تقديم به جانبازان شيميايي
رد معطر و نجيب تو را گم كردهام
در ازدحام اين همه بو…
به جا نميآورم سرفههايت را
در گستاخي اين همه صدا…
اينجا پر از سلاحهايي است
كه در خداحافظ تو، جان ميگيرند
و كبوتران چاهي دلتنگي
كه از دهان تو پَر ميكشند
و در كرانههاي خاكستري
گم ميشوند
براي ديدنت از بلنديهاي زاگرس بالا ميروم
هواي پاك سر ميكشم
زهرا حيدري
ده دقيقه كه زير نور خورشيد ميايستاديم، آتش ميگرفتيم. هفت ايراني و حدود سي نيروي عراقي بوديم. عراقيها داخل سايهباني كه درست كرده بوديم استراحت ميكردند، اما بچهها چارهاي جز كار در آفتاب نداشتند. بايد ميايستاديم و به پاكت بيل كه دل زمين را ميشكافت و خاكها را زير و رو ميكرد، زل ميزديم تا آثاري پيدا شود و…
آن روز هوا وحشتناك گرم و شرجي بود. حدود ساعت يازده، بچهها بيستليتري آب را روي سرشان ميريختند تا با وزش باد، كمي خنك شوند و كار تعطيل نشود. شايد سختترين كار در اين زمان جمعآوري پيكر از زير خاك بود. آقاي ناجي، با لودر خاك يك سنگر تانك را كفبرداري كرد كه پيكر يك شهيد پيدا شد. زمين خيلي سفت و سخت به شهيد چسبيده بود و از طرفي امكان داشت بيشتر از يك شهيد درون سنگر باشد. بنابراين با لودر احتمال مخلوط شدن استخوانها ميرفت. قرار شد با سرنيزه اطراف پيكر را خالي كنيم. مشغول كار شديم. با سختي اولين شهيد را از خاك جدا كرديم كه متوجه حضور شهيد ديگري شديم. اين بار به جاي شادي، اشكمان درآمد. از شدت گرما و عرق، چشممان ديگر نميديد. از آسمان و زمين آتش ميباريد و دستهاي من و مجيد پازوكي تاول زده بود. تاولها در هنگام كندن زمين ميتركيد و با زمين شورهزار شلمچه برخورد ميكرد و درد و سوزش شديد را تا مغز استخوان احساس ميكرديم. دستهايمان پر از خون شده بود. وقتي دستان خونين و دردناك ما به جسم شهيدي ميخورد دستهايمان آرام ميگرفت و اشك شادي جاي اشك درد را ميگرفت. آن روز سه شهيد را با دستهاي خونين از زير خاك بيرون كشيديم. اشك شادي و اشك درد با هم آميخته شده بود. جاري شدن خون از سر انگشتان ما بر بيرون كشيدن جسم مطهر آناني كه با نثار خونشان از مكتب و مردم ما به دفاع پرداخته بودند هيچ نبود. باور كنيد هيچ…
نشریه امتداد - ش 12
سيده زهرا برقعي
محمدجواد تندگويان، متولد 1329 خانيآباد تهران است و بزرگشدة يك خانواده ساده و مذهبي.
به كتاب خواندن خيلي علاقه داشت. به همين خاطر پدرش او را زودتر در مدرسه ثبتنام كرد. آن روزها نمرات دانشآموزان چندان بالا نبود و وقتي محمدجواد با معدل 20 وارد دبيرستان شد، سر و صداي زيادي راه افتاد. سال 47 هم كه كنكور داد، در چند دانشگاه قبول شد: شيراز، تهران و آبادان. مادرش راضي به رفتن محمدجواد به شيراز نشد. سهميه بانك ملي را در دانشگاه تهران به دست آورده بود. قرار بود نفرات برگزيده را بفرستند به انگلستان. مصاحبه كننده وقتي فهميد جواد مذهبي است او را رد كرد، به همين راحتي! جواد دانشكده نفت آبادان را انتخاب كرد.
نگاهي به زندگي و جهاد شهيد شاپور برزگر
سعيد عاكف
در دوران ديكتاتوري رضاخان، يك روز عدهاي از عمال او براي كشف حجاب از زنان مسلمان، به محلة «جليل شاهِ» اردبيل هجوم مياورند. در كنار تعرضاتي كه به زنان و دختران داشتند، به جور و چپاول مردم نيز ميپرداختند. زني بيوه، با چند فرزند يتيم در اين محله زندگي ميكرد كه وسيلة كار و امرار معاش آنها يك اسب بوده است. يكي از مأموران رضا شاه، به حريم خانة اين زن تجاوز ميكند و اسب را به زور ميگيرد. زن با گريه و شيون دنبال او ميرود و بسيار اصرار ميكند كه اسب را برگرداند. ولي آن مأمور بدون توجه، به راه خود ادامه ميدهد.
