به ياد حماسهسازان دفاع مقدس
جواد محدثي
هنوز هم «عطر شهادت» از وراي سالهاي دور، به مشام ميرسد.
هنگامي كه از «دفاع مقدس» ياد ميشود، ياد حماسهسازان ميدانهاي شرف و عزت، جان را لبريز از افتخار و مباهات ميكند.
آنان كه عطر معنويت و صفا را در سنگرهاي مقاومت و خط مقدم جهاد ميپراكندند، آنان كه «صلابت» و «عطوفت» را در هم ميآميختند، آنان كه تركيبي از «اشك و آهن» و «خشم و عاطفه» بودند، مزه خوب و طعم خوش «جهاد» و «عرفان» را چشيده بودند، «شور» و «شعور» را با هم داشتند.
يادشان بلند و ماندگار بود؛ آنان كه در سايه فداكاري و جان نثاري، «خط جهاد و شهادت» را بر بام بلند آسمان و در دفتر ماندگار تاريخ و ديباچه عشق، رسم ميكردند.
نگهبان مشعلهاي نوراني حق بودند و مرزبان حريم مكتب و ميهن.
با دلي روشن و پرباور، در ميدان جنگ، اهل «محراب نماز» و «سنگر دعا» بودند. شوق بندگي و عشق پرستش، در كنار روح حماسي و شور حمله و شجاعت رزم، به آنان شيوهاي علوي و روحي حسيني بخشيده بود و چاشني سلاح رزمشان ايمان و عقيده بود، نه باروت!
و نماز و ياد خدا، منبع تغذيه روح و جان آن سنگرنشينان به شمار ميرفت.
آنان كه «اسناد شرف» اين ملت در «محكمه تاريخ» بودند؛ براي خدا آغاز كردند و براي او هم جنگ را به پايان برده، شمشيرها را غلاف كردند و اين مفهوم روشن «تعبد در برابر ولايت» بود و رهايي از «بت نفس».
بلند باد نامشان كه رابطه «خاك» و «خدا» را حفظ كرده و جان خويش را ظرف نزول «امداد غيبي» ساخته بودند.
مكانيكي برايم گفت: همسايه تعميرگاهم فردي بود كه بيل مكانيكي تعمير ميكرد اما اهل تقوا و حلال و حرام نبود؛ اجرت وسيله نو را از ماشين قابل تعمير ميگرفت ولي وسيله دست دوم بر ماشين سوار ميكرد. هر چه به او ميگفتيم اين كار را نكن، گوش نميكرد. روزي فرزندش را به مغازه آورده بود. به او پول داد تا براي خودش پفك بخرد. بچه از كنار ماشينها به طرف بيرون ميرفت که پولش زير بيل يك ماشين ـ كه مدت طولاني آنجا بود ـ افتاد، بچه نشست كه پول را بردارد درست همانلحظه بيل ماشين جدا شد و بر سر بچه افتاد و جان کودکش را گرفت.
به نقل از نشریه خانه خوبان ،ش11
یابن الأطائب المطهرین
ای فرزند نیکوترین عالم
أطائب ، جمع أطیب ، صفت تفصیلی طائب و طبیب است.
فاطمه فقیه، از زنان فقیه و محدث قرن ششم است.
وی دختر علاءالدیم محمد بن احمد سمرقندی مولف کتاب “تحفه الفقها” است. علاوه بر علم فراوان از زهد و پارسایی بهره زیادی داشت. آثار بسیاری در فقه و حدیث تالیف نمود که بین دانشمندان و اهل فضل انتشار یافت. او حلقه درس داشت و گروهی از علما به وی اجازه روایت دادند. همسرش علاءالدین کاشانی هنگامی که در مسائل مشکل، مردد می ماند از همسرش یاری می جست.
سلام ما به شعبان و بر آن اعیاد پر نورش
به سجاد و علی اکبر ، به عباس سلحشورش
به مولایم حسین بن علی و ابن او مهدی
که در این نیمه تابید و نمایان شد مه رویش
بود مژده به هر طوفان زده در موج های غم
که کشتی نجات آمد ، به آب انداخت او تورش
مهدیه سادات محمودی - طلبه پایه پنجم
* ماه رجب سال پنجاه و هفت هجري تازه شروع شده بود كه خانة امام زينالعابدین (ع) به نور ميلاد شكافندة علوم، منوّر گشت.
