يك بلوات صلند ...
ناصف اصفهانى
در دوره دبيرستان هميشه از كنفرانس دادن سر كلاس واهمه داشتم و هر بار با لطائف الحيل از دست آموزگارانى كه تشويق و يا حتى اجبار به كنفرانس دادن مىكردند، مىگريختم . حتى يك بار كه دبير فلسفه به اجبار نامم را در رديف كنفرانس دهندگان ثبت كرد، يك روز مانده به كنفرانس - وقتى هيچ راهى را براى فرار نديدم - بليتى تهيه كردم و به بهانه زيارت يك هفته به مشهد رفتم تا به قول خودم آبها از آسياب بيفتد و موضوع فراموش شود . بار ديگر قصد داشتم براى فرار از سخنرانى اجبارى، راهى جبهه شوم كه ترس مرا منصرف كرد و بالاخره هر طور بود راه ديگرى پيدا كردم .
خودم هم از اين ضعف آگاه بودم و هميشه انديشه مبارزه با آن را در سر مىپروراندم; اما به هيچ گونه نمىتوانستم بر آن فائق آيم تا آن كه، در يكى از نخستين روزهاى ورودم به دانشگاه، حاج آقا جعفرى نسب، استاد درس معارف (1) به كلاس آمد و پس از توضيح اجمالى محتواى درس خود در طول ترم، به اين نكته اشاره كرد كه دانشجويان بايد خود بخشى از زحمت ارائه دروس را متحمل شوند و براى هر دانشجوى داوطلب كنفرانس نمرهاى ويژه در نظر مىگيرد . آنگاه در حالى كه انتظار داشت اين تطميع كار ساز شده باشد، از داوطلبان خواست دستخود را بالا كنند . انتظار بيهوده بود . در يك لحظه به ذهنم آمد مثل اين كه همه افراد كلاس مثل من از كنفرانس واهمه دارند .
حاج آقا از رو نرفت و با سماجتبيشتر درخواستخود را مطرح كرد; اما مثل اين كه آب در هاون مىكوفت . اگر سنگ دستخود را بالا مىكرد، آن دانشجويان نيز چنين مىكردند . حاج آقا خيلى زود فهميد مشكل بچهها ناشى از ترس است و در اين باره سخن گفت . او به كلامى از مولا على (ع) استناد كرد كه: «اذاهبت امرا فقع فيه فان شدة توقيه اعظم مما تخاف منه; هنگامى كه از چيزى مىترسى، خود را در آن بيفكن; زيرا گاه ترسيدن از چيزى، از خود آن سختتر است .» (1) اين سخن مانند اكسير بود و ماهيت روباه مزاج مرا به شير تبديل كرد، هنوز حاج آقا از ترجمه آن فارغ نشده بود كه من دستخود را به عنوان داوطلب بلند كردم .
حاج آقا كه بالاخره بعد از نيم ساعتسخنرانى توانسته بود يك مشترى براى خود دست و پا كند، بسيار خوشحال شد; فورا نام مرا پرسيد; و آن را در دفترش ثبت كرد و بحث فطرت را براى ارائه در هفته آينده به عهده من گذاشت .
بالاخره تصميم خودم را گرفته بودم . بايد هر چه زودتر بر اين نقص خودم كه تا آن زمان فكر مىكردم تنها نقطه ضعفم به شمار مىآيد، فائق مىآمدم . پس از پايان كلاس تا چهار روز با تلاش فراوان در جمع كردن مطالب برآمدم و آن را دسته بندى كردم تا به خيال خود جالبترين كنفرانس روى زمين را ارائه دهم . طبق برنامهريزىام دو سه روز باقى مانده به روش سخنرانى اختصاص داشت . بدين منظور يك آينه 20 سانتى تهيه كردم و وقتى هم اتاقىهايم در اتاق نبودند، با شور و هيجان وتكان دادن دست و سر و پا - ببخشيد يادم آمد كه ديگر پاهايم را تكان نمىدادم - در برابر آن به ايراد سخنرانى مىپرداختم; بدون آن كه كوچكترين توجهى به اطرافم داشته باشم . در نخستين تمرين، با اعتراض ساكنان اتاقهاى بغلى كه خيال مىكردند ديوانه شدهام روبه رو شدم . و در مرتبه دوم باصداى كوبيدن در توسط نگهبان ساختمان به خود آمدم .
