میراث خونین
او هم آنجا بود، در كنار پدرش، در كنار برادرانش و در كنار تمام كاروانيان كربلا، در خيمهاي تنگتر از دل زينب(س)، در آتش تب ميسوخت.
كربلا در جان مقدّس او جاري بود. گويي كه هر شهادتي، چون بارقة آتش، جان تبدارش را درمينورديد و در عمق قلب آسمانياش خانه ميكرد. «كربلا در جان مقدّس او جاري بود».
23 سال بيشتر نداشت. بر اوج قلّة جواني ايستاده بود و يك به يك، داغ ميديد و كوه ميشد. ذخيرة الهي بود براي امامتِ چهارم. بيماري، مأمور الهي بود تا جان اين جوان برگزيده را براي حیات اسلام حفظ كند.
داغ، عظيم بود و قلب او عظيمتر. درد، مهيب بود و آيندة اسلام مهيبتر، اگر اين درد بر كالبدش فرود نميآمد.
برخاست و شمشير در دست گرفت تا در پي پدر و برادران و ياران برود، ولي عمّه خوب ميدانست كه اين نخل جوان، ستون استوار مسجد پیامبر است. عمّه خوب ميدانست كه اگر جوانيِ اكبر و قاسم و عبّاس فدا شده است، قامت بلند نخل امامت بايد استوار بماند و سايهسار رهبرياش، بايد خنكاي هدايت را به قلبهاي تشنه هديه كند.
و او ماند. ماند تا ميراث خونين پدر را دوشادوش عمّه به كوفه و شام ببرد و بعد تا پايان عمر پربركتش، يعقوبوار، حزن هجران دهها يوسف را بر دوش كشد.