مقام معظم رهبری:
خانواده خوب یعنی زن و شوهری که با هم مهربان باشند، باوفا و صمیمی باشند و به یکدیگر محبت و عشق بورزند، رعایت همدیگر را بکنند، مصالح همدیگر را گرامی و مهم بدارند، این در درجه اول0 بعد اولادی که در آن خانواده بوجود می آید، نسبت به او احساس مسئولیت کنند، بخواهند او را از لحاظ مادی و معنوی سالم بزرگ کنند، چیزهایی به او یاد بدهند، به چیزهایی او را وادار کنند، از چیزهایی او را باز دارند و صفات خوبی را در او تزریق کنند. یک چنین خانواده ای اساس همه اصلاحات واقعی در یک کشور است. چون انسانها در چنین خانواده ای خوب تربیت می شوند، با صفات خوب بزرگ می شوند. با شجاعت، با استقلال عقل، با فکر، با احساس مسئولیت، با احساس محبت،با جرئت؛ با جرئت تصمیم گیری، با خیرخواهی نه بدخواهی، با نجابت، خب وقتی مردم جامعه ای این خصوصیات را داشته باشند، این جامعه دیگر روی بدبختی را نخواهد دید.
نشریه خانه خوبان-شماره48
ای چراغ بیت الا حزان فرزندان زهرا س
شفاعت حسین علیه السلام و فاطمه علیها السلام شاه بیت غزل عاشقانه زندگی ات خواهد بود و
ماه درخشان وجودت، سرو رعنای امیدت، عباس،سرمایه جاودانه دنیا و آخرتت.
خوشا به سعادتت ای مادر پسران دلیر!
ای مادر شیرمردان شهید
وفات زوجه شیر خدا،مظهر صبر و وفا ،حضرت ام البنین سلام الله علیها تسلیت باد
مدتها بود که داشتن یک جفت کفش نو ذهنم را مشغول کرده بود ولی با اینکه سال نو در راه بود و خیلی ها مشغول خرید لباس و کیف و کفش نو بودند مجبور بودم برای آن که پدرم را در فشار نگذارم تظاهر کنم که نیازی به چیزی ندارم و اصلا به خرید شب عید فکر نمی کنم. وقتی به خانه می رفتم کفش های را توی هزار تا سوراخ قایم می کردم که مبادا پدرم آن عتیقه ها را ببیند و از اینکه دست تنگ است ناراحت شود. مادر از وجود کفش های نالانم خبر داشت ولی من از او قول گرفته بودم که به پدر چیزی نگوید. می دانستم با این حقوق و اضافه کاری که پدرم می گرفت همین که به خورد و خوراکمان می رسید باید شکر می کردیم چه برسد به…
در ضمن ترجیح می دادم اول خواهر کوچکم صاحب لباس نو شود ولی امیدوار بودم که با آمدن سال نو و دید و بازدید عید، وضعم کمی بهتر شود و بتوانم با عیدی هایم فکری به حال خودم بکنم و کفشی بخرم.
همین طور هم شد. سال نو تحویل شد، ایام گذشت و چندرغاز عیدی هایم را زیر فرش قایم می کردم و در نهایت پول یک جفت کفش نو مامانی را جور کردم.
وقتی پول کفش ها را با کی چانه زدن با فروشنده پرداخت کردم و با جعبه کفش در دستم از مغازه بیرون آمدم و از شادی سر از پا نمی شناختم. دلم می خواست همان جا کفش های نو را بپوشم و هر چه زودتر از دست آن گالش های آبروبر خلاص شوم ولی فکر کردم شاید بهتر باشد اول بروم خانه و بعد…
انگار پوشیدن کفش های نو به من نیامده بود. از مغازه بیرون می آمدم که پسربچه ای را دیدم با لباس هایی زولیده و صورتی خیس از اشک. التماس.
