عروس مغروری که از هنر آشپزی بیبهره بود در برابر راهنماییهای مادرشوهرش مرتب میگفت: این را که خودم میدانستم، و بعد غذا را همانند آنچه مادرشوهر گفته بود درست میکرد. روزی مادرشوهر به عروسش گفت: برای پخت فلان غذا برنج و عدس را در ظرف میریزی و یک خشت خام هم بر روی آن میگذاری. عروس مغرور طبق عادت قبلی گفت: این را هم که خودم میدانستم، و طبق معمول طبق گفته مادرشوهر غذا پخت. هنگامی که شوهرش آمد و ظرف غذا را آورد دید خشت خام شل شده و با غذاها مخلوط گشته است. پسر به عروس گفت: چرا چنین غذایی درست کردهای؟ عروس که پاسخی نداشت سخن مادرشوهر را دلیل آورد. وقتی هر دو به نزد او رفتند. مادرشوهر گفت: پسرم من هروقت چیزی را میگفتم همسرت میگفت: این را که خودم بلد بودم. من برای تنبیه او این کار را کردم. حالا دانست که خیلی وقتها «میدانم» کار دست آدم میدهد.
هوا باراني است. نميدانم چرا ياد تو افتادم. ياد اشكهاي آخرين خداحافظيات كه در ميان پلكها پنهان شد. يادت هست اين مادرت بود كه رويت را بوسيد و تو را از زير نورانيترينها رد كرد؟ يادت هست چند قدمي برداشتي و با يك نگاه ديگر به مادر از آن كوچه گذشتي؟
مادر ميدانست كه نبايد پشت سر مسافرش گريه كند؛ اما اشكها اين را نميفهميدند و بعد از رفتن تو، باريدند. آخرين نامهات را كه نوشتي، يادت هست؟ روبهرويت برهوتي از عشق بود و در نگاه تو اين زمين و آسمان بودند كه در يك نقطه به هم متصل ميشدند؛ زمين خاكي و آسمان آبي. آيا براي تو هم وصلي خواهد بود؟ روي آن تخته سنگ نشسته بودي و قلم را بيپروا حركت ميدادي. در كنار تو لاله روييده بود. براي مادر چند شاخه چيده بودي. آري! آخرين نوشتهات هنوز با همان لالهها در كنار عكس تو روي طاقچه قديمي خانهاند. مادر هر روز به آنها نگاه ميكند و با اشك دل به لالههاي تو آب ميدهد.
ميداني تا به امروز هنوز هيچ كس جرئت كنار زدن پرده دل مادر را نداشته است. تنها خاطرهاي كه در كنج ذهنش اميد ديدار تو را ميدهد، آخرين لبخندت است وقتي كه از پيچ كوچه ميگذشتي و دستي كه بالا بردي. مادر حالا ميفهمد كه تو ميخواستي بگويي «مسافر آسماني» اما فقط اشاره كرده بودي؛ بيهيچ حرفي.
□
ثانيههاي انتظار سالها بود كه ميگذشت تا اينكه صداي دستي لرزان روي زنگ در، قلب مادر را فشرد. همسنگرت بود؛ يكي از آنها كه مانند تو مسافر آسمان بود، اما…
نگاهي به مادر كرد و سرش را در گريبان فرو برد. شرم، اشك، لرز، همه چيز از درون او موج ميزد. دست به جيب برد و پلاك نيمه سوخته تو را به مادر داد؛ پلاكي كه با خون غسلش داده بودند، اما از تو چه خبري داشت؟… هيچ…
از آن به بعد، تنها سنگهايي كه روي آنها نوشته بودند «شهيد گمنام، فرزند روحالله» همدم روزهاي تنهايي مادر شد.
