آن حق دو رکعتی
از صاحبدلي حكايت شده است كه روزي به ياران ميگفت: اگر بين ورود به بهشت و دو ركعت نماز گزاردن مخيّرم كنند، من آن دو ركعت نماز را بر ميگزينم.
پرسيدندش كه اين چگونه بود؟
گفت: از آن رو كه من در بهشت به حظّ خويش مشغولم و در آن دو ركعت به گزاردن حقّ مولايم. اين دو را با هم قياس نتوان.
***
ايستادهام روي سجّادهام، براي گزاردن حقّ مولايم. تمام حواسم را جمع ميكنم. ميخواهم مثل «صاحبدلان» باشم. نمازي بخوانم كه بتوانم آن را بر بهشت برگزينم.
يك نفس عميق ميكشم. چشم ميدوزم به سقف، به خود ميگويم: نگاهم به بالا باشد، به طرف آسمان باشد، شايد آسمانيتر بخوانم.
تا دستهايم را بالا ميآورم، چشمم ميافتد به يك تار نازك عنكبوت كه از اين طرف به آن طرف لوستر كشيده شده. حرصم در ميآيد: حسابت را ميرسم، صبر كن نمازم را بخوانم!
نخير، كار خودش را كرد، حواسم پرت شد. از سربالا نماز خواندن پشيمان ميشوم. نگاهم را ميدوزم به رو به رو. ديوار تازه رنگ خورده را كه ميبينم، يادم ميآيد كه چقدر سر اينكه اتاق را چه رنگي كنيم، با هم جرّ و بحث كرديم. قيافة يك يك اعضاي خانواده را مجسّم ميكنم و حرفهايشان را مرور. يك دفعه يادم ميآيد كه قرار بود نماز بخوانم؛ آن هم يك نماز خيلي حسابي.
فايده ندارد. اين طوري نميتوانم. چادرم را ميكشم روي سرم. حالا ديگر حتي مُهر و جانمازم را هم نميبينم كه گل و بوتههايش حواسم را پرت كند. تمام حواسم را جمع ميكنم، تمركز ميكنم، يك تكبيره الاحرام خيلي ناب ميگويم و شروع ميكنم به خواندن سورة حمد: «بسم الله الرحمن الرحيم، الحمد لله … ايّاك نعبد و ايّاك نستعين» راستي، امروز استاد دربارة «ايّاك» چه مثالي زد كه بچّهها خنديدند؟ قبلش چه صحبتي شده بود؟ آهان …
***
نمازم تمام شده است. سرم را به دستهايم تكيه دادهام: «چرا من گزاردن حقّ مولا نتوانم؟ آيا چنين است نمازي كه بر بهشت برگزيدن توان؟».
تار نازك عنكبوت، رنگ روي ديوار، گل و بوتههاي جانماز، ايّاك نعبد، همه ذهنم را دوره كردهاند. يكي يكي صدايم ميكنند. ميگويند: تو هم ميتواني؛ و من سرم را به دستهايم تكيه دادهام و دارم با خودم زمزمه ميكنم: «من هم ميتوانم».
نظیفه سادات موذن - طلبه سطح3