گوشه چادر مادر را می کشید و با التماس از او می خواست که برایش کفش بخرد. معلوم بود که اون بیچاره حتی عیدی هم نگرفته بود که مثل من از قبل برایش نقشه کشیده باشد. پس وضع من از او خیلی بهتر بود.
نگاه های پسرک به جعبه ای که محکم با دست نگه داشته بودم و به خود می فشردم، ناخودآگاه من را به داخل مغازه برگرداندو از فروشنده خواستم کفش ها را برایم تعویض کند و دو سایز کوچک ترش را به من بدهد. فروشنده هم بدون اینکه چیزی بگوید، انگار که از قبل آماده کرده باشد و آن ها را دم دست گذاشته باشد، کفش ها را داد.
برگشتم پشت ویترین مغازه کفش فروشی، پسرک هنوز داشت سماجت می کرد. دستم را دراز کردم و جعبه کفش را به دست پسربچه دادم.
برعکس مادرش که از قبول کردن کفش امتناع می کرد، پسر بدون رودربایستی جعبه را از من گرفت و در حالی که لبخند می زد زیر لب زمزمه کرد: دستت درد نکنه!
برای آنکه مادرش را راضی کنم مجبور شدم بگویم می خواستم این کفش ها را به کسی هدیه بدهم، حالا کی بهتر از پسر شما؟! لطفا از من قبول کنید خانم!
خلاصه کفش ها را دادم و به خانه برگشتم. در راه به صورت شاد آن پسر فکر می کردم و از کاری که کرده بودم لذت می بردم، لذتی که شاید از پوشیدن آن کفش ها نصیبم نمی شد. مطمئن بودم که می توانم مدتی دیگر با آن کفش های قدیمی باوفا سر کنم.
با خودم گفتم شاید مجبور باشم تا نوروز آینده و عیدی های آن صبر کنم، از حرف خودم خنده ام گرفت و در حالی که احساس خوبی داشتم به تعمیر کرد دوباره ی کفشم فکر می کردم.
ولی کفش های تعمیر شده ام بعد از سه چها روز دیگه وقتی از مدرسه بر می گشتم برای همیشه با من خداحافظی کردند، شاید بو برده بودند که داخل جعبه ی کادو شده ی روی میز، در خانه مان، یک جفت کفش شیک و گرون قیمت در انتظار من است. انگاری خان دایی که بعد از سال ها هوس دیدار خواهر و خواهرزاده هایش به سرش زده بود و با یک ساک پر از سوغاتی های جورواجور مهمان خانه ی ما شده بود، از فرسنگ ها راه صدای ناله ی کفش های باوفای قدیمی من را شنیده بود.
عشق آباد
عشق و محبت مثل گل توی گلدون می مونه
نیاز به مراقبت داره،
مراقبت مثل آب می مونه ،اگه به گل دیر آب بدی، خشک می شه اگر هم زیادی آب بهش بدی پژمرده می شه.
گل اگه نیاز به نور داشته باشه و توی تاریکی نگهش داری، می میره
اگر هم به سایه نیاز داشته باشه اما توی آفتاب رهاش کنی، می سوزه و باز می میره
گل محبت در گلدون قلب آدمها، نیاز به مراقبت به موقع و به اندازه داره تا رشد کنه، تا ریشه اش قوی و محکم بشه، قد بکشه و تا ملکوت مهربانی بالا بره. تا جاودانه بشه و برای همیشه در گلدون قلب باقی بمونه!
شما گل عشق عزیزانتون را چقدر مراقبت می کنید؟ اصلا حواستون بهش هست؟!
بیایید تا فرصت داریم امروز سری به گل عشق عزیزانمون بزنیم
مبادا فردا دیر باشه!
