والله ان قطعتموا يميني...
نگاهي به زندگي و جهاد شهيد شاپور برزگر
سعيد عاكف
در دوران ديكتاتوري رضاخان، يك روز عدهاي از عمال او براي كشف حجاب از زنان مسلمان، به محلة «جليل شاهِ» اردبيل هجوم مياورند. در كنار تعرضاتي كه به زنان و دختران داشتند، به جور و چپاول مردم نيز ميپرداختند. زني بيوه، با چند فرزند يتيم در اين محله زندگي ميكرد كه وسيلة كار و امرار معاش آنها يك اسب بوده است. يكي از مأموران رضا شاه، به حريم خانة اين زن تجاوز ميكند و اسب را به زور ميگيرد. زن با گريه و شيون دنبال او ميرود و بسيار اصرار ميكند كه اسب را برگرداند. ولي آن مأمور بدون توجه، به راه خود ادامه ميدهد.
مردم اردبيل، مثل بسياري از بلاد ديگر، ارادت بسيار زيادي به اهلبيت عصمت و طهارت، خصوصاً حضرت ابوالفضل العباس(ع) دارند. زن درمانده، عاقبت آن مأمورِ رضا شاهي را به نام مقدس آن حضرت قسم ميدهد و از او ميخواهد كه اسب را پس بدهد. مأمور پليد، با بيادبي نام حضرت را بر زبان ميآورد و به زن ميگويد: برو به اون بگو تا اين اسب رو از من بگيره. زن هم در نهايتِ استيصال رو به آسمان ميكند و از حضرت استمداد ميطلبد. چيزي نميگذرد كه چهرة آن مأمور، جلوي چشم حيرتزدة ديگران، كاملاً سياه ميشود و مثل تكه چوبي خشك شده، از بالاي اسب، نقش بر زمين ميگردد.(1)
به دستور آيتالله ميرزا علياكبر مجتهد، يكي از مراجع اردبيل، به يادبود اين معجزه، بنايي در آن محل ساخته ميشود تا همواره ماية عبرت معاندان و ظالمان گردد. مردم آنجا نيز نام اين محله را از جليل شاه به «معجز» تغيير ميدهند تا نشاني باشد از آن واقعة عظيم.
22 روز از آبان 1336 گذشته بود كه از يكي از خانههاي همين محله، صداي گرية نوزادي به هوا خاست. شاپور برزگر در همين محله با عشق به بزرگ پرچمدار مكتب اهلبيت(ع)، حضرت عباس(ع) رشد و نمو ميكند. اين عشق در روحيات او تأثير بهسزايي ميگذارد و به زودي از وي يك جوانمرد و پهلوان ميسازد.
سال 43، تحصيلات ابتدايي خود را آغاز ميكند. از كودكي عاشق مطالعه بود. در كنار درس، كار هم ميكرد. پس از آزمودن چند شغل، عاقبت آهنگري و در و پنجرهسازي را انتخاب ميكند. به خاطر نياز به كار و درآمد، در دوران دبيرستان به تحصيل شبانه روي مياورد. با اينكه زحمت و مشغلهاش خيلي بيشتر از قبل شده بود، از كيفيت درس خواندنش چيزي كم نشد.
محمد بابايي، يكي از دوستان نزديكش، ميگويد: من هم در مدرسة شبانه بودم. وقت امتحانها، يك شب با شاپور نشستم درس بخوانم. من وقتي چرتم ميگرفت، ميخوابيدم. كمي بعد ديدم شاپور سيلي محكمي به صورتش زد! فهميدم دفعة قبل هم همين كار را كرده كه من از خواب پريدم. با تعجب گفتم: شاپور چرا خودتو ميزني؟ گفت من خودم را نميزنم، دارم شيطان را ميزنم. آمده سراغم ميخواد وادارم كنه كه بخوابم. در اثر همين جديت و اهتمام، او در مدرسة شبانه نيز هميشه رتبة اول و ممتاز را ميآورد.
حدود سال 55، در كنار كار و درس، به ورزش كشتي هم روي ميآورد. به زودي در اين رشتة ورزشي هم پلههاي ترقي را ميپيمايد و موفق به دريافت چندين مدال در مسابقات مختلف استاني و كشوري ميگردد. در كنار اين، به ورزشهاي رزمي چون جودو و تكواندو نيز روي ميآورد.(2)
او كه در محلة معجز حكم جلودار را براي جوانان داشت، همزمان با اوجگيري مبارزات مردمي عليه رژيم شاه، در اين امر هم نقش رهبري را براي آنها ايفا ميكند. شهرباني، دو، سه بار به او تذكر دهد. عاقبت وقتي ميبيند كه دارد موج عظيمي را در محل ايجاد ميكند، گزارش اقدامات او را به ساواك ميدهد.
