آسمان سال هاست که روی بیرون آوردن ماهش را ندارد .
راس عباس ، قمر بنی هاشم بالای نیزه بریده تاریخ سال هاست که تمام شب های جهان را روشن کرده است تا حتی در شب هم کسی حسین و راهش را گم نکند ؛ از شب یازدهم محرم سال 61
فاطمه قربانی-طلبه پایه دوم
ام خلف (همسر مسلم بن عوسجه)
او در روز عاشورا به هنگام نبرد فرزند جوانش مي گفت:اي پسرم شاد باش و مقاومت كن كه به زودي كنار حوض كوثر از دست ساقي كوثر آب خواهي نوشيد.
دشمنان بي رحم سر اين جوان را پس از شهادت به سوي مادرش پرتاب كردند.ام خلف سر فرزندش را به آغوش كشيد و آنگاه اقدام حماسه آميز مادر ام وهب را تكرار كرد. (زنان عاشورايي و دختران شيطان ؛ ص66)
السلام عليك يا اباعبدالله الحسين
گفته اند :آن گاه كه حرّبن يزيد رياحي از لشگريان عمر بن سعد كناره مي گرفت تا به سپاه حق الحاق يابد، مهاجر بن اوس به او گفت :چه مي كني ، مگر مي خواهي حمله كني؟ …و حرپاسخي نگفت ، اما لرزشي سخت سرا پايش را فرا گرفت.
مهاجر حيرت زده پرسيد:والله در هيچ جنگي تو را اين چنين نديده بودم و اگر از من مي پرسيدند كه شجاع ترين اهل كوفه كيست نام تورا مي بردم. اما اكنون اين رعشه اي كه در تو مي بينم از چيست؟
راوي:
تن چهره اي است كه جان را ظاهر مي كند، اما ميان اين ظاهر و آن باطن چه نسبتي است؟ آنان كه روح را مركبي مي گيرند در خدمت اهواء تن، چه مي دانند كه چرا اهل باطن از قفس تن مي نالند؟ تن چهره ي جان است ، اما از آن اقيانوس بي كرانه، نَمي بيش ندارد ، و اگر داشت آن دلباختگان صنم ظاهر، حسين را مي شناختند.
محتضران را ديده اي كه هنگام مرگ چه رعشه اي بر جانشان مي افتد؟ آن جذبه عظيم كه جان را از درون ذرات تن به آسمان لايتناهاي خلد مي كشاند، كه نمي توان ديد … اما تن را از آن همه ، جز رعشه اي نصيب نيست. اين رعشه ، رعشه مرگ است، مرگي پيش از آنكه اجل سر رسد و سايه پردهشت بالهاي ملكوت ، بر بستر ذلّت حر بيفتد…«مُوتُوا قَبلَ اَنْ تَمُوتُوا» اينجا ديگر اين حر است كه جان خويش را مي ستاند نه ملك الموت.پيش چشم ،سرادقات مصفّاي عشق است ، گسترده به پهناي آسمان ها و زمين ، نور علي نور تا غايت الغايات معراج نبي، ودر قفا ، گور تنگي است تنگ تر از پوست تن ، آن سان كه گويي يكايك ذرّات تن را در گوري تنگ تر از خود بفشارند.
سيد بن طاووس در لهوف مي گويد:
از مولايمان امام باقر روايت شده است كه حضرت سجاد (ع) مي فرمودند: هر مومني كه اشك هاي چشمش در شهادت حسين (ع)بر گونه هايش جاري شود ، خداوند تعالي به واسطه آن منزل هايي را برايش در بهشت قرار مي دهد كه سالهاي متمادي در آن زندگي خواهد كردو هر مومني كه چشمهايش پر از اشك شده و بر گونه هايش بريزد و از ستم هايي كه از طريق دشمنان در دنيا رفت ،بر ما اندوهگين شود؛خداي بزرگ خانه اي آباد برايش در آخرت فراهم آورد و هر مومني كه به خاطر ما به او صدمه و آزاري برسد؛ خداوند از چهره ي او آثار ستم را دور ساخته و روز قيامت از خشم و خروش جهنم ايمني خواهد يافت .(اشك هاي سوزان ،ترجمه العيون العبري،ص31)
من زينبم برادر !
اينك در اوج طاقت ايستاده ام ، برفراز قتلگاه
من همانم كه ديشب درانهدام طاقت بودم
وقتي صداي سلول سلول نفس هايت را از گلوگاه خيمه مي شنيدم
توشهادت تلاوت مي كردي واز كشف جاودانگي مي گفتي
ازنمناكي گونه ها بعد ازعروجت
آن لحظه حس كردم شاهكار طاقتم چاقو خورد
آري ! منم من اولين سوگوار حرمت
گفتمت : « آه ! مولا نخوان ، نخوان مرثيه رفتن را
نخوان ، نخوان اين صعوبت خانمان سوز را
نگو كه مرا با وجاهت كربلا سياه پوش مي كني
برادر آرامم نكن ، بگذار بگريم
دستت را برقلبم مگذار ،بگذار بسوزد ، بگذار آتش بگيرد
من را همين امشبفرصت است براي مويه وگريه
تيغه ساطور صبر ، هستي ام را مي خراشد برادر
جامه پاره نمي كنم براي مرگ
صورت نمي خراشم براي شهادتت مولاي من
مگرنه سهم من صبر است ؟
اما … بي تو نمي دانم مي توانم يا نه »
صدايت را مي شنوم هنوز !
