افراط و تفريط و رنجي که ميبريم
آيتالله مصباح يزدي(دامعزه)
…گمان نميکنم در بيشتر خانوادههايي که فرزنددار هستند، روابط مطلوبي ميان پدر و مادرها و فرزندان وجود داشته باشد، و حتي گاهي اين روابط به صورت بحران درميآيد. در خانوادههايي که تقيدات مذهبي دارند و با مشکلات فرهنگي معاصر روبهرو هستند، اين تنشها گاهي وضع خانوادهها را آشفته ميکند. من از چندين سال پيش که به سفرهاي معنوي مثل حج، عمره يا زيارت مشهد مقدس مشرف ميشوم، وقتي با مردم روبهرو ميشوم ميگويند: دعا کنيد خدا جوانهايمان را حفظ کند. آنها نگراني شديدي از وضع نوجوانها و جوانهاي جامعه دارند.
گسستگي ميان دو نسل
ما وقتي زمان حاضر را با زمان کودکي خودمان مقايسه ميکنيم ميبينيم شرايط بسيار تغيير کرده است. ارزشهايي آن زمان مطرح بود که امروز فراموش شده يا اصلا برعکس شده است. آن هماهنگي، انسجام رفتاري و فکري که بايد در خانواده حاکم باشد، امروزه خيلي کم ديده ميشود. پدر و مادرها توقعاتي از بچههايشان دارند که تحقق پيدا نميکند. از طرف ديگر بچهها هم انتظاراتي دارند که برآورده نميشود و يک نوع بريدگي و گسستگي بين نسل قديم و نسل جديد پيدا شده که اين براي خانواده بسيار نامطلوب است. اعتماد متقابل بين پدر و مادر و فرزندان و روابط عاطفي عميق ميان آنها کمرنگ شده و در بعضي جاها قريب به صفر است. اين مشکلي است که آن را در همسايهها، فاميل و… بسيار مشاهده کردهايد.
واقعيتي که بايد پذيرفت!
نوع تفکر درباره اين مسأله وجود دارد؛ يک برداشت اين است که هر زماني اقتضاي يک سلسله رفتاري دارد. ميگويند: دوران قديم گذشت و ما ديگر به عقب برنميگرديم؛ آن روزها که بچه در مقابل پدر و مادر به ادب ميايستاد و بدون اذن آنها نمينشست، در راه رفتن هميشه عقبتر از پدر و مادر بود و چيزهايي از اين قبيل، امروز منسوخ شده است. آن دوران، پدرسالاري حاکم بود، اما امروز دوران جديدي است با ويژگيهاي خاص خودش که اقتضائات جديد دارد. امروز دوران فرزندسالاري است و بچهها حاکم هستند و ما بايد اين را بپذيريم و به مقتضياتش تن دهيم! ميگويند علت بحرانها اين است که ما در حال انتقال از آن مرحله به مرحله جديد هستيم. اين واقعيتي است که چه بخواهيم يا نخواهيم وجود دارد. بعضيها حتي پا را فراتر ميگذارند و ميگويند نهتنها اين يک واقعيت است و بايد پذيرفت، بلکه اصلا حقيقت هم همين است و ميبايست همين طور ميشد!
جبر تاريخ!
اين طرز فکر ريشه در فرهنگ غربي دارد و بيشتر غربزدهها آن را ترويج ميکنند. گاهي هم ميگويند: اصلا طرز رفتار دوران قديم، يک فرهنگ سنتي بيمنطقي بود و اين فرهنگ امروز فرهنگ علمي است و بر تجربههاي روانشناختي و فرمولهاي علمي مبتني است. به قول خودشان جبر تاريخ است و بايد پذيرفت. ميگويند اگر پدر و مادرها نخواهند دچار اضطراب، نگراني، تنش و بحران شوند بايد سعي کنند خودشان را با اين شرايط وفق دهند و بپذيرند.
بعضي از دانشمندان تربيتي هم ميگويند: مقداري از اين مسائل مربوط به وارثت و مقداري هم به عوامل محيط مربوط است. عوامل محيط را که نميتوانيم تغيير دهيم و عامل وراثت هم طبيعي و تغييرناپذير است. محصول اين نظريه اين است که زندگي اجتماعي مراحلي دارد و هر مرحله در موقع خود تحقق پيدا ميکند؛ چه ما بخواهيم و چه نخواهيم.