* مادر بزرگوارش فاطمه، فرزند امام حسن مجتبي (ع) بود و از فضايل و معنويّات اهل بيت بهرههاي فراوان داشت.
* چهار سال بيشتر نداشت كه همراه كاروان كربلا بيابان سوزان طفّ را تجربه كرد. تشنگي كشيد؛ داغ ديد؛ به اسارت رفت و روحش بزرگ شد و اوج گرفت.
* لقب «باقرالعلوم» را رسول خدا (ص) سال ها پيش برايش برگزيده بود. همان روزي كه به جابر بن عبدالله انصاري فرمود: تو در دنيا مي ماني تا يكي از فرزندان مرا كه از نسل حسين (ع) است، زيارت كني. نام او «محمّد» است. او شكافندة علم دين خواهد بود. سلام مرا به او برسان.
* همه شاهد بودند كه بزرگ ترين دانشمندان آن روزگار، در پيشگاه حضرت، چون كودكان نوآموز بودند و احدي توان مقابله با اقيانوس دانش او را نداشت. علوم تمام دانشمندان عصر را كه روي هم ميگذاشتي، تازه مي شد مثل قطره اي در برابر درياي دانش او.
* مي فرمود: «هر مطلبي كه گفتم، از من بپرسيد در كجاي قرآن است، تا من آية مربوط به آن نكته را برايتان بگويم.» آيا كسي جز برگزيدگان اين خاندان را به شناخت كامل قرآن راهي هست؟
* در تمام سال هاي عمر پر بركتش، به انتشار علوم الهي پرداخت؛ با انحراف هاي فكري مختلفي كه با نام هاي رنگارنگ در متن امّت اسلام پديد آمده بود، مبارزه كرد و چون سدّي استوار در مقابل نفوذ افكار معتزله، مُرجئه، خوارج و ديگر عقايد نادرست، ايستادگي نمود.
* به زيارت كعبه رفته بود. همين كه چشمش به بيت الله افتاد، با صداي بلند گريست. غلام همراه حضرت ناآگاهانه اين كار را سزاوار ندانست و گفت: پدر و مادرم به فدايت؛ مردم شما را نظاره مي كنند، با صداي آهسته گريه كنيد.
فرمود: واي برتو! چرا چنين گريه نكنم؟ در حالي كه اميد دارم پروردگار به خاطر اين گريه بر من رحمت كند و فردا مرا از رستگاران قرار دهد.
سپس به طواف پرداخت و به نماز ايستاد.
وقتي سر از سجده برداشت، سجدهگاه از اشك هاي نوراني اش خيس شده بود.
* همواره در حال ذكر خدا بود و در هر حالتي كه بود، زير لب «لاإله إلاّ الله» مي گفت.
* مردم او را به علم و جود و تواضع مي شناختند. آوازة سخاوتش در تمام خانههاي مدينه پيچيده بود.
* غلامان و كارگران بسيار داشت، امّا خود در مزرعه و باغ حضور مي يافت و وجود مباركش را در كار و تلاش و پروراندن، به زحمت مي انداخت. گويي پروردن و رسيدگي كردن را تكليف هموارة خود مي دانست. گاه به سيراب كردن عطش طالبان علم، گاه به رشد دادن معرفت امّت و گاه به پروردن محصول باغ ها و مزارعي كه تمام درآمدشان صرف بخشش هاي فراوان امام (ع) به نيازمندان مي شد.
* معجزات و كرامات حيرت انگيزي كه صحابة خاصّ او ديده و نقل كرده اند، فقط گوشهاي از بلنداي جايگاه معنوي او نزد خداي متعال را نشان مي دهد.
آن روز كه به ارادة حضرت (ع) مردم در مسجدي مي آمدند و مي رفتند و او را نمي ديدند؛ آن روز كه مكتوبي نوشت و به قبرستان فرستاد و مرده¬اي را احضار فرمود تا مشكل جوان شيعه اي را حل كند؛ آن روز كه از داخل يك خشت، سفره اي رنگين براي مهمان خود بيرون آورد و از او پذيرايي كرد؛ آن روز كه از درون سنگ، سيبي بهشتي براي جابر بيرون كشيد؛ و تمام آن روزهايي كه با خبر دادن از غيب، ديگران را متحيّر ميفرمود، فقط جلوه هاي كوچكي از دنيای فوق تصوّر انسان كامل را به تجلّي نشانده بود.
