کاغذ ،قلم،دو چشم ورم کرده، دل ،….. سلام!
آقای ناز همه شیعیان سلام!
تا کی؟ الی متی؟ همه را پیر کرده ای!
آقا اجازه! ببخشید کمی دیر کرده ای!
آخر چرا؟ نگو که دعایت نمی کنیم!
شبهای هرجمعه صدایت نمی کنیم!
در هر قنوت نام تو را گریه می کنیم
شب در سکوت نام تو را مویه می کنیم
آقا اجازه ما دلمان تنگ میشود
سرور من غیبت توخواب را از دیدگانم ربوده ،خاطرم را پریشان ساخته آرامش دلم راازمن سلب نموده است.غیبت شما مصیبتی جانکاه بر سراسرهستی ام فرو ریخته که هرگز تسلی نمی یابم. از دست دادن یاران یکی بعد از دیگری اجتماعات را در هم می ریزد,بلاها و سختیها،رنجها و اندوه ها،آنچنان بر دلم سنگینی می کند که دیگر اشک دیده و فریادهای سینه ام را احساس نمی کنم که هر چه در اشک دیده و فریادسینه ام می نگرم، مصیبت شدیدتر و جانکاه تری در نظرم مجسم می گردد که از مصائب قبلی دشوارتر و شکننده تر است.
ندبه امام صادق علیه السلام در فراق امام عصر عج
حضرت آيت الله بهجت رحمه الله عليه:
تا رابطه ي ما با ولي امر امام زمان عجل الله فرجه الشريف قوي نشود ؛ كار ما درست نخواهد شد. و قوت رابطه ي ما با ولي امر در اصلاح نفس است.
جرعه وصال ؛ ص30
از وقتي يادم ميآيد، از همه جور آدمي اين جمله را شنيدهام؛ همه ميگويند: «آرزو بر جوان عيب نيست». خيلي جملة خوبي است. خيلي وقتها به دردم خورده است. امّا تازگيها حسّ تازهاي در دلم جوانه زده است. آرزوي تازهاي در رگهايم دويدن گرفته است. انگار عطر و بوي نيمة شعبان در اكسيژن هوا جاري شده و ريههايم را از شميم دلانگيزي انباشته است.
آرزوهاي تازهام را انگار با رنگ كاشيهاي جمكران رنگ زدهاند و از خنكاي سرداب سامرا گذراندهاند.
به هر خياباني كه پا ميگذارم، انگار در و ديوار از مخفيكاري خسته شدهاند و حالا ديگر انتظارشان را مثل تابلو، سرِ دست گرفتهاند و فرياد ميكنند.
همينها چشمههاي آرزويم را به جوشش مياندازد. همينها وادارم ميكند كه من هم او را بخواهم و بخوانم.
كاش ميشد زودتر بيايد! كاش ميشد او را ببينم و در ركابش باشم!
راستي چه بايد بكنم؟ اين آرزوي دلانگيز را چه بايد بكنم؟ بايد آن را مثل شيشة عطر خوشبويي بپيچم لاي سجّادهام، كنار مُهر و تسبيحم و روزي چند بار ببويمش و از لذّت تصوّر اين آرزوي شيرين، مست شوم؟
بايد بگذارم روي طاقچة ذهنم و گاه گاهي كه از كنارش ميگذرم، تماشايش كنم و در زيبايياش غرق شوم؟
يا نه؛ بايد مثل يك كشف بزرگ، مثل يك نقشة گنج در دست بگيرم و با خودم به تمام لحظههايم بكشانم و هر روز گوشة تازهاي از آن را بشناسم؟
يادت هست هرشب چقدر تكليف داشتم؟ يادت هست از وقتي كه به خانه ميرسيدم، شروع ميكردم به نوشتن و تا شب نميتوانستم از روي دفتر تكاليفم سربردارم؟ معلّم سختگير با دانشآموز سر به هوا، آبشان توي يك جوي نميرفت و براي همين مجبور بودم هر شب آنهمه تكليف بنويسم.
