سه چیز در زندگی پایدار نیستند: آرزوها، خوشی ها، ناخوشی ها
سه چیزدر زندگی که وقتی از دست رفتند باز نمی گردند: زمان، گفتار، موقعیت
سه چیز زندگی ما را نابود می کنند: تکبر، زیاده طلبی، عصبانیت
سه چیز زندگی ما را می سازد:کارسخت، صمیمیت، تعهد
سه چیز در زندگی خیلی ارزش دارد:عشق، اعتمادبه نفس، دوستان خوب
سه چیز در زندگی را نباید هرگز از دست داد: آرامش، امید، صداقت
سه چیز در زندگی مایه خوشبختی است: تجربه های دیروز، غنیمت شمردن امروز، امید به فردا
سه چیز در زندگی مایه تباهی است: حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا.
شیطان به رسول خدا گفت: که طاقت دیدن و تحمل این شش خصلت امت او را ندارد:
1. وقتی به هم می رسند سلام می کنند.
2. با هم مصافحه می کنند.
3. برای هر کاری ان شاءالله می گویند.
4. از گناه استغفار می کنند.
5. تا نام حضرت محمد را می شنوند، صلوات می فرستند.
6. ابتدای هر کاری بسم الله الرحمن الرحیم می گویند.
(ان شاءالله ما هم که اسما جزئی از امت پیامبر خاتم هستیم در عمل نیز عامل به دستورات ایشان و خاندان پاکشان باشیم .)
آیت الله جوادی آملی:
باور کردیم که همه عالم پیش خدا روزی دارند، شرق و غرب عالم بخواهند ایران را تحریم کنند اثر ندارد، مگر آن ها رازقند؟
ما مسلمان و موحدیم اما توحید در زندگی ما نیست، در نماز و روزه و حج و عمره ما هست اما در زندگی ما نیست موحدانه زندگی نمی کنیم، نشانه اش هم این است که مواظب حرف هایمان نیستیم، اگر یک سبد میوه به ما برسد می گوییم چیست؟ می گویند میوه است. می گوییم کی داد؟ می گویند فلان باغبان، همین! به جای این که بگوییم کی آورد، می گوییم کی داد. این فرهنگ ما است؛ اصلا نمی دانیم چگونه باید حرف بزنیم، یک عده معتقدند که دین از سیاست جداست ولی ما متاسفانه عملا معتقدیم که دین از زندگی جداست.
نمی دانم شما با مردان الهی برخورد کرده اید یا نه، آن ها در حرف هایشان به واقع موحد بوده اند، نمی خواستند مقدس مابانه زندگی کنند، می خواستند موحدانه زندگی کنند، ما از آن بزرگان نشنیدیم که بگویند فلان کس داد، می گفتند فلان کس آورد و این زحمت را کشید.
هم در قرآن و هم اهل بیت دستور دادند در نماز و بعد از نماز در تعقیبات بگوییم” اللهم ما بنا من نعمة فمنک” این برای تنها ثواب بردن نیست، ثواب را بالاخره می دهند، عمده آن است که این دین در زندگی ما بیاید که اگر آمد راحت هستیم، نه از گرانی می رنجیم نه از تحریم، چون او دارد ما را اداره می کند، به واقع اگر باور کردیم همه مار و عقرب پیش خدا روزی دارند، شرق و غرب عالم بخواهند ایران را تحریم کنند اثر ندارد، ما باور نکردیم این حرف ها را، مگر آن ها رازقند؟ خدا در قرآن فرمود” و ما من دابة فی الارض الا علی الله رزقها” (و هیچ جنبنده ای در زمین نیست مگر آن که خداوند متعال عهده دار روزی اوست.)
برگرفته از نشریه خانه خوبان-شماره 48
* یادت باشد تجربه نام مستعاری است که روی خطاهای خود می گذاریم.
* کودکان ما به سرمشق های اخلاقی بیش از پول توجیبی نیاز دارند.
* وقتی درباره دو کار جالب و مهیج به تو حق انتخاب دادند، کاری را که تا به حال امتحان نکردی انتخاب کن.