* هشام بن عبدالملك يكي از خلفاي معاصر حضرت (ع) بود. هشام براي اينکه به خيال خود از جايگاه امام (ع)نزد پيروان و شيعيانش بكاهد، آن حضرت (ع)را به شام فراخواند و مجلسي با حضور ايشان ترتيب داد.
از آن جا كه در دربار هشام از وجود دانشمندان و سخنوران خبري نبود، او نميتوانست مجلس مناظره بر پا كند. از اين رو براي اينكه امام (ع) را در نظر مردم كوچك كند، مسابقة تيراندازي ترتيب داد.
وقتي امام (ع) به اصرار هشام كمان برداشت و 9 تير را يكي پس از ديگري به قلب هدف و هر يك را در چوبة تير قبلي نشاند، حيرت هشام و اطرافيانش را با اين جمله پاسخ داد: ما خاندان، اكمال دين و اتمام نعمت را كه در آية «اليوم أكملت لكم دينكم و أتممت عليكم نعمتي» آمده، از يكديگر به ارث مي بريم و زمين هرگز از چنين فردي خالي نمي ماند كه آنچه در ديگران ناقص است. در او كامل باشد.
* وقتي به دستور هشام در پنجاه و هفت سالگي حضرت را به شهادت رساندند، هر شب در حجرة شهادتش، چراغي افروخته بود.
اي كاش امروز هم دستي بر سر مزار غريبانه اش چراغي روشن مي كرد و آتش دل شيعه را فرو مينشاند.
نظیفه سادات موذن-طلبه سطح3
خانه پر از شادي بود. كودك زيبايي متولّد شده بود، سالم و شاداب و نوراني. انگار از جنس زمين نبود. نبايد هم مي بود. كودكي كه پدرش علي(ع) باشد و مادرش فاطمه(س)، چه نسبتي دارد با زمين؟ اين خاندان هيچ وقت زميني نبوده اند. اين خاندان امانت هاي آسمان بودند روي زمين؛ براي زميني ها بودند؛ همة وجودشان براي ما زميني ها چراغ و مشعل بود؛ امّا جايشان اينجا نبود. اين ها امانت بودند، تك تكشان.
و امروز خدا يك امانت ديگر به زمين داده بود. همه شاد بودند. لبخندهاي شيرين علي (ع) و فاطمه (س) ، با لبخندهاي كودكانة حسنِ يك ساله در هم ميآميخت و زيباتر مي شد. خدا به حسن كوچك، يك برادر داده بود.
پيامبر كه آمد، همه فهميدند چرا شاديشان طعمي از غم با خود دارد. پيامبر كه قنداقة حسين (ع) را گرفت و گريست، براي همه معلوم شد كه زمينی ها چه امانت داران نانجيبي هستند.
حسين (ع) به دنيا آمده بود تا قرباني شود. امّا نه براي اينكه مثل مسيحيّت منحرف شده، قرباني من و تو شود و بهشت را برايمان تضمين كند. نه براي آنكه ما هر شكل و رنگي براي خودمان زندگي بسازيم و فكر كنيم يك عاشورا گريه كردن، ضمانت سعادت آن دنياي ماست؛ بلكه آمد تا براي خدا قرباني شود تا من و تو بفهميم نقطة اوج انسان اين پايين ها نيست. تا بدانيم كه چقدر مي توان بالا رفت؛ چقدر مي توان آسماني شد.
حسين (ع) كشتي نجات است، چون مكتبش مكتب آگاهي و معرفت و معنويّت است؛ مكتب ايثار و شهادت است. و كسي به نجات دست مي يابد كه راه حسين (ع) را بشناسد و مسير خود را به آن سو بكشاند.
امروز عيد عاشقاني است كه پاروزنان قايق كوچك زندگي خود را به سوي كشتي نجات بشريّت پيش مي برند. امروز عاشقان قايقسوار پارو به دست، نيّت بيعت مي كنند و دست های بيعتشان را بر سينه مي گذراند: السّلام عليك يا سفينة النّجاة.
كجايي همسفر؟ قايق تو هم كوچك است؟ خجالت نكش. اينجا خيلي ها با يك تختهپاره خود را رساندند و از نجاتيافتگان شدند. نترس! همه را مي پذيرد. فقط مسيرت را درست پارو بزن. فقط سمت گرداب ها نرو.
پاروبزن.
ما مي رسيم.
