رسولي که رحمت تقسيم ميکرد
هادي قطبي
ميخواست همه خداپرست واقعي باشند. غصهشان را ميخورد که چرا حواسشان جمع خدا نيست. تذکر ميداد:
کسي به غلام و کنيزش نگويد بنده من. غلامي هم به صاحبش نگويد ارباب و آقاي من. شما بگوييد ياور من، غلامها بگويند سرور من. چون همه، بنده خدايند و فقط او ربّ است.
براي خودش هم امتيازي نميدانست:
ـ مرا مثل عيسي? ستايش نکنيد. من فقط بنده خدا هستم. بگوييد عبدالله.
حتي حساستر و دقيقتر؛ ميگفت:
وقتي نظري داريد، نگوييد هر چه خدا و رسولش ميگويند، بگوييد هر چه خدا ميخواهد.
اينها را زياد ميگفت.
*
اگر پيامبر هم باشي، از تذکر بينياز نيستي.
به عبداللهبنمسعود ـ قاري قرآنش ـ گفته بود: برايم قرآن بخوان.
ـ من بخوانم؟! قرآن بر شما نازل شده، من برايت بخوانم؟
ـ آري، دوست دارم از ديگري بشنوم.
عبدالله ميخواند و پيامبر اشک ميريخت.
*
قبل از اينکه ببينندش، ميشناختنش؛ از بوي عطرش. بيشتر از خورد و خوراک، هزينه عطر ميداد.
مشک را خيلي دوست داشت. بهترين هديهاش عطر بود. در روز جمعه هم خيلي سفارش عطر ميکرد. ميگفت جبرئيل گفته است.
ميگفت: اگر مؤمني آزرده شود، من آزرده شدم و اگر شاد شود من هم شادم. همين رفتارها، يارانش را دلباخته او کرده بود.
*
دامان مبارکش نجس شده بود. کودک نتوانسته بود خودش را نگه دارد. پدر و مادر بچه ناراحت و شرمنده شدند. خواستند او را عتاب کنند، اما نگذاشت: رهايش کنيد. بگذاريد راحت باشد. اثر نجاست ميرود اما اثر تندي ميماند.
*
دعا زياد ميخواند؛ وقت خوردن، خوابيدن، راه رفتن، سوار شدن، ديدن ماه و ديدن هر نعمتي. حتي هنگام رفتن به رختخواب. ميگفت: مرا به خودم وا مگذار.
*
علي، سلمان، ابوذر، بلال، عمار و… هميشه اطرافش بودند. اعتراض کرده بودند که چرا اين آدمها را دور خودت جمع کردي؛ فقير و بيکس و کارند! رهايشان کن تا با تو باشيم. معيار دوستياش اينها نبود. وحي آمده بود: «کساني را که صبح و شام خدا را ميخوانند و جز به ذات پاک او نظر ندارند، از خودت دور مکن».
*
زبانش به لعن و نفرين باز نشده بود. در جنگ احد هر چه گفتند آقا نفرينشان کنيد، فرمود: من براي لعنت مبعوث نشدم. من هدايت کنندهام. بعد هم گفت: خدايا! راه را نشانشان بده. آنها نميدانند.
*
پسرش را آورده بود تا نصيحتش کند که کمتر خرما بخورد.
گفت «فردا بياييد.»
مرد گفت «راهمان دور است.»
ـ من چند لحظه پيش خرما خوردهام، چهطور نصيحت کنم که او نخورد.
*
عرب بياباني چنان عبايش را کشيد که رد آن روي گردنش ماند. ميگفت: فرمان بده تا آنچه از مال خدا نزد توست به من هم بدهند!
به اين جور رفتارها عادت کرده بود. تبسم کرد و گفت: اين همه درشتي لازم نبود. هر چه ميخواهد، به او بدهيد.
*
در مسافرتها عقب کاروان ميرفت، مبادا کسي جا مانده باشد. به فکر رهگذران بود. در مسيرش اگر سنگ و کلوخي ميديد، يا هر چه آزارشان ميداد، کنار ميزد.
عفيفبنحارث ميگفت: کودک بودم و شيطان! بر نخلهاي مردم سنگ ميزدم تا خرمايي بريزد و بخورم. دستي بر سرم کشيد و گفت: هر چه روي زمين است مال تو؛ روي درخت، مال مردم است.
*
«محمد! دين را به من بياموز»
وسط صحبتش بود که يکي اينگونه فرياد زده بود. آنهايي که حواسشان نبود و يا قصدي داشتند، مراعاتش را نميکردند. اما پيامبر همانجا صحبتش را قطع کرد و نزدش رفت. آنچه لازم بود تعليمش داد و برگشت.
اهل مدارا بود؛ خيلي.
*
اگر يکي از يارانش را سه روز پياپي نميديد، از حال وي جويا ميشد. اگر در سفر بود، برايش دعا ميکرد، اگر در شهر بود، به ديدارش ميرفت و اگر بيمار بود، از او عيادت ميکرد.