* همیشه با خودت عکس داشته باش و هر سه سال یکبار عکس های جدید بگیر.
* هیچ وقث فرصت قدم زدن با همسرت را از دست نده.
* در مورد مردم بر اساس موقعیتی که در آن هستند قضاوت کن نه بر اساس موقعیت خودت.
* وقتی در زمینه های حرفه ای و تخصصی با مشکل مواجه شدی، از افراد متخصص کمک بخواه نه از دوستانت.
* وقتی به همسرت می گویی دوستت دارم، این را در عمل نشان بده.
* اگر خواستی کسی را خوب بشناسی دوستانش را ببین. به این ترتیب چیزهای زیادی درباره اش خواهی فهمید.
* وقتی از ته دل خوشحالی، بگذار چهره ات این خوشحالی را نشان بدهد.
* وقتی به محل جدیدی نقل مکان کردی، خودت را به همسایه ها معرفی کن.
* برای فرزندانت اسباب بازی هایی بخر که با نیروی تخیل آنها کار کند، نه با باتری.
پیامبر اعظم(ص)
“من مات و میراثه الدفاتر و المحابر وجبت له الجنه”
هر که از دنیا رود و میراثش دفترها و دواتها باشد، بهشت ارزانی اش باد.
’ ارشاد القلوب، ص 176′
زمان شاه بود. داشتیم توی خیابان قدم می زدیم.
خانم بی حجابی جلوی ما راه می رفت. فاطمه رفت جلو و بی مقدمه ازش پرسید: ببخشید خانم اسم شما چیه؟
خانم با تعجب گفت: زهرا،چطور مگه ؟
فاطمه خندید و گفت: هم اسمیم…
بعد گفت: می دونی چرا روی ماشینا چادر می کشند؟
خانم که هاج و واج مانده بود گفت: لابد چون صاحبشون می خواد از سرما و گرما و گرد و غبار و اینجور چیزا به ماشینشون آسیب نزنه.
فاطمه گفت: آفرین! من و تو هم بنده های خدا هستیم و خدا بخاطر علاقه اش به ما، پوششی بهمون داده تا با اون از نگاه های نکبت بار بعضیا،حفظ شویم و آسیبی نبینیم. خصوصا هم نام حضرت فاطمه سلام الله علیها هم هستیم…
بعدها اون خانم را دیدم که محجبه شده بود.
شهیده فاطمه جعفریان
برگرفته از کتاب"کفش های به جا مانده در ساحل،ص17“
برای دیدن فرزند نورسیده اش لحظه شماری می کرد. روی نیمکت حیاط بیمارستان نشسته بود، دل توی دلش نبود. از طرفی نگران بود و از طرف دیگر خوشحال. آخرین باری که مرد جوان پشت اتاق عمل سر زده بود تا خبری از همسر و فرزندش بگیرد نیم ساعت بعد را برای دیدن آن ها به او وعده داده بودند. فقط مادر زنش آنجا بود؛ پشت در اتاق آام و صبور تسبیح به دست؛ داشت صلوات می فرستاد و دعا می کرد. مدام به ساعتش نگاه می کرد و آرام و قرار نداشت.
چند دقیقه ای سرش را بین دستانش گرفت و چشمانش را بست. افکار رنگارنگ مثل یک فیلم به آرامی در سرش می چرخیدند.
داشت صورت فرزندش را تجسم می کرد که احساس کرد کسی کنار او نشسته، به آرامی خودش را جمع و جور کرد.
از صورت نورانی آن غریبه ناراحتی و اندوه می بارید. آهی کشید و به صورتش نگاه کرد و پرسید: -منتظر دیدن فرزندت هستی؟
مرد جوان بدش نمی امد که با کسی هم صحبت شود، این طوری با زمان راحت کنار می آمد. جواب داد:
-بله، شما هم؟
-تا چند دقیقه پیش من هم حال تو را داشتم، برای دیدن فرزندم انتظار می کشیدم، اما همین الان اونو دیدم.
-مبارک باشه، پس چرا خوشحال نیستین که پدر شدین؟
غریبه نیشخندی زد و گفت: خوشحال؟! آره، خوشحال که پدر یک کودک…
سکوت او اضطراب جوان را بیش تر کرد. با تعجب پرسید:
-خوب! پدر یک کودک چی؟!