نظیفه سادات موذن-طلبه سطح3
• یکِ او:
بیست و هفتم بود. بیست و هفتم رجبِِِِِِِِ چهل سال بعد از عامالفیل.
در گوشة تاریک غار نشسته بود و با قلب منوّرش حقایق هستی را درمییافت و مرور میکرد.
چهل سال داشت. آن قدر در سالهای جوانیاش لحظههای نورانی نشانده بود که امروز لحظههایش از خورشید هم فروزانتر بود.
• یکِِِِِ من:
فرقی نمیکند چندم است. چندمِ چه ماهی. چندم چه ماهِ سالِ هشتاد و چند یا هفتاد و چند یا…
در گوشة تاریک غار افکارم نشستهام و با سوسوی نامحسوس شمع اندیشهام، به حقایق هستی فکر میکنم. چهل سال ندارم، ولی هر روز و هر ماه و هر سال به آن نزدیکتر میشوم.
آن قدر در سالهای جوانیام از لحظههای نورانی دور بودهام که امروز در خلوتم، جز سوسوی نامحسوسی نمیبینم.
• دوی او:
فرستادة الهی نازل شد. صدایش کرد: بخوان. و او خواندن نمیدانست.
• دوی من:
من خواندن میدانم. خیلی هم زیاد میدانم و خیلی هم زیاد میخوانم؛ امّا هیچ وقت هیچ فرستادهای برایم پیامی از آسمان نیاورده است. نه از جنس فرشتهها و نه از جنس بشر. راستی اشکال از کجاست؟ از «خواندن دانستن»ِ من؟
• سة او:
از کوه پایین میآمد. بر شانههای مردانهاش، سنگینی رسالتی عظیم را به امانت میبرد. دانههای درشت عرق، پیشانی نورانیاش را جلوهای مصمّمتر میداد.
• سة من:
از کوه بالا میروم؛ با یک کولهپشتی پر از انواع چیپس و پفک. کتانیهای آخرین مد سال را با حسّاسیّت خاصّی روی سنگها میگذارم و پیش میروم.
تمام وزنی که بر دوش خود حس میکنم، وزن چیپس و پفکهایی است که وظیفه دارم کلک همهشان را بکنم. هیچ بار دیگری بر دوشم حس نمیکنم.
• منِ او:
بیستوهفتم است. بیست و هفتم رجب سال هزار و چهار صد و سی و یک.
از کوه بالا میروم. دو حولة سفید پوشیدهام و دیگر هیچ. به دهانة غار، خلوتگاه رسول، نزدیک و نزدیکتر میشوم. کعبه از دور دیده میشود، با تمام عظمتهای الهی خود. جلوی ورودی غار زانو میزنم. حس میکنم جاذبهای عظیم مرا در خود فرو میبرد.
گویی کسی با من سخن میگوید:
بخوان!
میگویم: من خواندن میدانم. خیلی هم زیاد میدانم و خیلی هم زیاد میخوانم. امّا حالا چه باید بخوانم؟
میگوید: آن راز بزرگ آفرینش را که تا کنون نخواندهای.
میگویم: خواندن نمیدانم!
میگوید: در امّت من هیچ شانهای خالی نیست.
میگویم: پس چرا من آسوده و سبک راه میروم؟
میگوید: بار امانتی که من آن روز از حرا با خود پایین آوردم، باید تا دنیا دنیاست، بر شانههای استوار امّتم نشسته باشد. هر کس که از امّت من است، باید رسولی باشد و پیام حق را به گوش جهان برساند. هر یک از شما، شناسنامة دین خود هستید. دنیا، دین شما را به رفتار شما میشناسد.
سنگی فرو میافتد و از آن خلسة خوش بیرونم میکشد. دقایقی به مرور آنچه شنیدهام مینشینم.
*
از کوه که پایین میآیم، سنگینی رسالتی را بر شانههایم حس میکنم. رسالتی که تا دنیا دنیاست، پایان نمیپذیرد.
نظیفه سادات موذن-طلبه سطح3
تقديم به شهيد حاجحسين خرازي
آن مرد رفت و گفت:
«اين راه، رفتني است؛
حتي بدون پا
حتي بدون سر
حتي بدون دست»
آن مرد رفت و گفت:
«در امتداد آن
پيمانِ در الست
بايد ز جان رهيد
بايد ز دل گسست»
آن مرد رفت و گفت:
«مولايمان حسين
چشم انتظار ماست
برخيز همسفر
فردا از آن ماست.»
حسام مظاهري