جبري در کار نيست
يک طرز فکر ديگري هست که ميگويد: جبري در کار نيست. اين عوامل همه به نوعي تحت اختيار انسان و قابل تغيير است. اينطور نيست که ما ارزش مطلقي نداشته باشيم. ما بايد اين عوامل را شناسايي و ارزيابي کنيم. رفتارهاي گذشتگان را نيز ميتوانيم ارزشيابي کنيم و بگوييم آن رفتار حتي در زمان خودش هم چه عيب و چه حسني داشته است. افراط و تفريطهايي در کار بوده است کما اينکه امروز هم آنچه انجام ميشود صحيح مطلق نيست و چنان نيست که جبر تاريخ اينها را اقتضا کند. يک سلسله مباني را بايد شناخت و رفتارها را بر اساس آن تغيير داد. ما ميتوانيم بر اساس يک سلسله ارزشهاي ثابتي بگوييم رفتار گذشتگان کدامش صحيح بوده و کدام ناصحيح بوده است و آنچه امروز واقع ميشود کدام صحيح و کدام ناصحيح است و بعد همت کنيم آنهايي که ناصحيح است تغيير دهيم. اين نگرش و بينش، بيشتر با فرهنگ اسلامي و ديني ما موافق است. در قرآن و روايات هر جا ستايش شده، ستايش کساني است که کارهايي را از روي اختيار و اراده انجام دادهاند و اگر نکوهش شده از کساني است که کاري را عمدا انجام دادهاند. اين که بگوييم ما در شرايطي بوديم که ايجاب ميکرد جبرا چنين و چنان باشيم در منطق قرآن پذيرفته نيست.
آيا بايد تسليم شد؟
اين مقدمه را گفتم براي اين که بدانيم آيا در مقابل اين بحران اجتماعي بايد تسليم شويم و بگوييم مقتضاي جبر تاريخ و مقتضاي دوران مدرنيته است يا نه؟
اجمالا يکي از عناصري که امروز موجب شده است دوران فرزندسالاري پديد آيد، ريشه در يک نوع تفکر فلسفي يا ايدئولوژي از دوران جديد و مدرنيته دارد به نام انديويدوآليسم يا فردگرايي، درحالي که جوامع سنتي و ديني مسألهاي برخلاف آن مطرح ميکردند و توجه به رعايت حال و حقوق ديگران، احترام به ديگران جزو عناصر اصلي فرهنگشان بود. به بچه از همان دوران که اسباببازيها را به خودش اختصاص ميداد و به ديگران نميداد دعوا ميکردند و ميآموختند که اسباب بازيت را به دوستت بده. بر خلاف امروز که ميگويند اين حرفها نيست و بچه آزاد است که هرکاري دلش ميخواهد بکند! در فرهنگهاي سنتي و ديني احترام گذاشتن به ديگران و ديگرخواهي ارزش بزرگي است. تا آنجا که بسياري از دانشمندان اخلاق گفتهاند: اصل ارزشهاي اخلاقي ديگرخواهي است؛ اگرچه اين هم افراط است.
اما امروز ميگويند هر فردي بايد فکر خودش باشد. در فرهنگ غربي روز به روز گرايش خودخواهي، خودپرستي و خودمحوري بيشتر ميشود. اين طرز فکر در ارتباط فرزند با پدر و مادر هم مؤثر است. از يک طرف پدر و مادر ديگر آن عواطف قوي که براي فرزندشان فداکاري کنند، ندارند. پدر فکر اين است که لذت خودش را ببرد و نسبت به همسرش چندان اعتنايي نداشته باشد. زن هم فکر لذت خودش است و کاري ندارد شوهرش کجاست. اين معنا در ارتباط با بچهها هم وجود دارد. وقتي آنها فکر شبنشينيها و لذتهاي خودشان هستند و توجهاي ندارند که بچهها در چه حالند و چه کار ميکنند، بچهها را به جايي مثل مهدکودک ميسپارند تا خيالشان راحت باشد. بهطور طبيعي، بچهاي که در يک چنين محيطي پرورش مييابد و آن عواطف عميق و آن فداکاري را از پدر و مادر نميبيند، او هم فکر خودش هست و اهميتي به خواستههاي پدر و مادرش نميدهد. شنيدهايد که برخي از جوانهاي امروز اروپايي و آمريکايي اندامهاي پدر و مادرشان را پيشفروش ميکنند. وقتي به آنها بگويي پدرتان پير شده است، ميگويند همه پير ميشوند. من هم يک روز پير ميشوم. حالا چرا من غصه او را بخورم. اين رفتار يک مبناي فکري عميقي دارد که در فرهنگ غربي به آن فردگرايي ميگويند. البته اين مسئله علت تامه نيست، بلکه در کنارش عوامل ديگري کمک ميکند.