مریم رهبری
علامه حسنزاده آملي:
يکروز بعد از ظهر تابستان در آمل، پس از کار و مطالعه ميخواستم اندکي استراحت کنم. به بچه کوچکم گفتم: وقتي من استراحت ميکنم سر و صدا نکني. خوابيده بودم که بچه شيطنت کرد و سر و صدايي به پا شد. من ناگهان سراسيمه از خواب بيدار شدم. عصباني به دنبال او دويدم. او هم ترسيد و فرار کرد و به طرف پشتبام دويد. پشت در پشتبام به او رسيدم. در را بسته بود و دستم به او نميرسيد. اما واقعا ترسيده بود. من با اين که ابتدا ميخواستم او را دعوا کنم، شرمنده شدم. البته بعد براي آنکه ناراحتي را از دل بچه بيرون بياورم، برايش شيريني خريدم.
پيش از اين واقعه، روزي به خدمت استادم آيتالله محمدحسن طباطبايي برادر علامه طباطبايي عرض کردم که شما هروقت خدمت علامه قاضي بزرگ? رسيديد از ايشان خواهش کنيد وقتي محضر حضرت وليعصر ميرسند از ايشان اجازه تشرف بنده را هم بگيرند. پس از مدتي که ايشان از نجف آمد، در تبريز خدمت ايشان رسيدم و درباره اجازه تشرف سوال کردم. مرحوم طباطبايي فرمود: من خدمت مرحوم قاضي عرض کردم. ايشان فرمود: با اين نحو برخورد با فرزندت چه لياقتي براي تشرف به محضر امام عصر داري؟
به نقل از يکي از استادان اخلاق
نشریه خانه خوبان - ش5
پیوند: http://farsi.khamenei.ir
يك بار از ايشان (امام خمینی) سؤال كردم كه در ميان دعاهاى معروف، به كداميك از آنها بيشتر اُنس يا اعتقاد داريد؟ ايشان بعد از تأملى فرمودند: «دعاى كميل و مناجات شعبانيه».
وقتى كه شما به اين دو دعا مراجعه مىكنيد، با اينكه دعاهاى ديگر هم - مثل ابوحمزهى ثمالى و يا دعاى امام حسين در روز عرفه و دعاهاى فراوان ديگر - برقرارى رابطه با خداست؛ اما در اين دو دعا و مناجات، حالت استغفار و انابه و استغاثه و تضرع به پروردگار را بهشكل عاشقانهى آن مشاهده مىكنيد. دعاى كميل هم مناجاتى با خداى متعال است و رابطهى محبت و عشق ميان بنده و معبود را ترسيم مىكند و اين همان چيزى بود كه امام بزرگوار ما، روح و دل خود را از آن روشن و منوّر مىداشت.
منبع : پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری
نویسنده : محسن مؤمني
ناشر: سوره مهر (حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي)
قيمت: 2400 تومان
این کتاب روايت كامل زندگي يك مرد است و هنگامي كه آن زندگي، زندگي فردي باشد كه به تمام فراز و نشيبهاي واقعهاي بزرگ همچون جنگ گره خورده باشد، سختتر است. روايتي از بلنديهاي پاوه تا دشتهاي خوزستان.
اين كتاب حاصل تلاش سه نويسنده است. نوشته با دو روايت بيان شده است. يك روايت از زبان نويسنده و ديگري از زبان خود شهيد، از خصوصيات بارز اين كتاب، جامعيت و استناد آن است. روايتهاي پيش از انقلاب، از كتاب خاطرات سپهبد شهيد صياد شيرازي، بخشهايي مربوط به كردستان و سالهاي ابتدايي جنگ، از كتاب ناگفتههاي جنگ و سالهاي پاياني جنگ، از كتاب يادداشتهاي ويژه شهيد صياد شيرازي انتخاب شده است. در غير اين موارد، اگر از منبع ديگري، نوشته و يا سخني از شهيد آمده مأخذ آن ذكر شده است. اما روايت نويسنده علاوه بر منابع ياد شده، مبتني است بر ساعتها گفتوگو و نيز تحقيق و استفاده از منابع مكتوب قابل توجهي كه فهرست بخشي از آنها در پايان كتاب آمده است.