شبى كه بنا بود فرداى آن سخنرانى كنم، در پوستخود نمىگنجيدم . همهاش در فكر فردا بودم كه به خيال خود دست همه سخنرانان ماهر را از پشت مىبستم و همه دانشجويان و نيز استاد را شگفت زده مىكردم . با اين افكار چند ساعتى از اين پهلو به آن پهلو غلتيدم و نتوانستم بيش از چند دقيقه چشم بر هم بگذارم . صبح هنگام، بدون آن كه متوجه آثار بىخوابى خود باشم، با شور و شوق كلاسور را برداشتم و به سمت كلاس راه افتادم . بالاخره لحظات انتظار به پايان رسيد و استاد به كلاس آمد . پس از چند دقيقه صحبتهاى مقدماتى از من خواست جلوى تابلو بروم و صحبتخود را شروع كنم . من هم با گامهاى استوار پيش رفته، در مقابل بچهها قرار گرفتم . وقتى سربلند كردم و خواستم صحبت را شروع كنم، ناگاه متوجه سى، چهل جفت چشم ذكور و اناث شدم كه به من زل زده بودند واز سر تا پايم را به دقت ورانداز مىكردند . من كه تا حال با چنين صحنهاى روبهرو نشده بودم، كمى هول برم داشت; اما هر طور بود برخود مسلط شدم و چنين آغاز سخن كردم: «بسم الله الرحيم» . حس مىكردم چيزى كم دارد، اما نمىدانستم چه چيز . دوباره تكرار كردم، باز هم همان صورت بود . اين جا بود كه نيشهاى بچهها شل شد . براى بار سوم تكرار كردم، باز هم نفهميدم چه چيزى را جا مىگذارم . صداى شليك خنده بچهها به گوشم رسيد، دست و پايم را گم كردم; اما حاج آقا به فريادم رسيد و گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم» . هنوز از رو نرفته بودم، خواستم به سبك و سياق سخنرانىهاى آن زمان و نيز خود حاج آقا، سخنرانى را با حمد و ثناى خداوند شروع كنم . از اين رو، ادامه دادم: «الحمد الله رب العالمين .» اما چشمتان روز بد نبيند، وقتى به خود آمدم كه ديدم دارم مىخوانم «صراط الذين انعمت عليهم . . . .» ، بله به جاى حمد و ثنا، داشتم سوره حمد را مىخواندم . بچهها از خنده روده بر شده بودند . حاج آقا سعى فراوان داشتخود را كنترل كند; اما لبخندى مليح بر لبانش نقش بسته بود . كلاس از كنترل خارج شده بود . اما من هنوز مقاومت مىكردم و در حالى كه صدايم مىلرزيد، خواستم به شيوه سخنرانان با دستور ختم يك صلوات بر كلاس مسلط شوم . به همين جهت، با صدايى نيمه آمرانه گفتم: براى سلامتى ارواح پاك شهدا يك بلوات صلند [صلوات بلند] ختم كنيد . باز هم شليك خنده بود كه به گوشم رسيد . من كه ديگر عصبانى شده بودم، خشمگينانه به بچهها گفتم: چرا اين قدر مىخنديد؟ فكر مىكنيد سخنرانى كردن كار سادهاى است . خير، اين طور نيست . حتى من شنيدهام يك آقايى مىخواستسخنرانى كند، وقتى نگاهش به جمعيت افتاد، همان جا غش كرد .
اين تندى نتوانستخنده بچهها را كنترل كند و حتى بر شدت خنده آنها افزود . در ميان اين همهمه و خنده صداى دوستم مرادى به گوشم رسيد كه مىگفت: خب، پس تو هم تاغش نكردى و زحمت نعش كشى را بر دوش ما نينداختى بيا رجايتبنشين .
اول خواستم ناراحتشوم; اما ناگاه به خود آمدم و ديدم اين منطقىترين سخنى است كه تا آن زمان شنيدهام و ادامه سخن با اين وضعيت ديگر امكانپذير نيست . راستش اين نكته به ذهنم آمد كه راستى راستى ممكن استبا اين وضع من هم غش يا حتى سكته كنم . از اين رو، بلافاصله اين سخن شوخى او را پذيرفتم و باسرعتبه جاى خودم برگشتم .
بچهها كه تا چند دقيقه بعد مىخنديدند، متوجه عكس العمل من نشدند و وقتى به خود آمدند، بسيار تعجب كردند . ظاهرا انتظار داشتند من همين طور ادامه بدهم و فرصتبيشترى براى تفريح آنان فراهم آورم . حتى تنى چند از آنها اعتراض كردند و گفتند: «تو كه خوب داشتى مىفرمودى، چرا نشستى؟ !» ، «داشتيم بهرهمند مىشديم» يا «اى بابا ما را از فيوضات خود محروم نكن» و يا «بابا تازه داشتيم حال مىكرديم» .
در اين وانفسا كه دوست داشتم زمين دهان باز كند و مرا ببلعد، حاج آقا بود كه به فريادم رسيد; با ظرافتخاصى كلاس را ساكت كرد و ضمن تعريف از شهامت من و يادآورى اين كه هيچ يك از دانشجويان داوطلب سخنرانى نشده بود و شايد اگر يكى از آنها به جاى من بود، افتضاح بيشترى به بار مىآورد، شروع به باز سازى من كرد و راهكارهايى را براى تسلط بر خود در چنين مواقعى بيان داشت .
صحبتهاى حاج آقا چنان مؤثر افتاد كه من در پايان كلاس از او خواستم اجازه دهد هفته ديگر بحثخود را پيگيرى كنم . هفته بعد با درس آموزى از شكستسنگين هفته گذشته و با به كار بستن نكات حاج آقا، براى نخستين بار در عمرم توانستم كنفرانس موفقى داشته باشم . شيرينى آن، چنان در دهانم مزه كرد كه بعدها در بيشتر كلاسها داوطلب اين كار مىشدم . و چنان شد كه - بدون آن كه بخواهم به شيوه فيلمهاى سينمايى ايرانى پايان خوشى براى داستانم ترسيم كنم - در سالهاى بعد به صورت يكى از موفقترين سخنرانان دانشكده و حتى دانشگاه در آمدم و هم اكنون يكى از موفقترين استادان همان دانشكده باشيوه درسى عالى - البته اين جايش كمى غلو شد - هستم و بخش مهمى از اين موفقيت را مرهون سخن به ظاهر شوخى ولى در واقع منطقى دوستم مرادى و جدى گرفتن و عمل كردن به آن مىدانم .
پىنوشت:
1 . نهج البلاغه، حكمتشماره175 .(ترجمه محمد دشتى)