سالها گذشته است. حالا بيتكليفم و بلاتكليف. انگار يك معلّم سختگير كم دارم تا براي منِ دانشآموزِ سربه هوا، تكليف تعيين كند و مرا سر دفتر و كتابم بنشاند.
***
زياد ميشنوم كه ميگويند؛ «شما جوانها خيلي تكليف داريد؛ خيلي كارها بايد بكنيد؛ شما مكلّّفيد، شما …» ولي مفهوم اين حرفها برايم روشن نيست. ميگويند «شما شاگردِ كلاسِ انتظاريد، اين كلاس هم براي خودش كلّي مشق و تمرين دارد.» امّا من از هرچه مشق و تمرين است، خسته و فراريام و دستهايم ديگر حوصلة نوشتن تكاليف دوران كودكي را ندارند.
***
تازگيها يك معلّم خوب پيدا كردهام. دلسوز و دقيق است. ميگويد كلاسِ جواني خيلي مهم است؛ از همة كلاسها و دورهها مهمتر. ميگويد بايد كمكاريهاي سالهاي گذشتة جواني را هرچه زودتر جبران كنم و خودم را به شاگرد زرنگهاي كلاس انتظار برسانم. ميخواهد تكليفهايم را برايم روشن كند و براي انجامشان، دستم را بگيرد.
***
امروز معلّم گفته است تكليف، كسب معرفت است. گفته است در كلاس انتظار، اگر امامت را نشناسي، به مرگ جاهليّت ميميري، گفته است هركس امامش را بشناسد و با معرفت به او از دنيا برود، همچون كسي است كه در خيمة قائم و در كنار او باشد. اين را حضرت باقرالعلوم -عليه السلام- فرموده است.
معلّم ميگويد: فلسفة آفرينش انسان، رسيدن به مقام معرفت خداست و اين معرفت، جز با شناخت امام و حجّت زمان به دست نميآيد؛ چرا كه امام، آيينة تمامنماي حق و واسطة شناخت خداست. امام راستگويان فرموده است: «تا زمانيكه زمين پا برجاست، در آن براي خداي تعالي حجتي است كه حلال و حرام را [به مردم] ميشناساند و [آنها را] به راه خدا فرا ميخواند».
از معلّم پرسيدم: چگونه به سرزمين معرفتشان گام نهم؟
فانوس، برای کوری راه کم است!
دیگر فانوس نمی خواهم.فانوس برای کوری راه کم است.
بوی ریحان بر ثانیه های بی قرار می وزد و بغض نابهنگام آسمان،باغچه را خیس می کند. بوی ریحان مرا دلتنگ تر می کند وقتی یادم می آید که مادر بزرگ سبدش را به نذر آمدنت پر از نان و پنیر و ریحان می کند وبه بچه ها میدهد تا برای آمدنت دعا کنند.
زمین به حدیث تنهایی خو گرفته و من که بی فاصله با خود نشسته ام و جمعه ها را یکی یکی می شمارم. دست باد بالاتر از دستان من می وزد و برایت هر روز جمعه دست تکان می دهدو نامه های خط خورده ی مان را به پرواز در می آورد.
واژگان، پریشانی ام را برایت می نویسند و خبر دلواپسیم را هر جمعه به تو می رسانند.زمین بی وزن تر از همیشه ما را در خود می فشارد و ما هر نفس تو را فریاد می زنیم.
ای موعود! کی می آیی؟ از نزدیک ترین مسیر، خود را به جهان برباد رفته ی ما برسان.
آفا جان! سرنوشت جمعه ها را تا به کی غمگین ببینیم؟
باآمدنت دل را چراغانی خواهیم کرد و نبض زمان دوباره زاده خواهد شد.
اللهم عجل لولیک الفرج
شمیم یاس/زهرا یعقوبی
می شناسمت .
می پرسند : می شناسی اش ؟
می گویم : خوب خوب !
شک می کنم . البته نه خوب خوب . ولی امیدوارم بهتر از دیگران .
می گویند : پس از او بگو !
می پرسم : از کجا شروع کنم ؟
می گویند : از هر کجا که می خواهی , از صفات ؛ اخلاق , ظاهرش .
