شب آخر
من زينبم برادر !
اينك در اوج طاقت ايستاده ام ، برفراز قتلگاه
من همانم كه ديشب درانهدام طاقت بودم
وقتي صداي سلول سلول نفس هايت را از گلوگاه خيمه مي شنيدم
توشهادت تلاوت مي كردي واز كشف جاودانگي مي گفتي
ازنمناكي گونه ها بعد ازعروجت
آن لحظه حس كردم شاهكار طاقتم چاقو خورد
آري ! منم من اولين سوگوار حرمت
گفتمت : « آه ! مولا نخوان ، نخوان مرثيه رفتن را
نخوان ، نخوان اين صعوبت خانمان سوز را
نگو كه مرا با وجاهت كربلا سياه پوش مي كني
برادر آرامم نكن ، بگذار بگريم
دستت را برقلبم مگذار ،بگذار بسوزد ، بگذار آتش بگيرد
من را همين امشبفرصت است براي مويه وگريه
تيغه ساطور صبر ، هستي ام را مي خراشد برادر
جامه پاره نمي كنم براي مرگ
صورت نمي خراشم براي شهادتت مولاي من
مگرنه سهم من صبر است ؟
اما … بي تو نمي دانم مي توانم يا نه »
صدايت را مي شنوم هنوز !
صدايت هنوز زيباترين ملودي خداست
اين منم سايه تنهايي تو ياحسين
برخيز وببين استواري ام را
زمان انجام رسالتم فرارسيده است
من خواهم رفت
اما بي تو تبسم حرام خواهد بود
بعد ازتو اي صراحت مكرر ، آفتاب وماه چه حقيرانه نورمي پاشند
بي تو، دنيا ، تمام نماي ويراني است
گل هميشه بهارم
نام توزيباست ، محراب توزيباست
وحتي عروجت زيباست
ومن درانتهاي عروجت جز جمال وزيبايي نمي بينم .
خديجه آلبوغبيش -طلبه پایه پنجم