میدانمهایی که کار دست آدم میدهد
عروس مغروری که از هنر آشپزی بیبهره بود در برابر راهنماییهای مادرشوهرش مرتب میگفت: این را که خودم میدانستم، و بعد غذا را همانند آنچه مادرشوهر گفته بود درست میکرد. روزی مادرشوهر به عروسش گفت: برای پخت فلان غذا برنج و عدس را در ظرف میریزی و یک خشت خام هم بر روی آن میگذاری. عروس مغرور طبق عادت قبلی گفت: این را هم که خودم میدانستم، و طبق معمول طبق گفته مادرشوهر غذا پخت. هنگامی که شوهرش آمد و ظرف غذا را آورد دید خشت خام شل شده و با غذاها مخلوط گشته است. پسر به عروس گفت: چرا چنین غذایی درست کردهای؟ عروس که پاسخی نداشت سخن مادرشوهر را دلیل آورد. وقتی هر دو به نزد او رفتند. مادرشوهر گفت: پسرم من هروقت چیزی را میگفتم همسرت میگفت: این را که خودم بلد بودم. من برای تنبیه او این کار را کردم. حالا دانست که خیلی وقتها «میدانم» کار دست آدم میدهد.