تيمسار يوسفي فرمانده لشكر در ميان جمعي از نظاميان گفته بود: «نام اين جوان را به خاطر بسپاريد. من در ناصيه او ن قدر لياقت ميبينم كه اگر بخت يارش باشد و از شر حاسدان در امان بماند، روزي فرمانده نيروي زميني ارتش ايران شوي!».
پيشبيني سرلشكر پير، سيزده سال بعد هنگامي تحقق گرفت كه ايران يكي از حساسترين لحظات تاريخ خود را ميگذراند و…
آیتاللهالعظمی بهجت(دامعزه):
بعضی اشخاص که الان وضع مالی خوبی دارند و در رفاه کامل زندگی میکنند، آخر عمر آرزو میکنند ای کاش من همسر فلان مومن بودم. چنین فردی در دنیا که خوش بوده و در آخرت هم خداوند به واسطه این آرزو به او لطف میکند. آنجا هم خوش خواهد بود.
ولی همسران ما طلبهها که عموما زندگی راحتی ندارند، اگر ما در خانه اخلاق خوبی هم نداشته باشیم، چهبسا در آخر عمر آرزو کنند ای کاش من همسر فلان ثروتمند غیرمومن بودم لااقل در دنیا راحت زندگی میکردم!
به دلیل این اخلاق شما نه از دنیا بهرهای میبرند و به خاطر این حسرت خودشان آخرت خوبی هم ندارند. کاری نکنید که همسران ما هم دنیایشان را از دست بدهند و هم آخرتشان را.
بهنقل از حجتالاسلاموالمسلمین آقاتهرانی
نشریه خانه خوبان -شماره 6
مقاممعظم رهبری
انسان در تلاطمهای زندگی که ناشی از برخوردهای ناگزیر است، به دنبال یک فرصت میگردد تا به آن پناه برد. اگر یک زوج باشند، در این تلاطمها به یکدیگر پناه میبرند، زن به شوهرش پناه میبرد و شوهر هم به زنش پناه میبرد. مرد در کشاکش زندگی مردانه خود، احتیاج به یک لحظة آرامشی دارد تا بتواند راه را ادامه بدهد. آن لحظة آرام کی است؟ همان وقتی است که او در محیط سرشار از محبت و عطوفت خانوادگی خودش قرار میگیرد. با همسر خودش که به او عشق میورزد، با اوست، در کنار اوست و با او احساس یگانگی میکند. وقتی با همسر خود مواجه میشود، این همان لحظه آسایش و آرامش است.
زن هم در کشاکش زندگی زنانه خود، با بحرانها و با تلاطمهایی مواجه میشود چه در محیط بیرون از خانه مشغول تلاش و فعالیت و کارهای گوناگون سیاسی، اجتماعی و… باشد یا در داخل خانه مشغول باشد که زحمت و اهمیتش کمتر از کار بیرون نیست. حالا زن در این کشاکش به تلاطمهایی برخورد میکند و چون روح او ظریفتر است، بیشتر به آرامش، به آسایش، به تکیه کردن به یک شخص مطمئن احتیاج دارد. او کیست؟ او شوهر است.
انسان که ماشین نیست، انسان روح است، انسان معنویت است، انسان عواطف و احساسات است. حالا میخواهد آرامش پیدا کند. این آرامش کجاست؟ محیط خانواده است.
نشریه خانه خوبان - شماره 6
کاش این مردم میفهمیدند که مهر تو یعنی چه، قهر تو یعنیچه؟
لطف تو یعنی چه؟ خشم تو یعنی چه؟
رسولالله بسیار تلاش کرد که این معنا را به مردم بفهماند اما نشد، نتوانست.
در ملاءعام جار زد که:
ـ ای فاطمه مهر تو یعنی جواز بهشت و قهر تو یعنی قعر جهنم.
ـ ای فاطمه رضای تو رضای خداست و خشم تو خشم خداست.
