بيسايبان در 55 درجة سانتيگراد
- روايتي از پاسگاه زيد
نزديكهاي ظهر بود كه وارد خط پاسگاه زيد شديم، منطقه عمومي عمليات رمضان. گفته بودند: جايي كه ميرويم اصلاً پدافندي نيست، فقط عملياتي صرف. خرداد 62 بود، مدتي بعد از عمليات والفجر يك، گردان بلال، لشكر هفت وليعصر(عج).
- صبح ساعت 6 كه ميشد، باد شروع به وزيدن ميكرد. هوا هم خيلي گرم بود؛ به طوري كه از شدت گرما، برايمان سراب ايجاد ميشد. زمين هم كه شورهزار بود. از يك طرف عرق ميكرديم و از طرفي خاكهاي زمين كه حالا به خاطر باد به صورت غبار درآمده بود، به سر و صورت ما مينشست، جايش خيلي ميسوخت، طولي نكشيد كه گردن و دست و پا و جاي كشهاي گِتر بچهها زخم شد.
از صبح تا شب به خاطر باد و گرما، آرامش و قراري در كار نبود. شب هم كه ميشد، پشهها به مهماني ميآمدند. حالا اين دود كباب بود كه از ما بلند ميشد.
- فاصله خط خودي تا دشمن زياد بود؛ يك خط كاملاً پدافندي. گاهي هم براي اينكه خيال نكنيم جنگي در كار نيست، عراقيها ميآمدند و آتشي ميريختند و فرار ميكردند.
- كانالي آنجا بود كه بچههاي لشكر 17، آن را به طول 1300 متر در 5/1 متر عمق حفر كرده بودند؛ در انتهاي كانال سنگري بود كه به نوبت شبها در آن و در طول كانال نگهباني ميداديم. در طول روز هم يكي دو نفر آنجا به سر ميبردند.
عجب عالمي داشت اين تنهايي و رياضتها براي بچهها، محمدرضا صالحنژاد، فرجالله پيكرستان، محمود دوستاني، عبدالحسين صحتي و… كه در عملياتهاي بعدي شهيد شدند، قسمتي از تعالي روحشان را مديون اين دو سه ماه مأموريت پدافندي و نگهباني آن بودند.
- پدافند به پايان رسيد و دستور براي عمليات صادر شد: «خاكريز را يك كيلومتر جلو ببريد و به دشمن نزديك شويد.»
بر اساس اين دستور، از پاسگاه زيد تا تقريباً آب گرفتگي منطقه رمضان كه معروف به «شرق بصره» بود بايد جلو ميرفتيم. بعدها فهميديم اين عمليات، مقدمه عمليات بزرگ بعدي است كه به خيبر معروف شد.
- گروهان ما بايد تا جلوي مواضع دشمن ميرفت و آنجا براي ايجاد تأمين دستگاههاي مهندسي موضع ميگرفت. پشت سر آنها بايد ادوات مهندسي براي احداث خاكريز مشغول ميشدند و بلافاصله، با استفاده از كمپرسي، الوار، پيلت، گوني و ساير وسايل مورد نياز را سريع به خط جديد منتقل ميكردند تا سنگرها ساخته و جانپناهي براي نيروها آماده شود.
- نشد، در شب اول خاكريز كامل نشد. وضعيت جوّي منطقه از يك طرف، آتش شديد دشمن هم از طرف ديگر، يعني ما هر پنج دقيقه يك مجروح ميداديم. تا اينكه بعد از چندين روز صبر و استقامت و ايمان بالاي نيروها و تلاش و كوشش به هر جانكندني كه بود خاكريزها تكميل شد.
- 28 روز پشت آن خاكريز در گرماي 55 درجه، بدون هيچ سايهباني بسر برديم. اگر ميخواستيم دست و صورت خودمان را با بيست ليتري آبي كه صبح برايمان آورده بودند بشوريم. ميسوختيم، مثل آبي كه بر روي آتش جوشيده باشد.
در آن شرايط غذايمان هم خربزه مشهدي و پنير و نان خشك، مُزين به غبار و خاك و شن و ماسه بود.
- اين حالت تا زماني كه دستور آمد: «هر دسته به خاكريز قبلي برگردد و وسايل مورد نياز سنگر خودش را از زير خروارها خاك بيرون بكشد و براي ساختن سنگر به اين خاكريز انتقال دهد» ادامه داشت.
- محمد آلكثير، از بچههاي دزفول و عربزبان بود. خيلي مخلص و باصفا بود. شبها تا صبح با تلفن قورباغهاي اجازه خوابيدن به ما نميداد، دائم زنگ ميزد، و برايمان حديث و جملات قصار امام و شعر ميخواند و نميگذاشت بخوابيم.
چهار ماه گذشته بود. يك روز بچهها عقب رفته بودند، مقداري تيرچه بلوك و الوار و ريل قطار براي پوشاندن سقف حسينيه كه در خط اول در حال احداث بود، آورده بودند، محمد رفته بود عقب تويوتا كه الوارها را خالي كند، عقب تويوتا از خاكريز مقداري بلندتر شده بود. يكي از تك تيراندازهاي عراقي ديده بود و با يك تير كه شليك كرد، تمام روحيه خط ما را براي دو سه هفته گرفت.
تير پهلوي راست آلكثير را شكافت و از پهلوي چپش خارج شد و افتاد عقب تويوتا و همين طور خون از او ميريخت كف تويوتا.
محمد، كپسول انرژي و عامل تزريق روحيه به بچهها بود. با آن لهجه شيرينش كه كمي فارسي تهاش داشت، وقتي حرف ميزد، بچهها ميخنديدند و ساعتها دورش جمع ميشدند و حرفهايش را گوش ميدادند. با بودن آلكثير كسي احساس خستگي نميكرد.
تا به اورژانس رسيد، همين طور از عقب تويوتا خون جاري بود و قبل از رسيدن به بهداري شهيد شد.
آن حسينيه با خون محمد تكميل شد و اسمش را «حسينيه شهدا» گذاشتيم. و اين سنگر پر بركتي در خط پاسگاه زيد براي ما بود.
نشریه امتداد