مردم اردبيل، مثل بسياري از بلاد ديگر، ارادت بسيار زيادي به اهلبيت عصمت و طهارت، خصوصاً حضرت ابوالفضل العباس(ع) دارند. زن درمانده، عاقبت آن مأمورِ رضا شاهي را به نام مقدس آن حضرت قسم ميدهد و از او ميخواهد كه اسب را پس بدهد. مأمور پليد، با بيادبي نام حضرت را بر زبان ميآورد و به زن ميگويد: برو به اون بگو تا اين اسب رو از من بگيره. زن هم در نهايتِ استيصال رو به آسمان ميكند و از حضرت استمداد ميطلبد. چيزي نميگذرد كه چهرة آن مأمور، جلوي چشم حيرتزدة ديگران، كاملاً سياه ميشود و مثل تكه چوبي خشك شده، از بالاي اسب، نقش بر زمين ميگردد.(1)
هر روز كارمان بود؛ ميرفتيم گشتزني تا محل به خاك افتادن شهدا را پيدا كنيم. آن روز وارد يك خاكريز دوجداره زمان جنگ شدم؛ خاكريزي كه خط پدافندي خودمان بود. سالها بود كه چنين خاكريزي نديده بودم. هر چي ديده بودم نمايشگاه بود؛ اما اين فرق ميكرد. يك يك خاطرههاي زمان جنگ جلو چشمم رد ميشد. مجيد رفت سمت دل خودش و من هم تو حال خودم. رسيدم به يك تانكر آب كه با تعدادي گوني متلاشيشده، احاطه شده بود و سوراخسوراخ. يك پليت زنگ زده هم بود كه يادم است بيشتر براي شستن ظروف و پاي بچهها زير تانكر گذاشته ميشد. اطراف تانكر چند مسواك رنگ و رو رفته بود و يك پوتين تاف نمره 41 پاره پاره.
نشستم مقابلش. توي خيالم وضو گرفتم. نزديك تانكر، سنگري اجتماعي بود. قصد وارد شدن داشتم كه چند پرنده كه به خاطر گرمي هوا به ساية سنگر پناه آورده بودند، از سنگر خارج شدند. داشتم ديوانه ميشدم. وارد سنگر شدم. باورش برايم خيلي سخت بود. عكس حضرت امام هنوز به ديوارة سنگر بود. روي تاقچة سنگر كه با جعبه مهمات درست شده بود، چند مهر، يك قرآن كوچك و يك منتخب مفاتيح بود. گوشه سنگر يك ساك نظرم را جلب كرد. به سختي از زير خاكها بيرونش كشيدم. زود پاره شد، اما داخل ساك تعدادي لباس، يك آينه و شانه كوچك، چند تا اسكناس صدريالي و مقداري پول خرد و يك تقويم جيبي و چند نامه بود كه جز يكي از آنها، بقيه خوانا نبود. شروع كردم نامه را خواندن. نامه از طرف پدري به فرزندش بود. نوشته بود: «سعيد جان! اين بار مادرت خيلي بيتابي ميكند، زود برگرد.»
ژنرال بعثي گفت: همراه اين شهيد پارچه قرمزرنگي بود كه روي آن نوشته شده «يا حسين شهيد». از اين پارچه مشخص شد كه ايراني است!
شروع كردم نامه را خواندن. نامه از طرف پدري به فرزندش بود. نوشته بود: «سعيد جان! اين بار مادرت خيلي بيتابي ميكند، زود برگرد.»
شهدا را بچههاي خودمان در منطقه شلمچه عراق در حضور عراقيها كشف كرده بودند و تحويل عراقيها داده بودند تا در مراسم تبادل، به طور رسمي وارد خاك كشورمان كنيم.
