قيمتها شكسته شد
فاطمه شهيدى
روى شيشه نوشته «قيمتها شكسته شد» ما پشت ويترين صف مى كشيم تا شايد كلاهى يا پيراهنى را ارزانتر از آنچه مى ارزد بفروشند . صف مى كشيم و نوبت مىگ ذاريم . هول مى زنيم . از هر كدام دو تا مى خريم براى روزهاى مبادايى كه گاهى اصلا نمى آيند .
مردى گنجى را حراج كرده است . گنجى را بى بها مى فروشد . گفته لازم نيست چيزى بدهيد يعنى اگر گفته بود لازم است هم ما چيزى در خور اين معامله نداشتيم . گفته فقط ظرف بياوريد . ظرف!
حجمى كه در آن بشود چيزى ريخت . گنجايش گنج . هيچ كس نمى آيد . هيچ كس صف نمى بندد . مرد فرياد مى زند: «كيلا بغير ثمن لو كان له وعاء (1) ; بى بها پيمانه مى كنم اگر كسى را ظرفى باشد» و ظرف نيست و گنجايش گنج در هيچ كس نيست .
ما از كنار اين حراج بزرگ، خيلى ساده مى گذريم و مى دويم سمت جايى كه جورابى را به نصف قيمت معمولش مى فروشند . ظرفهاى ما، اين دلهاى انگشتانهاى است . چى در آن جا مى شود كه او بخواهد بى بها به ما ببخشد؟
ما به اندازه يك پياله گندم عشق هم جا نداريم . كف دستى دانايى اگر در ما بريزند پر مى شويم . سرريز مى كنيم و غرور از چشمها و زبانهامان بيرون مى تراود .
با ما چه كند اين مرد، كه گنجى را حراج كرده است؟
گم شده ايم، سرگردان در كوچه هاى زمين . نشانى در دست، مبهوت به تمام درهاى بسته نگاه مىكنيم . هيچ كدامشان شبيه درى نيستند كه ما گم كرده ايم . شبيه جايى نيستند كه روزى از آن راه افتاديم و حالا دلمان مى خواهد به آن برگرديم .
مرد، ايستاده كنار ديوار كوچه . ما گيج و سردرگم از كنارش رد مى شويم . دستمان را مىگيرد . يك لحظه چشم در چشم مىشويم . مىگويد: «كجا؟» مى گوييم: «رهامان كن! پى جايى مى گرديم» مى گويد «من بلد راهم، پى ام بياييد، مى رسانمتان» مى گوييم «نه، خودمان مى گرديم، خودمان مى يابيم» مى گويد «اين كوچه زمين است، نشانى شما اصلا مال اين طرفها نيست» مكث مى كند . زير لب مى گويد «من به راههاى آسمان، داناترم تا راههاى زمين» «فلانا بطرق السماء اعلم منى بطرق الارض» (2) .
ما مىگوييم «نه، گمشده ما همينجا لابلاى آدمهاى زمين است» از كنارش مىگذريم و باز گم مىشويم . بيشتر از قبل .
مىگويد «پيش از آن كه بروم، سؤالى بپرسيد» (3) ما مىخنديم «سؤال؟» كى حوصله دارد چيزى بپرسد . ما همه چيز را مىدانيم . ما اين قدر با اين خاك پست هم عيار شدهايم كه همه فراز و فرودهايش را مىشناسيم . همه تپهها و درهها را . مرد مىپرسد «مگر همه جهان همين خاك است؟» مىگوييم «براى ما بله» و تا بخواهد چيزى بگويد مىخنديم . يكىمان به مسخره مىگويد «تو اگر دانايى موهاى سر من را بشمار» و چشمهاى مرد به اشك مىنشيند .
مرد، خبر بزرگ است . نباء عظيم (4) . و ما عادت داريم خبرهاى بزرگ را تكذيب كنيم و دل ببنديم به خبرهاى كوچك . به اين كه امروز چى ارزان شده؟ يا در كدام اداره ميز مى دهند يا . . . ما خبر بزرگ را تكذيب مىكنيم . على را . نبا عظيم را باور نمى كنيم و على مجبور مى شود نفرينمان كند . چه نفرينى . خدايا مرا از اينها بگير . از اين بالاتر، نمى شد چيزى گفت . مردمى كه بودن او را نمى فهمند، بايد به نبودنش گرفتار شوند . مى گويد «خدايا من از اينها خسته ام، اينها از من . مرا از اينها بگير» (5) و ما تا ابد، در تاريكى بعد از اين نفرين دست و پا مى زنيم .
پى نوشتها:
1 . خطبه 70 .
2 . خطبه 189 .
3 . خطبه 189 .
4 . سوره نباء، آيه 2 .
5 . خطبه 25 .