وقتي در باز است...
داري داخل يک کوچه طولاني راه مي روي، چپ و راستت خانه هاي جور واجور، درهاي مختلف با انواع رنگ ها، حياط هاي بزرگ و کوچک، حوض و پله و باغچه و…
اما تو از کجا فهميدي خانه اي که داري مي بيني بزرگ است يا کوچک؟ اصلا تو که نمي بيني حياطش را… تو داخل کوچه هستي و تنها چيزي که مي تواني ببيني در است…
درهايي که بعضي طرح دارند و بعضي ساده، بعضي رنگي و تر و تازه.
بعضي زنگ زده و زه وار در رفته…
همينطور که داري به راهت ادامه مي دي، مي رسي به خانه اي که درش باز است…
تازه اگر خودت هم نخواهي، از سر کنجکاوي هم که شده، باز هم سرت را مي چرخاني و همانطور مه داري رد مي شوي، داخلش سرکي مي کشي و بعد اگر کنجکاوي ات ولت کرد به راهت ادامه مي دهي…
فکرت مشغول مي شود به حياط و حوض و باغچه و…
آري در باز بود و توانستي داخل خانه را ببيني اما اگر در بسته باشد چه؟؟؟
باز هم مي تواني؟؟؟
معلوم است که نه…
اصلا اگر آنقدر جلوي در بايستي تا علف زير پايت سبز بشود هم نمي تواني ببيني در خانه چه خبر است.
اصلا وقتي در بسته باشد، همينطور رد مي شوي و مي روي و هيچ چي اين خانه توجه تو را جلب نمي کند، چه رسد به اينکه بخواهي داخلش را ببيني.
خلاصه کم کم به انتهاي کوچه مي رسي و داخل چند تايي از خانه ها را مي بيني که درهايشان باز است، بعد مي رسي به خيابان. وارد پياده رو مي شوي و شروع مي کني به قدم زدن.
آنطرف تر چند جوان را مي بيني که از کنار همه بي تفاوت رد مي شوند و مي گذرند…
ولي وقتي به بعضي ها مي رسند جور ديگري رد مي شوند، شايد چيزي، حرفي، متلکي هم مي پرانند…
از خودت مي پرسي چرا؟
چرا فقط به بعضي ها جور ديگري نگاه مي کنند؟
چرا فقط به بعضي ها متلک مي گويند؟
چرا فقط بعضي ها را اذيت مي کنند؟
بعد ياد کوچه مي افتي… در بعضي خانه ها باز بود…
گروه سايبري ترويج حجاب و عفاف- رضا عيوضي