يك روسري با گلهاي درشت
غاده چمران؛
يكروز رفتم مجلس اعلاي شيعيان براي ديدن امام موسي صدر. ايشان از من استقبال زيبايي كرد. از نوشتههايم تعريف كرد و اينكه چهقدر خوب درباره ولايت و امام حسين? كه عاشقش هستم، نوشتهام. بعد پرسيد:«الان كجا مشغوليد؟ دانشگاهها كه تعطيل است.» گفتم: در يك دبيرستان دخترانه درس ميدهم. گفت:«اينها را رها كنيد، بياييد با ما كار كنيد.» پرسيدم: چه كاري؟ گفت:«شما قلم داريد و ميتوانيد به اين زيبايي از ولايت، از امام حسين?، از لبنان و خيلي چيزها بگوييد، خب بياييد و بنويسيد.» گفتم: دبيرستان را نميتوانم رها کنم، يعني نميخواهم. بعد پرسيد چمران را ميشناسم يا نه. گفتم: اسمش را شنيدهام. گفت:«شما حتما بايد او را ببينيد.» تعجب كردم، گفتم: من از اين جنگ ناراحتم، از اين خون و هياهو. هركس را هم که در اين جنگ شريك باشد نميتوانم ببينم. امام موسي اطمينان داد كه:«چمران اينطور نيست.
ايشان دنبال شما ميگشت. ما مؤسسهاي داريم براي نگهداري بچههاي يتيم. فكر ميكنم كه آنجا با روحية شما سازگار باشد.» ايشان خيلي اصرار كرد و تا قول رفتن به مؤسسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم. شش، هفت ماه از اين قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم مؤسسه. يك شب يكي از دوستانمان براي عيادت بابا آمد خانهمان و موقع رفتن دم در تقويمي از سازمان اَمل به من داد، گفت هديه است.
شب در تنهايي همانطور كه داشتم مينوشتم، چشمم رفت روي اين تقويم. ديدم دوازده نقاشي دارد براي دوازده ماه كه همهشان زيبايند، اما اسم و امضايي پاي آنها نبود. يكي از نقاشيها زمينهاي كاملا سياه داشت و وسط اين سياهي شمع كوچكي ميسوخت كه نورش در مقابل اين ظلمت خيلي كوچك بود. زير اين نقاشي به عربي شاعرانهاي نوشته بود:«من ممكن است نتوانم اين تاريكي را از بين ببرم ولي با همين روشنايي كوچك فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان ميدهم و كسي كه دنبال نور است، اين نور هر چقدر كوچك باشد در قلب او بزرگ خواهد بود.» كسي كه به دنبال نور است! كسي مثل من. آن شب تحت تأثير اين شعر و نقاشي خيلي گريه كردم. انگار اين نور همة وجودم را فراگرفته بود، اما نميدانستم كي اين را كشيده.
بالاخره يك روز همراه يكي از دوستانم به آن مؤسسه رفتم. در طبقه اول مرا معرفي كردند به آقايي و گفتند ايشان دكتر چمران هستند. مصطفي لبخند به لب داشت و من خيلي جا خوردم. فكر ميكردم كسي كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او ميترسند بايد آدم قسياي باشد، حتي ميترسيدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگير كرد. دوستم مرا معرفي كرد و مصطفي با تواضع خاصي گفت:«شماييد؟ من خيلي سراغ شما را گرفتم. زودتر از اينها منتظرتان بودم.» مثل آدمي كه مرا از مدتها قبل ميشناخت حرف ميزد. عجيب بود. به دوستم گفتم: مطمئني دكتر چمران اين است؟ مطمئن بود! مصطفي تقويمي آورد. نگاه كردم و گفتم: من اين را قبلا ديدهام. مصطفي گفت:«همة تابلوها را ديديد؟ از كدام بيشتر خوشتان آمد؟»
گفتم: شمع. شمع خيلي مرا متأثر كرد. توجه او سخت جلب شد و با تأكيد پرسيد:«شمع؟! چرا شمع؟» من خود به خود گريه كردم، اشكم ريخت. گفتم: نميدانم. اين شمع، اين نور، انگار در وجود من هست، من فكر نميكردم كسي بتواند معناي شمع و از خودگذشتگي را به اين زيبايي بفهمد و نشان بدهد. پرسيدم اين را كي كشيده؟ من خيلي دوست دارم ببينمش، آشنا شوم. مصطفي گفت:«من!»
بيشتر از لحظهاي كه چشمم به لبخندش و چهرهاش افتاده بود تعجب كردم: شما كه در جنگ و خون زندگي ميكنيد، مگر ميشود؟ فكر نميكنم شما بتوانيد اينقدر احساس داشته باشيد!
يادم هست در يكي از سفرهايي كه به روستاها ميرفت همراهش بودم. داخل ماشين هديهاي به من داد؛ اولين هديهاش به من بود و هنوز ازدواج نكرده بوديم. خيلي خوشحال شدم و همانجا باز كردم. ديدم روسري است؛ يك روسري قرمز با گلهاي درشت. من جا خوردم اما او لبخند زد و به شيريني گفت: بچهها دوست دارند شما را با روسري ببينند.» از آن وقت روسري گذاشتم و مانده.
من ميدانستم بچهها به مصطفي حمله ميكنند كه چرا شما خانمي را كه حجاب ندارد ميآوري مؤسسه، اما برايم عجيب بود كه مصطفي خيلي سعي ميكرد ـ خودم متوجه ميشدم ـ مرا به بچهها نزديك كند. ميگفت:«ايشان خيلي خوبند. اينطور كه شما فكر ميكنيد نيست. بهخاطر شما ميآيند مؤسسه و ميخواهند از شما ياد بگيرند. انشاءالله خودمان بهش ياد ميدهيم.» نگفت اين حجابش درست نيست، مثل ما نيست، فاميل و اقوامش آنچنانياند. اينها خيلي روي من تأثير گذاشت. او مرا مثل يك بچه كوچك قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد. نه ماه … نه ماه زيبا با هم داشتيم و بعد ازدواج كرديم.