سمیه تندر/سطح 3فقه واصول
حجت الاسلام و المسلمین قرائتی
زمان طاغوت ساواک می خواست من را دستگیر کند.به مشهد رفتم و چند ماهی آن جا ماندگار شدم و کاس هایی هم دایر کردم. مرحوم میرزا جواد آقا تهرانی یک روز گفتند “طلبه ها می گویند سبک کلاس های تو نوآوری هایی دارد . این سبک رابه طلبه های مشهد هم آموزش بده.” گفتم” خانه من که در قم است.” ایشان گفتند “یک سال بیا اینجا بمان” خانه قم را اجاره دادم و در مشهد خانه ای اجاره کردم. همان اول کار رفتم به حرم و با امام رضا علیه السلام قرارداد بستم که من یک سال بدون پول برای همه قشرها کار می کنم، هر کس دعوتم کرد سخنرانی می کنم، پول هم نمی گیرم. ت. هم از خدا بخواه من طلبه مخلصی بشوم. چند ماه گذشت، یک روز بعد از پایان جلسه درسم در مدرسه “ملاهاشم” از ورودی مدرسه که بیرون می رفتم شلوغ شد. من هم با طلبه ها از مدرسه بیرون آمدم.
طلبه ای برگشت و نگاهم کرد و بی محلی کرد. اولش ناراحت شدم، توقع نداشتم این طور برخورد کند، ولب بعد با خودم گفتم که اخلاص ندارم. از پول گذشتم اما هنوز نتوانستم ار تشکر دیگران بگذرم و انتظار توجه و تشکر دارم. از جمعیت دور شدم و کنار حیاط نشستم تا همه طلبه ها رفتند. پیش خودم گفتم چند ماه عمر و پول و سخنرانی و اخلاصم رفت و “خسر الدنای و الاخره…". به خانه میرزا جواد آقا رفتم و قضیه را مطرح کردم و گفتم بعد از این همه وقت امروز این دسته گل را به آب دادم ، وقتی تعارفم نکردند و محلم نگذاشتند، ناراحت شدم. تا این را گفتم ایشان گریه کردند. اشک شان جاری شد و بعد فریاد زدند و گریه شان بی امان شد. ساعتی به همین شکل گذشت. هر قدر معذرت خواهی کردم و سوال کردم که چه شد فایده ای نداشت. بالاخره گریه هایشان که تمام شد گفت"برو حرم و به امام رضا علیه السلام بگو متشکرم که وسط عمرم فهمیدم مشرک هستم. خیلی از ماها آخر عمر می فهمیم. امام رضا علیه السلام خیلی تو را دوست داشته که امروز فهمیدی اخلاص نداری.”
سلام بر اشک های فاطمه کنار قبر عمویش حمزه سیدالشهدا
سلام بر اشک های چشم زینب در شهادت مادر
فاطمه 75 روز به اندازه 300 سال گریه کرد.
دست نوشته ای از شهید راه تبلیغ “شهید محمد حسن ابراهیمی”
باز هم شب شهادت است و من باز هم مي خواهم دلم را روانه كنم براي زيارت. هميشه شب هاي شهادت دلم را مي فرستم حرم. نجف، كربلا، سامرا، كاظمين، مشهد … . هميشه دلم مي رود و سر به ضريح مي گذارد و غربت اهل بيت را ساعت ها ضجّه مي زند. دور گنبد پرميكشد و از نور فضاي حرم برايم سوغات مي آورد.
بعضي شب ها هم هست كه دلم را مي فرستم بقيع. مي رود و به جاي ضريح، سر روي خاك مي گذارد و به جاي گنبد، دور پنجره هاي سبزش پرمي كشد و از نور فضاي غمبار آن برايم سوغات مي آورد.
ولي امشب دلم را مي فرستم براي سرگرداني. فاطميّه است. فاطميّه با همة شهادتهاي تاريخ فرق دارد. فاطميّه غريب ترين شهادت تاريخ است.
هزاران دل سرگردان روانه شده اند به مدينه. كوچه هاي بني هاشم شاهد رفت و آمد هزاران دل سرگردان است. بقيع آغوش گشوده است براي اشك هاي سرگشته. انگار حيراني تمام عالم را به حركتي غريب واداشته است.