می گویم : ظاهرش جوان و نیرومند ؛ رنگش گندم گون ؛ بلند پیشانی ؛ بینی کشیده و زیبا ؛ چشمان سیاه و درشت ؛ ابروانی پرپشت و برجسته ؛ شانه ای پهن ؛ موهای مجعد و خالی بر گونه … 1
می پرسند : اخلاقش ؟
می گویم : اخلاقش عین پدران بزرگوارش است , مایه آرامش , برکت , هدایت ؛ داناتر و با درایت تر از همه ؛ لباس خشن ، غذایش نان جو ،صبر پیشه با صلابت، عابدترین ، دلیرترین و جواد .
میپرسند : محل زندگیاش کجاست ؟
پاسخ میدهم : نشانی اش را به من نداده ،البته نمیشود گفت نداده، ولی خوب !
میگویند : خودت هم فهمیدی چه گفتی؟
میگویم : راستش فرموده است هر وقت کارم داشتید کجاها بیایید ، ولی محل زندگی فعلیاش را نمیدانم . اگر محل زندگی گذشته یا آیندهاش را بخواهید بلدم.
تعجب میکنند : آیندهاش را؟؟!
میگویم : بله قرار است بعدها درکوفه ساکن شود ؛ مثل پدر بزرگوارش امیرالمؤمنین علیهالسلام .
میپرسند : حالا قرارتان کجاست ؟
جواب میدهم : خیلی جاها. مثلاً جمکران ، همین نزدیکی است ،البته گاهی خودش به بعضی از بامعرفت ها سرمیزند .
میپرسند : چه جور آدمی است ؟
میگویم : یک یا علی بگویی تا آخرش همراهت هست . تو او را فراموش میکنی ؛ او تو را فراموش نمیکند .
میپرسند : جوری حرف میزنی که انگار فامیل و خویشاوند هستید .
میگویم : بله نسبتی داریم.
میپرسند :چه نسبتی ؟
میگویم: مولایم هستند .
گفتوگو تمام میشود . از هم که جدا میشویم رو میکنم به شما که نمیدانم کجا هستی و میگویم : درست که گفتم آقا جان ؟
اگر چیزی اشتباه گفتم ، اگر لاف زدم شما ببخشید . آبروداری کردم ؛ آخر زشت است جلوی دیگران بگویم مولایم را خوب نمیشناسم .
1- فرهنگ مهدویت ؛ ص 248
علی مهر
سئوالی ساده دارم از حضورت … من آیا زنده ام وقت ظهورت …
اگر که آمدی من رفته بودم … اسیر سال و ماه و هفته بودم …
دعایم کن دوباره جان بگیرم … بیایم در رکاب تو بمیرم…
اگر که آمدی من رفته بودم … اسیر سال و ماه و هفته بودم …
دعایم کن دوباره جان بگیرم … بیایم در رکاب تو بمیرم…
بر چهره پر ز نور مهدی صلوات … بر جان و دل صبور مهدی صلوات …
آغاز امامت گل سرسبد عالم هستی حضرت حجه بن الحسن امام زمان (عج)برشمامبارک.
هميشه نشستهايم و پشت سر هم برايش «بايد» بافتهايم. ليست بلند بالايي از «بايد»ها ساختهايم تا او بيايد و همهشان را به تنهايي بر دوش بکشد و تمام دردهاي جامعة بشري را به تنهايي مداوا کند و تمام انتظارات ما را برآورد.
هر وقت از دنيا خسته ميشويم، هر وقت مشکلي آزارمان ميدهد، فارغ از اينکه چقدر بزرگ يا به کجا مربوط باشد، آهي ميکشيم و ميگوييم: «آقا ميآيد و همة مشکلات را حل ميکند.»، «آقا که آمد بايد فلان شخص را فلان کند»، «آقا که آمد بايد اين کار را اين طور درست کند» و هزاران جور جملة جورواجور ديگر.