-فرزندم یک عقب مانده ذهنیه، نمی دونم باید چکار کنم. همه اش از خودم می پرسم تاوان کدوم اشتباه رو قراره پس بدم. من که همیشهبا یاد خدا زندگی کردم، به کسی ظلم نکردم، دل کسی را نشکستم. همیشه سعی کرده ام خوب باشم و درست زندگی کنم. چرا باید این طوری می شد؟ اخه چرا من؟! جوان از شنیدن این خبر حالش دگرگون شد، در حالیکه خودش را به غریبه نزدیک می کرد گفت:
-متاسفم ولی شاید حکمتی بوده. ما آدم ها که از حکمت خداوند خبر نداریم. شاید شما توان و قدرت نگهداری از چنین فرزندی را داشتین که خدا بهتون داده، شاید هم خیری براتون داشته.
جوان از ته دل نفس عمیقی کشید و ادامه داد: نگهداری از این بچه ها سخته ولی فقط آدم های بزرگی مثل شما می تونن از پس چنین کاری بربیان.
غریبه آن قدر حرف های او را به دقت گوش می کرد که مرد جوان برای حرف زدن بیش تر تشویق می شد و غریبه هم گاهی سرش را به نشانه ی تایید حرف های او تکان می داد و هیچ نمی گفت.
جوان به صورت غریبه چشم دوخت و گفت:
-در همه حال خداوند را شکر کنین و از او بخواهین که شما رو یاری کنه تا درست عمل کنین و همون کاری رو بکنین که موجب رضایت خداست. به این فکر کنین که در این وضعیت همسرتون به کمک و راهنمایی تون احتیاج داره. مقاوم باشین و سعی کنین در این آزمایش که خداوند براتون در نظر گرفته، پیروز بشین.
غریبه به آرامی پرسید: اگه تو جای من بودی چی کار می کردی؟
جوان بی درنگ جواب داد: همون کاری را می کردم که شما باید بکنین؛ شکر و تلاش، همه ی اون چیزهایی که به شما گفتم.
غریبه که لبخند معنی داری صورتش را پر کرده بود گفت:
-از تو متشکرم، امیدوارم که نو هم شاکر باشی و تلاش کنی که پدر خوبی برای فرزند…
هنوز حرفش تمام نشده بود که مادر همسر آن پسر جوان از دور صدایش زد. بی مهابا از جایش بلند شد و گفت: باید برم ببخشید. غریبه نیز از روی نیمکت بلند شد و در حالیکه دیگر نشانی از اندوه در صورتش دیده نمی شد گفت: برو به سلامت.
به سرعت خودش را به جلوی در اتاق عمل رساند. مادر زنش با عصبانیت گفت:
-حواست کجا بود؟ هر چی صدات می کردم متوجه نمی شدی!داشتی با خودت حرف می زدی؟ الام میارنشون بیرون، همین جا باش!
مرد جوان جوابی نداد.
در اتاق عمل باز شد و در حالیکه پرستار دختر کوچولوی آن پدر جوان را به دستش می سپرد، جمله ناتمام آن غریبه را دریافت. “امیدوارم تو هم شاکر باشی و تلاش کنی که پدر خوبی برای فرزند استثنائی ات باشی.”
فهیمه آقایاری
امام علی علیه السلام :
ای مردم ! بدانید که کمال دین جست و جوی دانش و عمل به آن است و بی گمان جستجوی دانش از جست و جوی مال بر شما واجب تر است ؛ چون مال میان شما قسمت و تضمین شده است و آن را خدای دادگر میان شما قسمت و ضمانت کرده است و به آن وفا می کند . ولی دانش در گنجینه ای دور از چشم شما و نزد اهلش نهاده شده است و به جست و جوی آن فرمان یافته اید ؛پس آن را بجویید و بدانید که فراوانی مال مایه تباهی دین و سختی دل است و حال آن که فراوانی دانش ؛صلاح دین و وسیله رسیدن به بهشت رسد . بخشش مال را کاهش می دهد و دانش ،با بخشش افزایش می یابد . بخشش دانش ؛انتشار آن در میان حافظان و ناقلان آن است .
