قرعه
برای دیدن فرزند نورسیده اش لحظه شماری می کرد. روی نیمکت حیاط بیمارستان نشسته بود، دل توی دلش نبود. از طرفی نگران بود و از طرف دیگر خوشحال. آخرین باری که مرد جوان پشت اتاق عمل سر زده بود تا خبری از همسر و فرزندش بگیرد نیم ساعت بعد را برای دیدن آن ها به او وعده داده بودند. فقط مادر زنش آنجا بود؛ پشت در اتاق آام و صبور تسبیح به دست؛ داشت صلوات می فرستاد و دعا می کرد. مدام به ساعتش نگاه می کرد و آرام و قرار نداشت.
چند دقیقه ای سرش را بین دستانش گرفت و چشمانش را بست. افکار رنگارنگ مثل یک فیلم به آرامی در سرش می چرخیدند.
داشت صورت فرزندش را تجسم می کرد که احساس کرد کسی کنار او نشسته، به آرامی خودش را جمع و جور کرد.
از صورت نورانی آن غریبه ناراحتی و اندوه می بارید. آهی کشید و به صورتش نگاه کرد و پرسید: -منتظر دیدن فرزندت هستی؟
مرد جوان بدش نمی امد که با کسی هم صحبت شود، این طوری با زمان راحت کنار می آمد. جواب داد:
-بله، شما هم؟
-تا چند دقیقه پیش من هم حال تو را داشتم، برای دیدن فرزندم انتظار می کشیدم، اما همین الان اونو دیدم.
-مبارک باشه، پس چرا خوشحال نیستین که پدر شدین؟
غریبه نیشخندی زد و گفت: خوشحال؟! آره، خوشحال که پدر یک کودک…
سکوت او اضطراب جوان را بیش تر کرد. با تعجب پرسید:
-خوب! پدر یک کودک چی؟!
-فرزندم یک عقب مانده ذهنیه، نمی دونم باید چکار کنم. همه اش از خودم می پرسم تاوان کدوم اشتباه رو قراره پس بدم. من که همیشهبا یاد خدا زندگی کردم، به کسی ظلم نکردم، دل کسی را نشکستم. همیشه سعی کرده ام خوب باشم و درست زندگی کنم. چرا باید این طوری می شد؟ اخه چرا من؟! جوان از شنیدن این خبر حالش دگرگون شد، در حالیکه خودش را به غریبه نزدیک می کرد گفت:
-متاسفم ولی شاید حکمتی بوده. ما آدم ها که از حکمت خداوند خبر نداریم. شاید شما توان و قدرت نگهداری از چنین فرزندی را داشتین که خدا بهتون داده، شاید هم خیری براتون داشته.
جوان از ته دل نفس عمیقی کشید و ادامه داد: نگهداری از این بچه ها سخته ولی فقط آدم های بزرگی مثل شما می تونن از پس چنین کاری بربیان.
غریبه آن قدر حرف های او را به دقت گوش می کرد که مرد جوان برای حرف زدن بیش تر تشویق می شد و غریبه هم گاهی سرش را به نشانه ی تایید حرف های او تکان می داد و هیچ نمی گفت.
جوان به صورت غریبه چشم دوخت و گفت:
-در همه حال خداوند را شکر کنین و از او بخواهین که شما رو یاری کنه تا درست عمل کنین و همون کاری رو بکنین که موجب رضایت خداست. به این فکر کنین که در این وضعیت همسرتون به کمک و راهنمایی تون احتیاج داره. مقاوم باشین و سعی کنین در این آزمایش که خداوند براتون در نظر گرفته، پیروز بشین.
غریبه به آرامی پرسید: اگه تو جای من بودی چی کار می کردی؟
جوان بی درنگ جواب داد: همون کاری را می کردم که شما باید بکنین؛ شکر و تلاش، همه ی اون چیزهایی که به شما گفتم.
غریبه که لبخند معنی داری صورتش را پر کرده بود گفت:
-از تو متشکرم، امیدوارم که نو هم شاکر باشی و تلاش کنی که پدر خوبی برای فرزند…
هنوز حرفش تمام نشده بود که مادر همسر آن پسر جوان از دور صدایش زد. بی مهابا از جایش بلند شد و گفت: باید برم ببخشید. غریبه نیز از روی نیمکت بلند شد و در حالیکه دیگر نشانی از اندوه در صورتش دیده نمی شد گفت: برو به سلامت.
به سرعت خودش را به جلوی در اتاق عمل رساند. مادر زنش با عصبانیت گفت:
-حواست کجا بود؟ هر چی صدات می کردم متوجه نمی شدی!داشتی با خودت حرف می زدی؟ الام میارنشون بیرون، همین جا باش!
مرد جوان جوابی نداد.
در اتاق عمل باز شد و در حالیکه پرستار دختر کوچولوی آن پدر جوان را به دستش می سپرد، جمله ناتمام آن غریبه را دریافت. “امیدوارم تو هم شاکر باشی و تلاش کنی که پدر خوبی برای فرزند استثنائی ات باشی.”
فهیمه آقایاری