همة دل ها پرمي كشند به سوي گنبد سبزي كه سرزنش كنان مدينه را مي¬نگرد كه: اين بينشاني بود سزاي تنها يادگار رسول؟ اين بود اجر آن كه پيامبر او را پارة تن خود مي خواند و «من آذاها فقد آذاني» برايش مي-گفت؟
زمين و آسمان بغض كرده اند و تاريخ يك بار ديگر بر ورقي كبود مي نويسد: «امسال هم فاطميّه بدون مهدي (عج) گذشت» دل هاي سرگردان در صحن مسجدالنّبي، در حياط مسجدالحرام، در كوچه هاي تاريك مدينه پراكنده مي شوند. شايد يكي مولا را ديد و از او نشاني حرم ياس را پرسيد. شايد يكي آمد و اين قلب-هاي بي پناه را به سايهسار آرامشي فراخواند.
پس ما اين همه بغض را به كجا ببريم؟ پس ما اشك هاي غريبي مان را بر كدام ضريح بچكانيم؟
نسيم با نواي سوگواري مي وزد. از كنار هر دل كه مي گذرد، پيامي را زمزمه مي كند: «هر جا دلتان ميشكند، قبر من آنجاست.»
پيام نسيم در فضاي مدينه پيچيده است. تمام كوچه هاي دنيا از اشك هاي غربت شيعه، خيسِ خيس است.
نظیفه سادات موذن-طلبه سطح3
حضرت زهرا (سلام الله علیها) را خیلی دوست داشت،روضه اش را هم خیلی دوست داشت، روضه ی او را که می خوندند به سومین یا زهرا (س) که میرسید،دیگه نمی تونست ادامه بده.
ترکش که خورد و بردنش بیمارستان،زنده موند تا روز شهادت حضرت زهرا (س) و در روز شهادت مادرش ،به شهادت رسید.
منبع: کتاب یادگاران 5، شهید میثمی
شهید آوینی:
دوران جنگ دوران تجلی عشق بود و دوران جلوه فروشی عشاق، و سر این سخن را جز آنان که به غیب ایمان دارند و مقصد سفر حیات را می دانند، در نمی یابند. دوستی، شب عملیات با من می گفت: کاش مدعیان این “حس غریب” را در می یافتند؛ و این وجد آسمانی را که گویی همه ذرات بدن انسان در سماع و صلی رازآمیز"عین لذت” شده اند. نه آن لذت که هر حیوان پوست داری که حواس پنجگانه اش از کار نیفتاده است حس می کند؛ ” الذّلذّات” را . گفتم:"عزیز من! مدعیان را به خویشتن خویش واگذار. خدا این حس را به هر کسی که نمی بخشد، توفیقی است و توفیقی، هر دو.”
او رفت و شهید شد و من وقتی بالای جنازه ی خون آلودش نشسته بودم به یقین رسیدم که “شهدا از دست نمی روند؛ بلکه به دست می آیند.”
رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای مد ظله العالی
“روح خودباوری و اعتماد به نفس که سرمایه ی از دست رفته ی ملت ایران در طول قرنهای اخیر بود و نابود کردن آن، گناه بزرگ پادشاهان بیکفایت و دست نشانده ی غرب بوده است. امروز ایرانی احساس می کند که خود قادر به اداره ی کشور، قادر بر سازندگی، قادر بر عبور از موانع و قادر بر ابتکار و نوآوری است و این همان سرمایه ی لایزالی است که هر ملتی را در رسیدن به هدفهای خود کامیاب می سازد و همین است که در بیست سال گذشته آنهمه افتخارات را در زمینه های علمی و صنعتی و نظامی و سیاسی نصیب ملت ایران کرده است.”
سالروز فناوری هسته ای بر ملت غیور و دانشمندان افتخار آفرین این مرزوبوم مبارک باد.