تحف العقول ؛199
شش ساله بودم که با مادر و پدرم برای زیارت امام رضا علیه السلام به مشهد رفته بودیم. اوضاع خوبی نداشتیم و خاطرم هست که پدرم به خاطر عوض شدن روحیه ی مادرم بعد از فوت خاله جان، ما را ضرب العجلی به مشهد برده بود.
وقت زیادی نداشتم و باید خیلی زود برمی گشتم. مادر دوست داشت تمام وقتش را از سفرمان داخل حرم سر کند و پدر هم سعی می کرد به خواست او رفتار کند. پاییز بود و فصل رسیدن انارهای قرمز و شیرین. در طول راه، چندین بار از پدر خواستم که برایم انار بخرد و او هم هر بار، یا نداشتن فرصت را بهانه می کرد و قول خریدن آن را بعد از برگشتن به تهران می داد و یا واقعا نمی دانست که تمام فکر من پیش انارهای خوش رنگ و رویی ست که از دور با آدم حرف می زدند.
تقریبا یک روز از اقامت ما درمشهد می گذشت. نه خبری از بازار بود و نه خرید انار. حرم شلوغ بود و وقت اذان ظهر. مردم برای برپایی نماز جماعت آماده می شدند و ما هم پیرو آن ها. صف های جماعت یکی پس از دیگری پر شدند و دیدن آن همه شور و شوق برای برپایی نماز در آن سن برای من جالب بود.
مادرم جای مناسبی پیدا کرد و مرا کنار خود نشاند و سفارش کرد که از جایم تکان نخورم و تا تمام شدن نماز همان جا بنشینم. نماز ظهر خوانده شد و من گوش به فرمان مادر از جایم تکان نخورده بودم.
مادر گفت: آفرین به دختر خوبم. بچه های به سن و سال تو دلشون پاکه، از خدا هر چیزی که بخوان خدا دعاشون روبراورده می کنه.
تو هم دعا کن عزیزم.
هر چی دلت می خواد به خدا بگو.
تا اسم دعا و خواسته و مراد دل آمد بی اختیار گفتم: من الان فقط انار دلم می خواد ولی تو همه اش می گی رفتیم تهران می خریم، رفتیم تهران می خریم، من انار می خوام.
هنوز درد دلم برای مامان و… تمام نشده بود که با صدای پیرزنی سرم را بالا اوردم و یک ظرف پر از انارهای سرخ را جلوی خودم دیدم.
پیرزن گفت: بفرمایید دخترم، نذریه!
گفتم: می تونم دو تا بردارم یا سه تا؟
پیرزن سهتا انار درشت و قرمز توی دامن من گذاشت و رفت. در حالیکه من فقط از این که انار داشتم خوشحال بودم ولی انگار مادرم ار این قضیه خوشحال تر به نظر می رسید.
با خودم گفتم: انگار مامان هم دلش انار می خواسته ها! و حالا بعد از سال ها معنای اشک های مادرم را در آن لحظه می فهمم و می دانم که چه احساس خوبی داشت وقتی انار در دست من بود و امید در دل او روشن تر.
فهیمه آقایاری
هر چی فکر می کنم، هر چی توی کتاب ها می گردم، هر چی می پرسم، به جایی نمی رسم، نمی دونم واقعا؟! چه جوری دخترهای دانشکده، با ناخن های لاک زده! وضو می گیرند و نماز می خوانند! وقتی موقع نماز چادرهای رنگی رو سر می کنند، دوست دارم برم نزدیک و در گوششون آرام بپرسم، مگه خدا نامحرمه! چی رو پنهان می کنید؟! چادر سر می کنید برای نماز؟ برای وقتی که به دیدا خدا می روید؟ به دیدار کسی که از شما خواسته در مقابل نا محرم ها چادر سر کنید؟ در مقابل محرم تمام اسرار زندگی، چادر سر می کنید! اما در مقابل…؟! یعنی فقط خدا نا محرمه؟!
ریحانه رحیمی