نهی از منکر
محمد بن عباد گويد: مرا همسايهاى بود بسيار پرهيزگار و مقيد به عبادات شبانه، شبى مىگفت: در خواب ديدم قيامتشده و من بر حوض كوثر گذشتم. چشمم به پيامبر و امام حسن و امام حسين افتاد پس نزد امام حسن تقاضاى آب كردم امتناع فرمود، از امام حسين درخواست كردم ايشان نيز خوددارى كرد، رو به پيامبر كرده و گفتم: من از امتشمايم و به من آب ندادند، پيامبر فرمود: تو را همسايهاى است كه على را لعن مىكند چرا او را نهى نمىكنى؟ !
گفتم: من ضعيفم و او از اطرافيان سلطان است پس كاردى به من داد و فرمود: او را بكش، من به طرف منزل آن مرد روان شدم، درب خانهاش باز بود و او را در بستر خوابيده يافتم، او را كشته و به خدمت پيامبر بازگشتم و كارد را به خدمت پيامبر بازگرداندم، پيامبر به امام حسن فرمود كه به من آب دهند، چون از خواب با وحشتبيدار شدم صداى ناله زنان همسايه را شنيدم كه فلانى در ميان بسترش كشته شده و چون عدهاى را به اتهام قتل گرفته بودند به ناچار نزد امير رفتم و داستان خواب را برايش نقل كردم.
امير گفت: تو مجرم نيستى اينها نيز جرمى ندارند.
(دار السلام نورى، ج2، ص226)