوي خوش شهدا را درك ميكنند.
24 خردادماه همزمان با روز اربعين حسيني(ع) تصميم گرفته شد با استعانت از خداوند منان، پيكر مطهر يكي از شهداي عزيز كه در يازده كيلومتري عمق خاك عراق و حوالي پاسگاه شرهاني عراق در جنوب تأسيسات نفتي عراق كشف شده بود، به عقبه منتقل نماييم. بر خلاف روزهاي ديگر، آن روز بسيار گرم و سوزان بود. چهار نفر از بچههاي گروه و چهار نفر از برادران ارتش براي تأمين، از صفر مرز خارج و به سوي خاك عراق پياده به حركت درآمديم. آنچه كه از لحاظ امنيتي و تأميني مد نظر بچهها بود، فعاليت گروهك منافقين در اين حوزه بود كه با دقت و ديدهوري و ديدهباني به جلو ميرفتند. در حوالي خط آسفالته عراق، ناگهان خودرويي با چند سرنشين ما را زمينگير كرد. خود را آماده يك درگيري كرديم كه خوشبختانه از ديد آنها پنهان مانديم و ماشين به راه خود ادامه داد. وارد محل تدفين پيكر مطهر شهيد شديم.
شهيدي كه همچون مولاي سرباختة خود كه آن روز، اربعين شهادتش بود، سر در بدن نداشت. چون نيروها به صورت تاكتيك و با فاصله زياد از هم مسير را ادامه ميدادند، در آنجا متوجه شديم دو نفر از برادران به ما ملحق نشدهاند. با تصور اينكه در ميان شيارها و تپهها به سوي پايگاه عراقي كه در فاصله نزديكي قرار داشت مسير را تغيير دادهاند، نگران شديم و از طرفي به علت تعلل و تأخير در اتصال اين برادران و كمبود آب آشاميدني، با كمي آب و تشنگي مواجه شديم. ناگزير تعدادي از برادران، مسيرهاي انحرافي را براي يافتن آنان به جستوجو پرداختند و مابقي پيكر شهيد را به عقب كشيدند.
شدت گرما و فرا رسيدن ظهر، و نبود آب و بياطلاعي از وضعيت همراهان گمشده، منجر به كاهش توان جسمي و روحي برادران شد؛ به طوري كه پس از پيمودن حدود سه كيلومتر از محل پيدا كردن شهيد، تعدادي از برادران دچار سرگيجه و نوعي تهوع شدند. هيچ سايهاي در اين دشت وسيع زبيدات به چشم نميخورد و قطرهاي آب يافت نميشد. در همان جا همه برادران به ياد امام حسين(ع) و ياران باوفايش افتادند و شدت مصايبي را كه بر امام(ع) وارد شده است، لمس كردند و به عزاداري پرداختند. تعدادي از برادران گروه، با مشكلات فراوان به سنگري متروكه رسيدند، اما همچنان در انتظار همراهان گمشده خود بودند.
چون برخي از برادران از شدت تشنگي در حال از بين رفتن بودند، دو نفر از برادران فاصله پنج كيلومتري را تا پايگاه ارتش، با وجود تحليل توان جسمي و روحي، به قصد اطلاع نيروهاي خودي و درخواست كمك و آوردن وسيله نقليه و آب آشاميدني پيمودند كه آنان نيز چندين بار دچار گرمازدگي و تشنگي شديد ميشوند كه با استعانت الهي و توجه حضرت وليعصر(ع) از مهلكه نجات پيدا ميكنند و خود را به يكي از پايگاههاي ارتش ميرسانند و با تهيه آب و وسيله نقليه برادران گروه را نجات ميدهند. ضمناً دو نفر از برادران كه از مسير راه انحراف پيدا كرده بودند، خود را به بچهها ملحق كردند.
هر چند كه بوي مشك و عطر شهدا براي بچههاي تفحص امري طبيعي بود، اما اين عنصر عراقي كاملاٌ تعجب كرده بود و به نتيجه رسيدند كه حتي عراقيها هم بوي خوش شهدا را درك ميكنند.
نشریه امتداد - ش8
خدايا ميداني چه ميكشم، پنداري چون شمع ذوب ميشوم. ما از مردن نميهراسيم، اما ميترسيم بعد از ما ايمان را سر ببرند و اگر بسوزيم، روشنايي ميرود و جاي خود را دوباره به شب ميسپارد. پس چه بايد كرد؟ از يك سو بايد بمانيم تا شهيد آينده شويم و از ديگر سو بايد شهيد شويم تا آينده بماند. هم بايد امروز شهيد شويم تا فردا بماند و هم بايد بمانيم تا فردا شهيد شويم.
عجب دردي! چه ميشد امروز شهيد ميشديم و فردا زنده ميشديم تا دوباره شهيد شويم؟!
