پیوند: http://farsi.khamenei.ir/memory-content?id=10857
من شايد پانزده يا شانزده سالم بود كه مرحوم «نوّاب صفوى» به مشهد آمد. مرحوم نواب صفوى براى من، خيلى جاذبه داشت و به كّلى مرا مجذوب خودش كرد. هر كسى هم كه آن وقت در حدود سنين ما بود، مجذوب نوّاب صفوى مىشد؛ از بس اين آدم، پُرشور و بااخلاص، پر از صدق و صفا و ضمناً شجاع و صريح و گويا بود. من مىتوانم بگويم كه آنجا به طور جدّى به مسائل مبارزاتى و به آنچه كه به آن مبارزه سياسى مىگوييم، علاقهمند شدم. البته قبل از آن، چيزهايى مىدانستم. زمان نوجوانىِ ما با اوقات «مصدّق» مصادف بود. من يادم است در سال 1329 وقتى كه مصدّق تازه روى كار آمده بود و مرحوم «آيةاللَّه كاشانى» با او همكارى مىكردند - مرحوم آيةاللَّه كاشانى نقش زيادى در توجّه مردم به شعارهاى سياسى دكتر مصدّق داشتند - لذا كسانى را به شهرهاى مختلف مىفرستادند كه براى مردم سخنرانى كنند و حرف بزنند. از جمله در مشهد، سخنرانانى مىآمدند. من دو نفر از آن سخنرانان و سخنرانيهايشان را كاملاً يادم است. آنجا با مسائل مصدّق آشنا شديم و بعد، مصدّق سقوط كرد.
یک روز به بازخواست برمیخیزند
آنان که در انتظار رستاخیزند
آن روز ـ به آبروی زهرا سوگند ـ
دیوار و در از شرم فرو میریزند
سنا طرفه
بانو!
نمییابمت
اما در کنار تو
گریه مرسوم است
مگر میتوان پهلوی تو بود
و شکسته نبود؟
حمیدرضا شکارسری
قبل از عمليات رمضان، تير ماه 61 بود كه خبر رسيد دشمن تانكهاي جديدي به نام تي72 وارد منطقه كرده و قصد حمله دارد، خصوصيت اين تانكها اين بود كه آرپيجي بر روي آنها بياثر بود و اگر هم اثري داشت بايد از فاصله نزديك شليك ميشد.
□
تيپ 18 جوادالائمه مأمور بود در برابر اين دو گردان در منطقه كوشك يك عمليات ايذايي انجام دهد. فرمانده تيپ مسئول گردانها را جمع كرد و سه گردان را مأمور به اين عمليات كرد، كه عبدالحسين فرمانده يكي از گردانها بود. فرماندهي دستور داده بود كه تا قبل از ساعت يك نيمهشب بايد كار تمام شود.
□
دو گردان ديگر راه به جايي نبرده بودند. يكي به خاطر شناسايي محدود راه گم كرده بود و ديگري پاي فرماندهاش رفته بود روي مين، حالا فقط گردان برونسي مانده بود.
□
روي پيشانيبند سبز عبدالحسين نوشته بود: «يا فاطمه الزهرا ادركني».
□
گردان وارد دشت صافي شده بود كه بعد از موانع بسيار خاكريز و دژ مستحكم ارتش عراق قرار داشت. به فاصله سي ـ چهل متري از مواضع، انگار دشمن بويي برده باشد، منوري شليك كرد. يك دفعه دشت مثل روز روشن شد. از هر طرف گلوله آتش ميباريد. اما عبدالحسين گفته بود كسي حق شليك ندارد. بعضي از بچهها از شدت درد و جراحت دستهايشان را روي دندانهايشان فشار ميدادند تا سر و صدا نشود. دشمن كه فكر كرده بود يك گروه شناسايي را از بين برده آتش خودش را كم كرد.
جواد محدثی
کلمات را توان انعکاس عمق مصیبت نیست. آری «زهرا شهید شد» اما آیا این حادثه سهگین در همین سه کلمه میگنجد؟ شدت مصیبت را باید در پشت خمیده سپهسالار اسلام و زانوان در بغل گرفته سردار بدر و خیبر جست.
این طوفان سهمگین، علی را بر خاک نشانده و او که مثل صبر است و از آن پس نیز تاریخ شاهد 25سال استخوان در گلو و خار در چشم بودن صبورانه و سیسال خون دل خوردنش خواهد بود، بیتاب شده و از خوف طولانیشدن عمرش پس از زهرا مینالد. آری این علی است که در فقدان فاطمهاش آرزوی مرگ میکند.1
امیرمومنان در فراق پیامبر اینقدر بیتابی نکرد، گفت که اگر رسول خدا امر به شکیبایی نکرده بود، آنقدر گریه میکردم که اشکهایم خشک میگشت. او آنجا صبوری ورزید اما امروز بیشکیب شده است. او در کنار قبر همسر جوانش، رسول خدا را خطاب میکند که: یا رسولالله از فراق دختر برگزیدهات صبرم لبریز شده و طاقتم از دست رفته… از این پس غصهام همیشگی و شبهایم در بیداری خواهد بود تا خداوند مرا نیز به سرایی که تو در آن مستقری رهنمون شود و مرگم فرا رسد.2
مصیبت آنقدر بزرگ است که حتی علی هم توان بازگفتن ندارد. امیر مظلوم و تنها در ادامه نجوای خود با پیامبر میگوید:«ای رسول خدا، امانت تو اکنون بازگردانده شد و سپردهای که به من داده بودی بازپس دادم…
پر خون شده از چه زخمی نای علی؟!
از چیست که گشته چاه مأوای علی؟!