اوايل سال 57، ساواك او را بازداشت ميكند و يكراست به شكنجهگاه ميبرد. محمد بابايي ميگويد: جلادان ساواك هر چي با مشت و لگد، و با شلاق و باتوم ميخواستند برزگر را بنيدازند روي زمين، موفق نميشدند. فقط با دو تا باتوم آنقدر به بدن برزگر زدند تا باتومها تكهتكه شدند، ولي برزگر همانطور خودش را سرپا نگهداشته بود. اعتقاد داشت جلوي دشمن بايد تا آخرين حد توان مقاومت كرد و نبايد ضعف نشان داد.
بعد از آن، شكنجههاي فنيتر و مدرنتر را روي او اجرا ميكنند، ولي پس از چند روز نميتوانند حتي يك كلمه حرف از او بيرون بكشند و حال آنكه در ابتدا انتظار داشتهاند كه چون نقش رهبري را در محل ايفا ميكرده، اسامي تمامي افراد انقلابي را به آنها بگويد. عاقبت مجبور به آزادياش ميشوند. آثار آن شكنجهها تا مدتها بر بدنش ميماند و معالجة آنها حدود يك سال به طول ميانجامد.
در بحبوحة درگيريهاي انقلاب كه چيزي به سرنگوني رژيم طاغوت باقي نمانده، مغازة آهنگري خود را براي هميشه تعطيل ميكند تا يكسره وقف خدمت به انقلاب شود. پس از سرنگوني شاه، در همكاري و بنيانگذاري نهادهايي چون سپاه، بنياد مسكن انقلاب اسلامي و جهاد سازندگي در اردبيل، نقش مؤثري ايفا ميكند.
سال 58 كه شهيد سعيد گلاببخش، (معروف به محسن چريك، بنيانگذار آموزشهاي غيركلاسيك در سپاه) به اردبيل ميآيد، همراه كساني چون شهيد پيرزاده و شهيد پروانه، دورة آموزش چريكي را نزد او ميگذراند. همين، دستمايهاي ميشود براي او تا اهتمامي ويژه براي راهاندازي واحد آموزش در سپاه اردبيل به خرج دهد. او اين كار را از پايه شروع ميكند و سال 1360، موفق ميشود با ياري همرزمانش، نخستين پادگان آموزشي سپاه را در اردبيل بنيان بگذارد. نام اين پادگان را به ياد نيروي مخلص عرصههاي مختلف انقلاب، «شهيد پيرزاده» ميگذارد. پيش از راهاندازي اين پادگان، سهم بهسزايي را در تشكيل واحد بسيج مستضعفين اردبيل، به عهده ميگيرد.
همزمان با آغاز جنگ، راهي جبهه ميشود و در جبهة خرمشهر، تحت فرماندهي سيدمحمد جهانآرا، يكي از مدافعان سرسخت شهر ميشود كه قبل از سقوط كامل اين شهر، به دليل برداشتن جراحتهاي شديد، به اردبيل منتقل ميگردد. در كنار تمام اين فعاليتها، روز ششم آذر سال 59 مسئوليت راهاندازي واحد تربيتبدني سپاه اردبيل و نظارت بر آن، به عهدهاش گذاشته ميشود. مشغلههاي فراوان و مسئوليتهاي سنگين، هيچگاه او را از حضور در جبهه باز نميداشته است. هميشه چند روز به شروع عمليات، به منطقه ميرفته و با پذيرفتن فرماندهي يگانهاي مختلف رزمي، دين خود را مستقيماً، به جنگ نيز ادا ميكرده است.
چهاردهم ارديبهشت سال 62، در پادگان شهيد پيرزاده، در حين آموزش به نيروهاي بسيجي، يك نارنجك جنگي در دست راستش منفجر ميشود. علت اين انفجار، نامرغوبي نارنجك بوده است كه به محض كشيدن ضامن، در دستش عمل ميكند.
او را ظرف مدت سه ساعت، به بيمارستان امام خميني(ره) در تبريز ميرسانند. در اتاق عمل، به خاطر قوي بودن بدنش، آمپول بيهوشي در ابتدا به او اثر نميكند. چون وضعيت دستش رو به وخامت ميرفته، پزشك جراح مجبور ميشود جلوي چشمان او، كار قطع كردن اضافات گوشت و استخوان دست را، از مچ به پايين شروع كند. آنها در كمال تعجب ميبينند كه اين جوان هيچ نالهاي نميكند تا اينكه به تدريج بيهوش ميشود.
