من مريد همسرم شدم
همسر مکرمه استاد شهيد مرتضي مطهري ميگويند:
من وقتي با آقاي مطهري ازدواج کردم، تحت تأثير جاذبههاي شخصيتيشان قرار گرفتم و مريدشان شدم… يکروز ـ اوايل ازدواجمان ـ نماز ظهر را که خواندم، در همان حال مشغول مطالعة کتابي مذهبي شدم، ايشان از مدرسه که آمد پاي سجادهام نشست و گفت: «من يک دعايي ميکنم و ميخواهم که شما هم از اين پس هميشه بعد از نمازهايتان آن را ذکر کنيد. گفتم: «بفرماييد». گفت:«بعد از مرگم طوري نباشد که از خدا بخواهم به دنيا برگردم و بچههايم را تربيت کنم و يا نوشتههايم را اصلاح کنم.» بعد اضافه کرد:«من که الان نوشتهاي جز چند مقالة چاپ شده در مجلات ندارم. فرزندي هم که ندارم، اما اگر خداوند به من توفيق داد که نوشته يا نوشتههايي داشته باشم و همچنين اگر خداوند به من فرزند يا فرزنداني عنايت کرد، طوري نباشد که آرزو کنم به دنيا برگردم تا نوشتههايم را اصلاح يا بچههايم را تربيت کنم».
و به لطف خداوند اين دعايشان اجابت شد.
همسر استاد مطهري در جاي ديگري ميگويند:
«زن بايد بداند چه کاري بايد انجام بدهد، من بچهها را طوري تربيت کرده بودم که براي پدرشان ايجاد مزاحمت نکنند تا وقتي استاد مشغول نوشتن و مطالعه بود با سر و صداي آنها آرامششان به هم نخورد، به بچهها دائم تذکر ميدادم:آقاجان درس دارند، مبادا داد و قال کنيد. به ياد دارم که يک روز آقاي فلسفي خطاب به همسرم گفتند:«چهقدر نوشتههاي شما زياد است، حتما به اين دليل است که فرزند نداريد و فرصتتان زياد است؟» آقا پاسخ داد:« من پنج بچه دارم و همگي هم کم سن و سال!»
آقاي فلسفي با تعجب گفت:« پس چرا هر وقت به منزلتان ميآيم، صدايي از آنها نميشنوم؟!»