همة این ماجراها مگر چند روز پس از وفات پیامبر اتفاق افتاد؟ چهکسی خشم آشکار تو را نفهمید؟ چهکسی نارضایی تو را از اوضاع و زمانه درک نکرد؟
اگر کسی به من بگوید که من گونة نیلگون مادرت را، جای سیلی او را بر گونة مادرت ندیدم، میگویم:
ـ بازویش را چهطور؟ جای تازیانهها را هم ندیدی؟
اگر بگوید ندیدم، میگویم:
ـ صدای نالة او را از میان در و دیوار چهطور، آن را هم نشنیدی؟
اگر بگوید نشنیدم، میگویم:
ـ دود و آتش را چهطور؟ سوزاندن در خانة رسولالله را هم ندیدی؟
اگر بگوید دودش به چشمم نیامد یا نرفت، میگویم:
ـ گریههای آشکار و شب و روز مادرم را چهطور؟ آن را هم ندیدی؟ نشنیدی؟ گریهای که پس از آن مردم آمدند و گفتند: به فاطمه بگویید یا روز گریه کند یا شب، آسایش ما مختل شده است.
اگر بگوید، ندیدم، نشنیدم، میگویم:
ـ خطبة مسجد را چهطور؟ آن را هم نبودی؟ ندیدی؟ نشنیدی؟ مگر هیچ مدنی در مدینه بود که به مسجد نیامده باشد؟
اگر بگوید، نبودم، ندیدم، نشنیدم، میگویم…
هدف انسان از تلاش و كوشش در سايه ايمان و عقيده چيست؟
پسري كه در سال 1334، در يكي از خانوادههاي متدين روستاي شيرود تنكابن به دنيا آمد، در 26 سال توانست به اين پرسش، يك پاسخ كامل و بينقص بدهد. مدتها كاشت، داشت، و برداشت تا در نوجواني به خاطر كار پرزحمت كشاورزي، جسمي تنومند و قوي پيدا كرد كه براي روح بزرگش كالبدي مناسب بود.
هوش سرشارش موجب پيشرفت او در درسها ميشد. در پايان سال سوم متوسطه به تهران رفت تا هم كار كند و هم درس بخواند.
دو سال بعد در ارتش استخدام شد و رؤياي پرواز را با هليكوپتر به واقعيت تبديل كرد. مردي بود متفاوت با همردههايش. پنهاني به تظاهرات ميرفت و در حمايت از انقلاب اسلامي مردم شعار ميداد و فعاليت ميكرد.
پس از پيروزي انقلاب، غائله كردستان شروع شد. با دوست صميمياش احمد كشوري كه او هم خلبان بود، پروازهاي عملياتي انجام ميدادند و شيرودي چنان كرد كه شهيد فلاحي او را ستاره غرب ناميد.
در آغاز جنگ تحميلي با سه هليكوپتر و دوازده خدمه در مقابل يك لشگر مجهز عراق ايستاد و علاوه بر نجات پادگان سرپل ذهاب، دشمن را وادار به عقبنشيني كرد.
وقتي خبر به مجلس شوراي اسلامي رسيد، آقاي هاشمي رفسنجاني او را مالك اشتر زمان لقب داد. شهيد فلاحي نيز او را ستاره غرب ميناميد.
در طول جنگ بارها مورد تشويق و ارتقاي درجه قرار گرفت، ولي هيچ كدام از آن تشويقنامهها را نپذيرفت. ميگفت: همين كه ميدانم چرا و براي چه و كه ميجنگم، خود برايم تشويق است. هشتم ارديبهشت ماه 60 تانكهاي عراقي به طرف قره بلاغ دشت ذهاب حمله كردند و او پس از اقامه نماز براي پيروزي و طلب ياري خداوند، به سوي منطقه درگيري پرواز كرد و صبحگاه يك روز بهاري، روحش نيز مانند جسمش به آسمان پر گشود.
امام خميني(ره) پس از شهادت او فرمودند: شيرودي آمرزيده است.
رهبر معظم انقلاب نيز به ايمان آن شيرمرد «ايمان» داشتند كه فرمودند: «شيرودي اولين نظامياي است كه من در نماز به او اقتدا كردم.»
نشریه امتداد - شماره 3
پیوند: http://www.aviny.com