شهيد كاظم لطيفيزاده
با اينكه اينجا را بارها آمده بوديم و گشته بوديم، اما امروز حس ديگري داشتم. گفتم بچهها امروز بيشتر دقت كنيد. مثل اينكه قراره خبري بشه. يكي از بچهها به شوخي گفت: «الله اكبر! لشكر ما هم ميخواد شهيد بده، التماس دعا، شفاعت يادت نره، به خواب ما هم بيا و…» هم شوخي بود و هم باعث رفع خستگي و كلي هم خنده. اما اين حرفها باعث نشد بچهها به حساب اينكه اينجا را قبلا گشتهاند، رها كنند، يا سريع بگذرند. از طرفي ما وسط ميدان مين بوديم. گفتم: بچهها مواظب باشيد، شوخي شوخي جدي نشه، تا اينكه يكي از بچهها من را صدا كرد، رفتم طرفش. تكههاي لباسي از زير خاك بيرون بود. شروع كرديم كندن زمين. ناگهان يكي از بچهها فرياد زد: «شهيد». آنقدر بلند فرياد كشيد كه يك لحظه همه ترسيديم. گفتم بابا، ما هم داريم ميبينيم، يواشتر. يكي ديگر از بچهها گفت: خوب شد اسمشو نگفتي، وگرنه مطمئناً خانوادهاش الآن تو مقر منتظر ما بودند، آنقدر بلند گفتي كه خانوادهاش هم ميشنيدند. پيكر شهيد را از دل خاك درآورديم، اما هيچ كس خوشحال نشد و شادي كشف اين پيكر مطهر، به غمي سنگين در دل بچهها مبدل شد. هيچ مدرك هويتي از شهيد همراهش نبود. اما نكتهاي كه حواس همه به آن بود اين بود كه يك پاي شهيد هم نبود. به دنبال پلاك و پاي شهيد در ميدان مين شروع به گشتن كرديم. اما هيچ اثري نبود. گفتم بچهها، نذري بكنيم. همه قبول كردند. گفتم هر جا پلاك پيدا شد، يك زيارت عاشورا ميخوانيم. يكي از بچهها گفت: «يكي هم براي پاش». باز يكي از بچهها شوخياش گل كرد. گفت: شانس آورديم كه يك پا و يك پلاكش نيست، وگرنه دو سه روز بايد اينجا اتراق ميكرديم و مفاتيح دوره ميكرديم، از كار بقيه شهدا ميمونديم!
چند دقيقه بعد پاي شهيد پيدا شد. توي پوتين و از مچ قطع شده بود. من همانجا نشستم و عاشورا را شروع كردم. بچهها دنبال پلاك ميگشتند. غروب شد و پلاك پيدا نشد. برگشتيم مقر. همان كسي كه خيلي شوخي ميكرد، آمد داخل چادر و گفت: زيارت عاشوراي دوم را بخوان، هويت شهيد روي زبونه پوتين كاملا نوشته شده بود.
همان جا من خواندم: السلام عليك يا اباعبدالله…
امتداد - شماره 7
من از خداي خود خواستهام نه در جنگ ايران و عراق شهيد بشوم و نه به دست منافقين، بلكه با خداي خود عهد كردهام شهادتم به دست شقيترين آدمهاي روي زمين، يعني اسرائيليها باشد. اين را هم ميدانم كه خدا اين تقاضاي مرا قبول ميكند و من به دست آنها شهيد ميشوم.
احمد متوسلیان
حميده رضايي (باران)
مرد به سختي نفس ميكشد. پرستار كپسول اكسيژن را كنار تخت ميگذارد و ميرود. پنجرة كنار مرد بسته است. حياط از لابهلاي پرده عمودي پنجره پيداست. دوربين جنازهاي را كه دارند به سمت آمبولانس ميبرند نشان ميدهد. پسر بچهاي كنار برانكارد زل زده است به جنازه. مرد ميانسالي نزديك ميآيد. دست پسر بچه را ميگيرد و دنبال جنازه راه ميافتد.
ـ ببينم مگر فلكه را دور ميزديم، جلو مسجدشان پلاكارد نزده بودند كه ميلاد حضرت عباس(ع) و چه ميدانم، كه گازش را گرفتيم و رفتيم؟ بيا، اين هم به قول خودشان شب ميلاد. دو تا گل و بلبل نشان نميدهند آدم دلش باز شود. هي ميروند بيمارستان ساسان(1) گزارش ميگيرند از آن چهار تا مريض بيچارة دم مرگ كه چه؟ اصلاً چه ربطي دارد؛ دارد؟
جاى دورى نمىرود، اگر با همين دستهاى خالى به خاكتان بيفتم و به نامتان همه دلم را زار بزنم و عقدههايم را پشتسر همه شما فرياد كنم . من عضوى از بسيج محل بودم، اين را خورشيد با اشاره به من گفته بود . . . . (1)
اما امروز ديگر نيستم . امروز، سوداى خوب ورم داشته و من پشت پنجره حسرت چمباتمه زدهام و در ميان سرفههاى پىدرپى، ستارههاى آسمانى را به شمارش نشستهام . به خودم گفتهام به آخرينشان كه برسم حتما خودم هستم . يعنى خودم را رصد خواهم كرد و آن وقت است كه دكمههاى آسمان باز خواهد شد و ستاره عشق از چاك گريبانش بيرون خواهد زد و مرا به عرش فرا خواهد خواند .
اما كو آخرين ستاره . . . كجاست آن؟ !
بهتان گفتم كه من عضوى از بسيج محل بودم، آرى . . . اما امروز ديگر نيستم، چرا؟ !