سه، چهار روز بعد، دوستان پاسدارش با يكي از آمبولانسهاي سپاه، براي آوردن او به اردبيل ميروند. وقتي ميخواهند سوار ماشين شوند، در كمال تعجب ميبينند كه برزگر دارد مينشيند پشت فرمان. ميگويد: از همين اولش نبايد تسليم معلوليت بدن شوم! با اينكه بين راه به مانعي در كنار راه برخورد ميكند، اما با همان يك دست، خود و دوستانش را به اردبيل ميرساند و آنجا با گرفتن يك وام، خسارت ماشين را نيز ميپردازد.
شهيد مهدي باكري ميگويد: شاپور برزگر با یك دست در جبهه میجنگید. بنده به فرمانده تیپ گفتم: نگذارید این جوان با یك دست به جبهه برود، او كه نمیتواند بجنگد. فرمانده تیپ گفت: بیا ببین كه چگونه با یك دست جنگ میكند، او قبول نكرد كه عقب برگردد. میگفت: مگر حضرت ابوالفضل(ع) با یك دست جنگ نكرد؟ چه شجاعت و شهامتی؟ با یك دست میجنگید و حملهور میشد.
روز بيستم ارديبهشت، سخنراني پرشوري براي پرسنل سپاه و نيروهاي آموزشي پادگان شهيد پيرزاده ميكند و به آنها ميباوراند كه معلوليت، مانع از انجام كار و خدمت نميگردد. پس از آن، باز هم در عملياتهاي مختلف حضور مييابد و حماسههاي بسياري ميآفريند. براي اينكه بتواند به نحو احسن از سلاحهاي مختلف جنگي استفاده كند، چنگكي به مچ قطع شدة راستش ميبندد. اين چنگك را براي كشيدن گلنگدن و ضامن نارنجك و كارهاي ديگر به كار ميگرفته است.
اين يار خستگيناپذير انقلاب، در عمليات والفجر چهار، در حالي كه مسئوليت محور را به عهده داشته است، از سوي شهيد حميد باكري مأموريت مييابد تا براي بيرون آوردن گردان ابوالفضل(ع) از حلقة محاصرة دشمن، اقدام كند. در حين انجام اين مأموريت، در منطقة پنجوين، بر ارتفاعات شيخ گزنشين، شربت شيرين شهادت را مينوشد. او از مدتها پيش بارها از شهادت خود سخن گفته بود، و چند روز قبل از آن عمليات، به وضوح در اينباره ميگويد و با حلاليت خواستن از دوستانش، خود را آمادة سفر ميكند.
در آخرين لحظههاي عمر شريفش، يكي از بسيجيان لشكر عاشورا به بالين پيكر غرقه به خونش ميآيد. وقتي لبهاي خشك و ترك برداشتة او را ميبيند، قمقمهاش را درميآورد. ميخواهد در دهانش آب بريزد، برزگر نميگذارد. ميگويد: مگر امام حسين(ع) تو كربلا آب خوردن كه من بخورم؟!
وقتي جان به جان آفرين تسليم ميكند، محمد بابايي از گرد راه ميرسد. با شنيدن حرفهاي آن بسيجي، جنازة نوراني و متبسم شهيد برزگر را به عقب منتقل ميكند. آن روز، روز سيزدهم آبان سال 62 بوده است.
در دوران جواني، تا هنگام شهادتش، يك بيت شعر هميشه ورد زبانش بود:
از آن زمان كه شنيدم «فمن يمت يرني»(3) را
هواي موت بر سر دارم و لقات، علي جان
او سال 54، هنگامي كه به حرم امام رضا(ع) مشرف ميشود، در محضر حضرت، يادداشتي مينويسد كه به عنوان يادگاري جاودانه از وي باقي ميماند. جملات اين يادداشت اينگونهاند:
هر حركتي، بيامام، سكون؛
هر فريادي، بي امام، سكوت؛
هر نوري، بيامام، ظلمت؛
هر پيروزي، بيامام، شكست؛
هر خوبي، بي امام، بدي؛
و هر حقي، بيامام، باطل است.
پينوشت:
1. فرزندان و نوادگان اين زن، هنوز هم در همين محله زندگي ميكنند. رضا سلطاني، يكي از شهداي محلة معجز، از نوههاي اوست.
2. تا حدود سال 1361، در اين رشتههاي رزمي نيز موفق به دريافت چندين مدال ميگردد؛ در همين راستا، پس از پيروزي انقلاب، يك استاد متعهد و دلسوز ميشود براي نيروهاي حزباللهي.
3. گفتاري معروف از اميرمؤمنان(ع)، مبني بر اينكه هر كسي در هنگام مرگ، آن حضرت را زيارت ميكند.