پوریای ولی و غلبه بر نفس اَمّاره
پورياى ولى پهلوانى بود كه در شهر خودش هيچ كس با او قدرت مقابله نداشت. او به بلاد (سرزمينهاى) ديگر رفت و تمامى پهلوانان را مغلوب كرد تا اينكه به دروازه پايتخت رسيد. در اين حال، مشاهده كرد زنى آنجا نشسته است و طبقى از حلوا پيش رو دارد. نزديك آمد و از بهاى آن سؤال كرد. زن گفت: «فروشى نيست بلكه نذر است». پوريا پرسيد: «براى چه نذر كردهاى؟». زن گفت: «فرزندم پهلوان پايتخت است و اكنون پهلوانى تصميم دارد به اينجا بيايد تا او را مغلوب كند. اگر چنين شود، مال و اعتبار من و او به فنا مىرود».
پوريا ديد كه زن به حق تعالى متوسل گرديده است. به خاطرش آمد و با خود فكر كرد: اگر فرزند او را بر زمين بزنم پهلوان مركز حكومت خواهم شد و اگر نَفْسْ را به زمين زنم، قهرمان قلمرو الهى مىگردم. پس با خود نجوا كرد: براى جلب رضاى خدا، اين زن سالخورده را نااميد نمىكنم.
آنگاه رو به سوى آن زن نمود و گفت: «مادر! نَذرت قبول است». حلواى نذرى را بين همراهان خود كه چهل نفر بودند تقسيم كرد و سپس به شهر وارد شد. در روز موعود، پهلوان مركز حكومت با رنگى پريده براى كشتى گرفتن با پوريا حاضر شد. پوريا همت گماشت كه نفس خويش را نقش بر زمين سازد. پس خود را سُست نمود و حريف او را بيازمود. حريف مشاهده كرد توانش كمتر از اوست، دوباره آزمايش را تكرار كرد و چون قوى دل شد، پوريا را بلند كرد و بر زمين كوبيد و بر سينهاش نشست. به محض آنكه پشت پوريا بر خاك رسيد رازهايى براى او منكشف گرديد.
اسرار موفقيت، سيد مرتضى مجتهدى، ج اول، 147 - 149