گنجشک و خدا
زهرا کاظمي
روزها گذشت و گنجشک با خدا هيچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا ميگرفتند و خدا هربار به فرشتگان اينگونه ميگفت:«ميآيد؛ من تنها گوشي هستم که غصههايش را ميشنود و يگانه قلبيام که دردهايش را در خود نگهميدارد.» و سرانجام گنجشک روي شاخهاي از درخت دنيا نشست.
فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشک هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:« با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست.» گنجشک گفت:«لانه کوچکي داشتم، آرامگاه خستگيهايم بود و سرپناه بيکسيام. تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بيموقع چه بود؟ چه ميخواستي از لانه محقرم؟ کجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه بر کلامش بست.
سکوتي در عرش طنينانداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت:«ماري در راه لانهات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانهات را واژگون کند. آنگاه تو از کمين مار پرگشودي.» گنجشک خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت:«و چه بسيار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنيام برخاستي.» اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فروريخت.
هايهاي گريههايش ملکوت خدا را پر کرد.