هر چه فکر ميکنم يادم نميآيد جايي به خودم گفته باشم«آقا از من چه انتظاري دارد؟»
خوب که فکر ميکنم، ميبينيم ما شدهايم درست لنگة بني اسرائيليهايي که به موسايشان گفتند: «ما همين جا نشستهايم؛ تو با خدايت برو و دشمنان را از ارض موعود بيرون کن؛ بعد ما ميآييم و با آرامش در آن سرزمين زندگي ميکنيم.»
انگار ما هم ميخواهيم موسايمان را که ميآيد تا نجاتمان دهد و از چنگال فرعونها برهاند، تک و تنها، با خدايش به جنگ سختيها بفرستيم و منتظرش بمانيم تا با پيروزي برگردد و يک جهان پر از صلح و آرامش را دو دستي تقديممان کند.
امّا حالا چطور؟ حالا که به ايّام ميلادش نزديک شدهايم، آيا زمان آن نرسيده است که از خود بپرسم «او از من چه انتظاري دارد؟»
شايد اگر او را بشناسم، انتظاراتش هم برايم شناختني شوند:
* او منادي عدالت است؛ پس از من انتظار دارد، در سرزمين کوچک زندگي خودم، به هيچ کس ظلم نکنم؛ حتّي به خودم.
* او ميراثدار رسالت آخرين پيامبر است. پيامبري که آمد تا دست بشر را در دست سعادت و پرواز بگذارد؛ پس از من انتظار دارد دستم را از دست سعادت بيرون نکشم و به او پشت نکنم و از مسير رسالت دور نشوم.
* او امام قيام است؛ پس از من انتظار دارد آمادة قيام باشم و گوش به زنگ حادثه. نه اينکه جمعههايم را در تب و تاب دنيا در رختخواب فراموشي و بي خيالي به ظهر بسپارم و حتّي به نواي ندبهاي دلم را به صداي شيهة اسبي و چکاچک شمشيري وعده ندهم.
* او امام تکامل بشريّت است؛ پس از من انتظار دارد در جادة تکامل و صعود راه بسپرم نه در بيراهة نقصان و نزول.
* او ساقي زلالترين آب آفرينش است؛ پس از من انتظار دارد پيالة کوچکم را از گندابة هر بيغولهاي پر نکنم و به آلودگي هر فرهنگي نيالايم.
* او امام حکمت و آگاهي و بصيرت است؛ پس از من انتظار دارد از چشمههاي حکمتهاي آسماني بنوشم و سرافراز آگاهيهاي متعالي باشم و هر گام زندگيام را با بصيرتي شايستة پيروان او بردارم.
ميدانم؛ همة اينها شدني هستند. همة اينها از دست و دل من بر ميآيند. امّا نميدانم چرا اين حال و هواي بنياسرائيلي اين قدر به مذاقمان خوش ميآيد!
شايد حقّمان است که ما هم مثل بنياسرائيل، اين همه سال در بيابانهاي دنياي مادّي سرگردان شدهايم و به سرزمين موعود، به مدينة فاضلة مهدوي راهمان نميدهند!
نميدانم تا کي در اين حال و هوا ميمانيم؛ امّا ميدانم تا خودمان نخواهيم و ندانيم که چه بايد بخواهيم، تا دنيا دنياست، بشر روي آرامش را نخواهد ديد.
نظیفه سادات موذن-طلبه سطح3
هو المنجی
می خواهم برایت بسرایم اما؛
زبان احساسم دیر زمانیست،که خاموش مانده است !
برای تو سرودن ، یاری تو را می طلبد
شوق با تو بودن
شور با تو ماندن
بهانه ی حیات من است !
عشق بی تو می میرد،
ذوق بی تو می خشکد،
احساس بی تو می پژمرد!
گرمای نگاه مهربانانه ی شماست که قندیل غزلهای عاشقانه ام را
ذوب می کند
و روح شعرم ، جانی دوباره می گیرد…
نازنین بی مثالم !
سخت به نگاه مهر بانانه ات
محتاجم
وجودم بی فروغ گشته است!
از وجود سراسر نورت،
جرعه ای بر جان بیمارم
بنوشان …
یا ارحم الراحمین
سمیه تندر/سطح 3/ فقه واصول