شايد تو هم يك قلعه داري
قزل ارسـلان قلعهاي سخت داشت
كه گــردن به الـوند بــر مـــيفراشت
شــنيدم كـه مردي مبارك حضور
به نـزديـك شـــاه آمــــد از راه دور
حــقايــقشــناسي، جهان ديـدهاي هــنرمــندي، آفــــاق گـــرديــدهاي بــزرگـي، زبــان آوري كـــاردان حــكيمي، ســخنــگوي بـسيـــار دان قزل گفت: «چندين كه گرديدهاي چنين جــاي محكم دگــر ديـدهاي؟»
وليـــكن نـــپندارمــش مـحكم است
نـه پيش از تــو گردنكشان داشتند؛
دمـــي چــــند بـودنـد و بـگذاشتنـد؟
نــه بــعد از تــو شاهان ديگر برند؛
درخــــت امــيد تــو را بــرخـورنـد؟
ز دوران مــلـك پــدر يــاد كـــن
دل از بنـــــد انـــديـــشه آزاد كـــن
چـــنان روزگـارش به كنجي نشاند
كه بـــر يـك پــشيزش تصرّف نـماند
چـو نـوميد مانـد از همه چيز و كس
اميــــدش به فــضل خدا ماند و بــس
بــَرِ مـرد هـشـيار، دنيا خـس است
كــه هر مدّتي جاي ديگر كس است…
(بوستان سعدي، باب اوّل، در عدل و تدبير و رأي.
خلاصة داستان: قزل ارسلان قلعهاي بسيار محكم داشت. روزي مرد دنيا ديده و فرزانهاي نزد شاه آمد. شاه از او پرسيد: آيا در اين سفرهاي بسيارت تاكنون ساختماني به اين استحكام ديده بودي؟ دانشمند گفت: اين قلعه زيباست، ولي محكم نيست. پيش از تو شاهان ديگر قلعهها داشتند و از بين رفتند و پس از تو نيز شاهان ديگر از نتيجة زحمات تو بهره خواهند برد. پدرت را به ياد بياور كه بعد از آن همه قدرت، به جايي رسيد كه كوچكترين قدرتي برايش نماند و در نهايت، جز به فضل خدا اميدي نداشت. انسان هوشمند دنيا را بيارزش ميداند؛ چرا كه هر چند وقت يك بار، به دست ديگري ميافتد و به هيچ كس وفا نميكند.)
………………………………………
او هم يك قلعه داشت؛ نبش همان كوچه كه به خيابان اصلي وصل ميشود. چندین ماه بود كه كلّي عمله و بنّا برايش كار ميكردند. با همة خانههاي اطرافش فرق ميكرد. از همه بزرگتر، بلندتر و چشمگيرتر بود. تا جايي كه توانسته بود، از شيكترين نماها و مصالح دريغ نكرده بود. هر روز سرويسمان از سر آن كوچه ميگذشت و هر روز ميديدم كه همة چشمها به تماشاي آن ساختمان، سرها و گردنها را به گردش وا ميدارند.
بالاخره انتظار همه به پايان رسيد. هم صاحب خانه و هم تماشاگران هر روز. حتّي اسبابكشياش را هم ديديم.
يك هفته بعد؛ فقط يك هفته بعد، داشتيم از پشت شيشة سرويس، پلاكاردهاي سياه تسليت را ميشمرديم. ديوارهاي شيك با مصالح درجه يك، پر از ميخهايي شده بودند كه تنشان را شكافته بودند تا پيام دردناك آفرينش را به تمام تماشاگران يادآوري كنند.
***
من هم يك قلعه دارم، شايد تو هم يك قلعه داري. قلعة من خيلي هم محكم نيست؛ شايد هم اصلاً محكم نيست. از قلعه بودن همين را دارد كه روحم را پشت ديوارهايش قايم ميكنم. به ديوارهايش ميرسم؛ به آب و رنگش؛ به كلاس و قِرِ و فِرَش. هر روز به روشي سعي ميكنم چشمگيرش كنم؛ بزرگ؛ بلند … .
پشت ديوارهاي آراستة قلعهام، روحِ پريشان و شلختهام را پناه ميدهم. نميخواهم آن را ببينند؛ نميخواهم بدانند ميشود با آن جنگيد. من كه نميدانم چه كسي به جنگ اين پناهندة آواره خواهد آمد!
قلعهام را رنگ ميزنم؛ رنگ سال. نماكاري ميكنم؛ مُدِ سال. روحم را سرگرم ميكنم تا از قلعه سرك نكشد و خود را به كسي نشان ندهد؛ امّا گاهي آوارگياش فرياد ميشود و از در و ديوار قلعه بيرون ميريزد.
چه ميخواهد بشود؟ نكند من هم بايد پلاكارد سياه بنويسم و ديوارهاي قلعهام را سوراخ كنم! نكند مجبور شوم قلعه را رها كنم و به روحم برسم.
ولي او كه زير بار رنگ سال نميرود! زير بار مُدِ سال نميرود! سرگرميهايم تمام ميشوند! چه كنم…؟
گفته بودي «چو نوميد ماند از همه چيز و كس اميدش به فضل خدا ماند و بس»
بايد بروم و از خودش يك قلعه بخواهم. قلعهاي كه «نه انديشه از كس، نه حاجت به هيچ».
نظیفه سادات موذن-طبلبه سطح3