*
رفته بودند ديدنش. حصير، بسترش بود و ليف خرما هم متکايش. وقتي تعجب آنها را ديد، گفت: مرا به دنيا چهکار؟ در گذرم؛ مسافري که ساعتي زير درخت ميآسايد و ميرود. برايش بستري از پشم آورده بودند. متوجه نبودند. به عايشه گفت: اگر ميخواستم، خدا کوهها را برايم طلا ميکرد.
*
اهل مسواک و عطر و شانه زدن و پيراهنهاي سفيد بود؛ تميز و تميزپوش.
مردي ژوليده را ديد و پرسيد: مالداري؟ گفت: بله، از همه جور. فرمود: چرا نشانهاش در تو نيست؟ خدا دوست دارد اثر نعمت را در بندهاش ببيند. ژوليدگي و خود را به ژوليدگي زدن را دوست ندارد. اين کارها از شيطان است.
*
دير کرده بود. هيچ وقت براي نماز جماعت دير نميآمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. توي کوچه باريکي پيدايش کردند. ديدند روي زمين نشسته، بچهاي را سوار کولش کرده و برايش نقش شتر را بازي ميکند.
ـ از شما بعيد است، نماز دير شد.
رو به بچه کرد و گفت «شترت را با چند گردو عوض ميکني» و بچه چيزي گفت. گفت برويد گردو بياوريد و مرا بخريد. کودک ميخنديد، پيامبر هم.
*
گوسفندي قرباني کرد و به چند سائل داد. به پيامبر گفتند: جز شانهاش چيزي نمانده. فرمود: آنچه داديد مانده، جز شانهاش.
*
اگر گرسنه يا برهنهاي ميآمد و چيزي ميخواست، بلال را ميفرستاد تا قرض بگيرد و کارشان را راه بيندازد.
حتي اگر کسي از دنيا ميرفت و وامي به گردنش بود، پيامبر ميپرداخت.
*
وصيت کرده بود انبار خرمايش را پيامبر ـ آن هم با دست خودش ـ صدقه بدهد. آخرين خرمايي که از زمين برداشت، به همه نشان داد:
ـ اگر اين را خودش صدقه ميداد، بهتر از انبار خرمايي بود که من به جايش دادم.
*
وقتي ديد از خاک و خاکستري که در اين کوچه بر سرش ميريختند، خبري نيست پرسيد: دوستي داشتيم که از کنار خانهاش عبور ميکرديم. چند روزي است خبرش را نداريم کجاست؟ گفتند: مريض شده.
با چند نفر براي عيادت رفت. بيمار به پسرش گفت: زود باش رويم را بپوشان! وقتي آقا آمد، گفت: اي پيامبر، اول مسلمانيام بعد ديدنت.
يهودي، همان جا مسلمان شد.
*
نماز ظهر بود. رکعت چندم، خاطرم نيست. به سجده رفتيم، خيلي طولاني شد. هر چه ذکر گفتيم سر از سجده بر نداشت. سابقه نداشت اينقدر سجده را طول دهد. حوصلهام تنگ آمد، سر از سجده برداشتم… حسن و حسين روي دوش پيامبر بازي ميکردند، صبر کرد تا از دوشش پايين آمدند، سپس سر از سجده برداشت.
*
«خدا رحمت را از دل شما کنده، من درباره شما چه ميتوانم بکنم.» اين جمله را در جواب کساني ميگفت که ميگفتند «ما هرگز فرزندانمان را نميبوسيم.»
*
در نماز جماعت مراعات همه را ميکرد. ميگفت دلم ميخواهد بيشتر در نماز بايستم اما همين که صداي گريه طفل يکي از زناني را که در صف ايستاده ميشنوم، از قصد خود منصرف ميشوم و نماز را کوتاه ميکنم.
*
براي همسايه حرمت گذاشت؛ مثل خون مسلمان. تا چهل خانه را هم، همسايه اعلام کرد. براي وحدت و همياري بيشتر. ميگفت: اگر مريض شد بايد عيادتش کني، اگر مُرد بايد تشييعش کني، اگر قرض خواست بايد بدهي و اگر حادثه تلخ و شيريني رخ داد، بايد شريکش باشي و تسليت يا تبريکش گويي. حتي در خانهسازي هم مراعاتش را بکن؛ ديوار خانهات مانع باد نباشد.
در جنگ تبوک گفت: هر کس همسايهاش را اذيت کرده، با ما نيايد.
*
ميخواست آب از چاه بردارد و نميتوانست. پيامبر از راه رسيد و کمکش کرد. بعد هم گفت: پيش برو و راه خيمهات را نشان بده. پيرزن رفت تا در خيمه. هر چه همراهان اصرار کردند که آقا مشک را به ما بدهيد،؛ فايدهاي نداشت. فرمود: من به کشيدن بار امت و تحمل سختيهايشان سزاوارترم.
*
ميگفت به صورت چهارپايان نزنيد، آنها حمد و تسبيح ميگويند. بيجهت سوارشان نشويد و بيش از طاقت از آنها کار نکشيد. گفته بود: چه بسا مرکبي که از صاحبش بهتر است و بيشتر از او به ياد خداست. از جنگ انداختن بين آنها هم نهي کرده بود. داشت وضو ميگرفت که گربهاي کنارش ايستاد. فهميد که تشنه است، اول او را آب داد، بعد وضو گرفت.