خونه اول
راستی تا حالا فکر کردهایم در چه خونهای زندگی میکنیم؟ با کیها هستیم؟ با کیها نیستیم؟ کی با ماست؟ و کی با ما نیست؟
خونه مثل یه آیینة تودرتوست، یا مثل دایرههایی داخل یکدیگر، خونهای توی خونة دیگه. نزدیکترین خونه به ما خونة دل ماست. توی این خونه با کی زندگی میکنیم؟ با خودمون؟ یا کس دیگری هم هست؟ آفرین، خوب فهمیدی! صاحب این خونه کس دیگری است. گویا ما مهمون او هستیم.
نشنیدهای که فرمود:«قلب شما، خانة خداست، مراقب باش غیر از او در آن راه ندهی».
و فرمود:«عرش خدا قلب مؤمن است.» و «چون بندگان از تو دربارة من میپرسند بگو: من به آنها از خودشان نزدیکترم، هرگاه مرا خوانند اجابتشان کنم.»
پس ساکن این خونه یار نزدیک من است، صاحبخونه است؛ «من به یارم شناختم یارم.»
جهان را یک جوی ارزش نباشد
اگر یارم اگر یارم تو باشی
حالا فهمیدی چرا میگیم یا حبیبالقلوب، یا انیسالقلوب و یا طبیبالقلوب؟
حالا که فهمیدی، نذار خونة خودت، خونة خدا، خونه خوبان، آلوده بشه.
اما خونه دوم
همون چاردیواری خودمون، همون چارخونه، نه اون چارخونه، این چارخونه: خیابان صفائیه، کوچه بیگدلی، کوچه…
بله! همین خونة آجر و سیمانی. چه صفایی داره! لابد بعضی از شما میگید: چه صفایی داشت. درست است، آمدیم و رفتیم و میرویم.
خونه سوم
شهر ما، خونة ماست. خونة آسمونی! همین قم، اما نه! مال ما نیست، صاحب داره؛ «برای ما اهلبیت، خانهای است و آن قم است.» البته ناراحت نشید به ما وعده دادن اگه اهلبیتی باشیم، خونة ما هم هست، به همین شرط، قبول داری؟ قبول دارم، معاملهای از این بهتر؟ خونهای از این بهتر میشد خدا نصیب ما کنه؟ «قم عُشّ آل محمد»
مرحوم الهیقمشهای
حتما دیدهاید در میهمانیها، بچهها معمولاً از پدر و مادر و نزدیکان خود فرار میکنند تا به بازیهای کودکانه خودشان بپردازند، ولی مرحوم الهیقمشهای طوری با بچهها رفتار میکرد که بچههای کوچک همه دور ایشان جمع میشدند.*
ایشان با یک مهربانی خاص با بچهها روبهرو میشد. بچهها دور پدرم جمع میشدند و به ایشان با احترام سلام میکردند. پدر هم به آنها خوراکی میداد. یادم هست گاهی عصرها در میزدند. در را که باز میکردیم، میدیدیم یکی از بچههای محل و از همبازیهای ما، یک گل سرخ از باغچه منزلشان کنده و آورده تا به مرحوم پدرم هدیه بدهد. ایشان به فرزندان کلیله و دمنه و مثنوی الاطفال درس میداد. گاهی هم شاهنامه برای آنها میخواند و آن را به صورت نمایش اجرا میکرد. واقعاً پدر هر ذوقی را در ما در مورد هنری میدیدند، تشویق میکردند. حالا این در یکی شعر بود، در یکی نقاشی و در دیگری چیز دیگری.
* یکی از شاگردان استاد
نشریه خانه خوبان شماره 3
روزی حضرت سلیمان – علی نبیّنا و آله و علیه السلام-(1) گنجشک نری را دیدند که به جفت خود می گفت : « چرا خودت را از من دور نگه می داری ؛ در حالیکه اگر بخواهی گنبد قصر سلیمان را با منقارم برایت می آورم و آن را در دریا می اندازم. » حضرت سلیمان از این حرف گنجشک خنده شان گرفت. هر دوی آنها را فرا خواند و به گنجشک نر فرمود:« واقعاً می توانی این کار را انجام دهی؟!» گفت :« نه ای نبیّ خدا! امّا گاهی از اوقات مرد خودش را در مقابل همسرش بزرگ و نیکو جلوه می دهد و عاشق ، بر گفتارش ملامت نمی شود.» حضرت سلیمان رو به جُفت او کردند و پرسیدند: « چرا او را از خودت می رانی در حالیکه تو را دوست دارد و عاشق توست ؟» گفت:« ای پیامبر خدا! او عاشق نیست ؛ و لاف عاشقی می زند ؛ چون او در کنار من ، عاشق گنجشک دیگری است و در یک دل دو عشق جمع نمی شود» کلام گنجشک ماده در دل حضرت سلیمان اثر عمیقی گذاشت و گریه شدیدی نمود و چهل روز از دید مردم پنهان شد و دعا نمود و از خداوند خواست که دلش را برای محبّت خودش خالی کند و محبّت خودش را با محبّت غیر خودش آمیخته نکند.» *
خداوند متعال در قرآن کریم می فرماید : « ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فی جَوْفِه»(2) : «خداوند برای یک فرد بیش از یک قلب(دل) در درونش نیافریده است .»
…………………………………………
*سفینة البحار شیخ عبّاس قمی (ره) – صاحب کتاب مفاتیح الجنان - ج6ص279
(1) طبق آیه 16 سوره مبارکه نمل حضرت سلیمان زبان حیوانات و پرندگان را می فهمید و داستانهای زیادی در این مورد نقل شده است که حاوی نکات آموزنده ای است. از جمله صحبت نمودن ایشان با مورچگان (که در قرآن آمده است .) و دعوت آنها از حضرت سلیمان برای یک مهمانی و …
(2) نمل/16
دخترک با دستهاي كوچكش برف را گلوله ميكرد و روي آدم برفياش ميچسباند تا بزرگتر شود.
ـ مامان! آدم برفي سردش نميشه؟
ـ نه عزيزم، اون كه قلب و روح نداره.
ـ يعني مثل بابا؟
مادر با بهت به دخترك خيره شد. يادش آمد كه هميشه همسرش را با همين صفات ياد ميكرد. مثل اينكه جلوي دخترك بياحتياطي كرده بود.
ناهيد اشكبوس