اشك شادي و اشك درد
ده دقيقه كه زير نور خورشيد ميايستاديم، آتش ميگرفتيم. هفت ايراني و حدود سي نيروي عراقي بوديم. عراقيها داخل سايهباني كه درست كرده بوديم استراحت ميكردند، اما بچهها چارهاي جز كار در آفتاب نداشتند. بايد ميايستاديم و به پاكت بيل كه دل زمين را ميشكافت و خاكها را زير و رو ميكرد، زل ميزديم تا آثاري پيدا شود و…
آن روز هوا وحشتناك گرم و شرجي بود. حدود ساعت يازده، بچهها بيستليتري آب را روي سرشان ميريختند تا با وزش باد، كمي خنك شوند و كار تعطيل نشود. شايد سختترين كار در اين زمان جمعآوري پيكر از زير خاك بود. آقاي ناجي، با لودر خاك يك سنگر تانك را كفبرداري كرد كه پيكر يك شهيد پيدا شد. زمين خيلي سفت و سخت به شهيد چسبيده بود و از طرفي امكان داشت بيشتر از يك شهيد درون سنگر باشد. بنابراين با لودر احتمال مخلوط شدن استخوانها ميرفت. قرار شد با سرنيزه اطراف پيكر را خالي كنيم. مشغول كار شديم. با سختي اولين شهيد را از خاك جدا كرديم كه متوجه حضور شهيد ديگري شديم. اين بار به جاي شادي، اشكمان درآمد. از شدت گرما و عرق، چشممان ديگر نميديد. از آسمان و زمين آتش ميباريد و دستهاي من و مجيد پازوكي تاول زده بود. تاولها در هنگام كندن زمين ميتركيد و با زمين شورهزار شلمچه برخورد ميكرد و درد و سوزش شديد را تا مغز استخوان احساس ميكرديم. دستهايمان پر از خون شده بود. وقتي دستان خونين و دردناك ما به جسم شهيدي ميخورد دستهايمان آرام ميگرفت و اشك شادي جاي اشك درد را ميگرفت. آن روز سه شهيد را با دستهاي خونين از زير خاك بيرون كشيديم. اشك شادي و اشك درد با هم آميخته شده بود. جاري شدن خون از سر انگشتان ما بر بيرون كشيدن جسم مطهر آناني كه با نثار خونشان از مكتب و مردم ما به دفاع پرداخته بودند هيچ نبود. باور كنيد هيچ…
نشریه امتداد - ش 12