ای مرثیه مجسم ای خاک بقیع!
برخیز و بگو کجاست زهرای علی؟!
سنا طرفه
ـ خدايا!
تو خود گفتي هر كه عاشق من باشد، عاشقش خواهم بود
و هر كه را عاشق باشم شهيدش خواهم كرد
و خونبهاي شهادتش را نيز خود خواهم پرداخت.
ـ خدايا!
من عاشق توام!
شهيد ابوالقاسم تقديري
پیوند: http://farsi.khamenei.ir/hadis-content?id=10841
شرح حدیثی از حضرت امام جعفرصادق علیهالسلام توسط حضرت آیتالله العظمی خامنهای در ابتدای جلسه درس خارج فقه ِ بیست و یكم دیماه 89 (ششم صفر 1432).
«قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع اخْتَبِرُوا إِخْوَانَكُمْ بِخَصْلَتَيْنِ فَإِنْ كَانَتَا فِيهِمْ وَ إِلَّا فَاعْزُبْ ثُمَّ اعْزُبْ ثُمَّ اعْزُبْ مُحَافَظَةٍ عَلَى الصَّلَوَاتِ فِی مَوَاقِيتِهَا وَ الْبِرِّ بِالْإِخْوَانِ فِی الْعُسْرِ وَ الْيُسْر» شافی، صفحهى 652
فى الكافى، عن الصّادق (عليهالسّلام): «اختبروا اخوانكم بخصلتين».
اخوان، منظور مطلق معاشرين، علىالظاهر نيست. يعنى آن كسانى كه ميخواهيد به عنوان برادران خود و افرادى كه با آنها صداقت داريد، افراد نزديك، كسانى را كه به اين عنوان ميخواهيد انتخاب كنيد، اين دو صفت را در آنها حتماً ملاحظه كنيد. «فان كانتا فيهم»؛ اگر اين دو صفت در آنها بود، چه بهتر؛ «و الّا فاعزب ثم اعزب ثم اعزب».
عَزَبَ يعنى فاصله گرفتن، از آنها رو پوشاندن. [مثل] «لايعزب عنه مثقال ذرّة»(1) كه در قرآن كريم هست. دورى كنيد از آنها. از آنها رو بپوشانيد و دورى كنيد. اين دو صفت چيست؟ «محافظة على الصّلوات فى مواقيتها». يكى اين [كه محافظ نماز باشند]. در مواقيت، لابد مراد مواقيت فضيلت است؛ و الّا مطلق مواقيت اگر مورد نظر باشد، ولو آخر وقت، اينكه خب، اگر كسى نكند اين كار را، فاسق است.
عدهای به در منزل حاج شیخ حسین زاهد که از بزرگان عرفا بودهاند، میروند. وقتی در میزنند صدای شیخ را میشنوند که پاسخشان میدهد ولی در را باز نمیکند، تا اینکه در مرتبه سوم شیخ درحالیکه بدنش خیس بوده در را میگشایند. وقتی دوستان از علت تأخیر ایشان جویا میشوند، میفرمایند: مادرم زمینگیر است من برای رفع نیاز، زیر پایش تشت میگذارم و از اتاق خارج میشوم تا مرا برای بردن تشت صدا کنند. امروز من صدای مادرم را نشنیدم و دیر به داخل اتاق رفتم. مادرم چون مرا دید عصبانی شد و با پای خود به لبه ظرف زد و همه آلودگیها را به من پاشید.
از شیخ حسین پرسیده بودند آیا با این رفتار مادرتان چیزی هم به ایشان گفتید؟ فرموده بودند: بله، گفتم: مادرجان! از اینکه من آلوده شدم اصلا ناراحت نشوید. من هم در کودکی بارها شما را آلوده کردم.
شیخ حسین زاهد که مزارشان در مرقد حضرت عبدالعظیم است نزدیک به پنجهزار شاگرد تربیت کردند.
بهنقل از استاد حسن عرفان
نشریه خانه خوبان -ش4
محمد جواد قدسي
«بجنگيد داريم ميآييم» اين صداي راديو عراق در حمايت از انفجارهاي خلق عرب در خرمشهر بود. اين منافقان ضد انقلاب از عراق اسلحه و مهمات قاچاق وارد خرمشهر ميكردند، زمينههاي جنگ را آماده ميكردند.
□
همان روزها كمكم تانك و توپ و نيروهاي عراقي در مرز، استقرار مييافتند. هر لحظه خاكريزهاي عراق بالا ميرفت و همزمان با آن هواپيماهاي عراقي روي سر خرمشهر ميچرخيدند و عكس ميگرفتند و موقعيت كلي شهر را شناسايي ميكردند.
مردم عادي، حتي نظاميها هم فكر ميكردند هواپيماهاي خودي و ايراني است. رخنه خائنيني چون بنيصدر اين قدر گشاد بود و آب از آب تكان نميخورد.
حادثه در كنار گوش ايران و در جلو چشمان مردم داشت اتفاق ميافتاد، اما كسي آن را باور نميكرد.
□
يك مرتبه صدام تشنه شد و دست گذاشت روي اروند رود. گفت شطالعرب به كلي مال ماست. آمريكاييها هم تشنه شدند. تشنه چاههاي نفت. اما بايد يك دستنشانده برايشان آب ميبرد! يك نوكر كه دلش ميخواهد خيلي بزرگ باشد؛ به بزرگي رهبر جهان عرب! عربهاي منطقه هم پا پيش گذاشتند تا از مال و توان و دولتشان هديه بدهند تا انقلاب اسلامي ايران زمينگير شود و يك نوكر بشود رهبرشان! كشورهاي عربي كه همه مسلماناند! چقدر آنها جاهل بودند…