صدايت هنوز زيباترين ملودي خداست
اين منم سايه تنهايي تو ياحسين
برخيز وببين استواري ام را
زمان انجام رسالتم فرارسيده است
من خواهم رفت
اما بي تو تبسم حرام خواهد بود
بعد ازتو اي صراحت مكرر ، آفتاب وماه چه حقيرانه نورمي پاشند
بي تو، دنيا ، تمام نماي ويراني است
گل هميشه بهارم
نام توزيباست ، محراب توزيباست
وحتي عروجت زيباست
ومن درانتهاي عروجت جز جمال وزيبايي نمي بينم .
خديجه آلبوغبيش -طلبه پایه پنجم
زمین شرمنده است!
زمین شرمنده است؛ سالهاست. شرمنده روی عباس که سنگینی دست ها
و بعد از آن بدن شریفش را فهمید اما برایش نرم نشد تا هنگام زمین
خوردن سرش به درد نیاید؛ شرمنده روی حسین که گام های پست تر
از پست، ملعون تر از ملعون را روی خود نگه داشت و آن را در خود
فرو نبرد تا …؛ شرمنده روی دخترکان حرم که خارهایش پاهای
ظریف و لطیفشان را آزرد و او فقط می نگریست؛ شرمنده روی رباب
که او فقط صدای طفلش را شنید اما نتوانست چشمه ای زیر پایش
بجوشاند تا سیرابش کند؛ شرمنده روی زینب آن هنگام که روی تل آمده
بود؛ آن هنگام که دنبال دخترکان حرم می دوید؛ آن هنگام که بالای
نعش برادر رسید؛ آن هنگام که، آن هنگام که … آه! چقدر زمین
شرمنده روی زینب است.
فاطمه قربانی-طلبه پایه دوم
خداوند دین را برای شما اختیار کرده ، پس نمیرید مگر به دین اسلام. (بقره 132)
در راه هر که را دید حرفی می زد . اما این یکی کمی با دیگران فرق داشت ؛هم باهوش و نکته دان بود و هم شاعر . از او پرسیدند : فرزدق چه خبری از کوفه داری ؟
عرضه داشت : مولای من! دل هایشان با شماست و شمشیر هایشان مخالف شما.
حضرت فرمودند : مردم بنده دنیایند و دین مانند آب دهانی بر زبانشان جاریست تا آن جا که معیشتشان بگذرد ؛ اما در هنگام امتحان و سختی ها دینداران بسیار کم اند.
بقیه الطالب ، ج6 ، ص 2614
زینب عطایی
از خداوند آمرزش طلبید که خداوند آمرزنده ی مهربان است. ( بقره 199)
از گناهش شکوه داشت ، می گفت :هرچه می کنم نمی توانم ترکش کنم .
دنبال راهی بود که گناهش را ترک نکند.
حضرت فرمود : 5 کار را انجام بده بعد هر چه می خواهی گناه کن .
1- روزی خدا را استفاده نکن .
2- از حکومت خدا بیرون شو .
3- جایی برو که خدا تو را نبیند.
4- آن هنگام که فرشته مرگ سراغت آمد جان مده.
5- روزی که به سوی آتش جهنم می کشانندت نرو.
اگر توانستی این ها را انجام بدهی ، آنگاه گناه کن.
( بحار الانوار ، ج 75 ، ص 126 )
زینب عطایی
امام زمان (ع) خطاب به جد بزرگوارشان سيدالشّهدا (ع)مي فرمايند:
اگر روزگار مرا به تاخير انداخت و از ياري تو دور ماندم و نبودم تا با دشمنان تو جنگ وبا بدخواهان تو پيكار نمايم ، هم اكنون هر صبح و شام بر شما اشك مي ريزم و به جاي اشك درمصيبت شما از ديده خون مي بارم و آه حسرت از دل پر درد بر اين ماجرا مي كشم.
مسلم بن عوسجه
مسلم بن عوسجه يك پيرمرد است كه با حبيب بن مظاهر به كربلا آمد. مسلم در بازار كوفه مي رفت ، حبيب بن مظاهر روي شانه اش زد و گفت مسلم ، دنبال چه مي گردي ؟ گفت: رنگ مو، حنا.
پرسيد: مي خواهي چه كني ؟ گفت محاسنم سفيد شده مي خواهم رنگ كنم ، حبيب گفت : بيا برويم ، رنگي به اين محاسنت بزن كه تا تاريخ ، تاريخ است بماند. فرزند پيامبر به كربلا آمده و مستقر شده ، بيا برويم و به امام حسين (ع) ملحق شويم، دنيا را رها كن. حبيب او را برداشت و به كربلا آورد.
مسلم بن عوسجه زودتر از حبيب شهيد شد، امام حسين (ع) بالاي سر او آمد و اين آيه را خواند:« فَمِنْهُم مَن قَضَي نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَنْ يَنْتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِيلا».
بعد حبيب مي گويد :من به دنبال مسلم بن عوسجه رفتم . امام حسين (ع) هم ايستاده بودند. گفتم مسلم من تو را آوردم ، ولي تو زودتر از من به بهشت رفتي، ولي اگر درخواست و وصيتي داري به من بگو. مسلم چشمانش را باز كرد ، به امام حسين اشاره كرد و گفت: «فاني اوصيك بهذا و اشار الي الحسين» هر چه توان داري در حمايت از اين آقا دريغ نكن. اين را گفت و جان داد.
اللهوف ،ص 102