اسامي شهدا مشخص بود. روز مذاكره كه روز قبل از تبادل در شلمچه صورت گرفت، ژنرال «حسن الدوري» رئيس كميته رفات ارتش عراق گفت: چند شهيد هم ما پيدا كردهايم كه تحويلتان ميدهيم و به فهرستتان اضافه كنيد. يكي از شهدايي بود كه عراقيها كشف كرده بودند، گمنام بود. هويتش معلوم نبود. سردار باقرزاده پرسيد: از كجا ميگوييد اين شهيد ايراني است؟ اين شهيد هيچ مدركي دال بر تشخيص هويت نداشته! پاسخ عراقيها جگرمان را حال آورد و هويت شهيدانمان را هم به عراقيها و هم بار ديگر به ما يادآور شد. ژنرال بعثي گفت: همراه اين شهيد پارچه قرمزرنگي بود كه روي آن نوشته شده «يا حسين شهيد». از اين پارچه مشخص شد كه ايراني است!
بله، حتي دشمن هم ما را با عشقمان به حسين(ع) ميشناخت.
نشریه امتداد - ش 12
آرزوهامان کربلا بود و نجف، جان و سر دادیم در راه هدف، چفیه هامان رنگ و بوی یاس داشت، رنگ و بوی بیرق عباس داشت، یاد شبهایی که ما بودیم و مین، جست و جوی مرگ در زیر زمین، همدم شبهایمان سجاده بود، حمله کردن، خط شکستن… بود….
داشتيم براي حمله آماده ميشديم. هر كس به كاري مشغول بود. يكي وصيتنامه مينوشت. ديگري وسايلش را آماده ميكرد و آن يكي وضو گرفته و به لباس و صورتش عطر ميزد. فرمانده نگاهي به جبّار كرد و گفت: آقا جبّار شب حملهاسها!
جبّار خميازه كشيد و گفت: ميدانم.
ـ نميخواهي يك دست به سر و صورتت بكشي؟
ـ مگر سر و كلهام چشه؟
علي خندهكنان گفت: منظور فرمانده، موهاي نازنين كلّه مبارك شماست!
جبّار با اخم به علي نگاه كرد و گفت: سرت به كار خودت باشد. صلاح مملكت خويش خسروان دانند!
ریه های شیمیایی هنوز سرفه می کنند.
خون های «خردل»ی روی بوم زندگی شتک می زند.
هنوزپل بی عابری، بین چشمهای خیس مادر و دور دست های امید، بسته شده است.
برای خیلی ها هنوز عکس ها، همه شناسنامه پدر است.
هنوز خواهرها چفیه برادرانشان را بو می کنند.
هنوز پدرها، خلوت گریه خود را ترک نکرده اند.
هنوز مادران یوسف گم کرده، به بازار نمی روند.
هنوز پاهای بدلی، تن های پر ترکش را می کشند.
هنوز ترکش های غریبه، همسایه نخاع ها و شاهرگ ها هستند.
هنوز نخاع های قطع شده، به دنبال باغبان زندگی اند.
هنوز زندگی ها با ویلچر جابه جا می شود.
هنوز بیابانها، استخوان های شیری رنگ را در آغوش کشیده اند.
دل های چشم به راه، هنوز دیدن استخوانها و پلاک ها را آرزو میکنند.
هنوز پنج شنبه بازار پرچم ها و ضریح ها، گرم است.
هنوز سایه سیم های خاردار از چشم اسیران ما پاک نشده است.
هنوز رد کابل ها و پوتین ها یادگار اردوگاه هاست.
هنوز پابرهنه های خمینی تشییع می شوند.
هنوز با آبروی سرخ اینان خود را آرایش می کنیم.
هنوز…
آیینه این «هنوز» ها در برابر ما است.
به خودمان نگاه کنیم!
گوشه ای از وصیت شهيد احمد رضا احدي
ديگر نميخواهم زنده بمانم. من محتاج نيست شدنم. من محتاج توام. خدايا! بگو ببارد باران؛ كه گويی شورهزار قلبم سالهاست كه سترون مانده است. من ديگر طاقت دوري از باران را ندارم.
خدايا! ديگر طاقت ندارم، بگذار اين خشك زار وجودم، اين مرده قلب من ديگر نباشد! بگذار اين ديدگان ديگر نبيند. بس است هر چه ديدهاند. بگذار اين گوشها ديگر نشنوند. بس است هر چه شنيدهاند. بگذار اين دست و پاها ديگر حركت نكنند. بس است هر چه جنبيدهاند.
خدايا! دوست دارم تنهاي تنها بيايم، دور از هر كثرتي؛ دوست دارم گمنام گمنام بيايم، دور از هر هويتي.
خدايا! اگر بگويي: لياقت نداري، خواهم گفت: لياقت كدام يك از الطاف تو را داشتهام؟!
خدايا! دوست دارم سوختن را، فنا شدن، از همه جا جاري شدن، به سوي كمال انقطاع روان شدن را…
وصایای شهدا - ص 40