شنيده ام سخني خوش که پير کنعان گفت/ فراق يار نه آن مي کند که بتوان گفت
حديث هول قيامت که گفت واعظ شهر / کنايتي است که از روزگار هجران گفت
نشان يار سفرکرده از که پرسم باز / که هر چه بريد صبا پريشان گفت
من و مقام رضا بعد از اين و شکر رقيب/ که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
مزن زچون و چرا دم که بنده ي مقبل / قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
کوچه هاي جماران همراز کوچه هاي مدينه گشته اند بعد از ارتحال رسول. آنان که پاي دارند هروله مي کنند تا خود را به خانه اي برسانند مطاف ملائک حافظ تو بوده است و هر صبح و شام ميهمان سفره اي که از بهشت بهر تو نزول مي يافت، خانه اي که همنوازي تسبيحات تو هر صبح و شام نور مي خورد و نور مي آشامد و در عطر روح اللهي تو شناور بود. آنان که پاي دارند هروله مي کنند، اما انان که پا در راه عشق تو باخته اند چه کنند؟ جانا، رحم آور! اينجا عالم ظاهر است و ظاهر حجاب باطن. چه کنيم؟
ستون هاي حسينيه ي جماران رازداران اُستُن حنانه اند اما بر حال ما مي گريند، بر حال آن دلباختگاني که بي تو ديگر جانشان جز باري سنگين بر گرده ي فراق نيست. ستون ها مي نالند. ذرات چوب و آهن و خاک، هر چه هست، مي نالند. آنجا که تو مي نشستي، اريکه حکومت عشق بر جان هاي مشتاقان، خالي مانده است.
گريه کن تا آن بغض گلوگير بشکند و اشک هايت پيش باز قدم هاي يار روند، در کوچه باغ هاي ملکوت. طراوت آن جنات از اشک هاي من و توست ، اما دل هايمان آرام نمي گيرد. کاش اين غم، اشک مي شد و فرو مي ريخت و اين ابرهاي تنگ نشسته، آسمان سينه هامان را به خورشيد وا مي گذاشتند. کاش قلب مرا قرباني مي گرفتند تا اين گرد ماتم از شهر برخيزد و رسول الله به مدينه باز گردد.