راه درمان چيست؟
يک مطلب کلي که در خيلي جاها کارساز است، دوري از افراط و تفريط است. بسياري از اين ناهنجاريها در زندگي فردي، اجتماعي، سياسي و اقتصادي و بهطور کلي در همه شئون زندگي انسان بازگشتش به نوعي افراط و تفريط است. در مسائل اجتماعي هر افراطي به دنبال خود يک تفريطي خواهد داشت و بالعکس. اين را بايد به عنوان يک اصل بپذيريم و در هيچکاري تا آنجا که ميفهميم و ميتوانيم، نگذاريم کار به افراط يا تفريط بکشد. حتي در بخش علمي، پزشکي نبايد هر روز يک توصيه صورت بگيرد. يک روز درباره فايده فلان خوراکي آن چنان توضيح ميدهند و شرح ميدهند که گويا هيچ ضرري ندارد و روز بعد ميگويند خيلي ضرر دارد و مردم فکر ميکنند به کلي بايد آن را ترک کرد.
روزگاري ما فکر ميکرديم که تربيت معنايش زورگويي پدر و مادر است. همه ميگفتند: بچه را بايد تربيت کرد، يعني آمرانه و متحکمانه به او گفت: اين کار را بکن و اگر نکني مجازات ميشوي، چرا هم ندارد. اين روش افراطي غلطي بود. آن روز هم غلط بود، نه اين که حالا غلط باشد، تعليم و تربيت اسلامي آن روز هم اين نبود. کودک هم خود را مجبور ميديد که هرچه پدر و مادر ميگويد، عمل کند وگرنه يا نهار نداشت يا شام يا کتک ميخورد. امروز در نقطه مقابل، سنت فرزندسالاري حاکم است. هرچه بچه ميگويد بايد عمل کرد و او کاملا آزاد است. اگر ضرري ميزند، مشکلاتي در داخل خانواده ايجاد ميکند و… باز بايد آزاد باشد. اين هم نوعي افراط يا تفريط است و طولي نميکشد که آثارش معلوم ميشود. اين آزاديها افراطي، بچهها را پرتوقع و زودرنج بار ميآورد. اينها فردا در جامعه کارايي ندارند. از طرف ديگر هم نبايد آن افراطهاي خشک، تحکمها و زورگوييهاي بيمنطق را اعمال کنيم. نبايد پدر و مادر به بچه بگويند اين است و جز اين نيست تو هم بايد همين کار را بکني وگرنه کتک ميخوري و محروم ميشوي و در نتيجه رابطه عاطفي ميان پدر و مادرها و بچهها قطع شود. اگر بچه پناه خودش را پدر و مادر نبيند، در دام شياطين ميافتد. از آن طرف هم رها کردن و تسليم بچهها شدن که هرچه و هرطور بخواهند عمل کنيم اين هم کار عاقلانهاي نيست. اين ديگر نامش تربيت نيست. بچه از همان خردسالي بايد ياد بگيرد که در محيط خانواده قانونهايي هست که بايد اجرا شود يا از نظر اسلامي ما يک ارزشهايي داريم که بايد مورد توجه قرار گيرد. متأسفانه اکنون مسأله خدا و معنويات از فرهنگ ما حذف شده…*
* اين مطالب گزيدهاي است از سخنراني معظمله که در تاريخ 5/4/1386 ايراد شده بود.