روز اول
25 بهمن 1390
بنا بود برويم عمليات. اولين روزي بود كه به سمت خط مقدم مي رفتيم. سوار كاميون بنز شديم. رانند ه كه مي توانست بفهمد ما تا چه اندازه پياده ايم و ناشي، آمد روي ركاب و گفت: به محض اينكه صداي گلوله توپ يا خمپاره شنيديد مي خوابيد كف ماشين. حركت كرد. صداي شليك توپ از فاصله دو كيلومتري كه به گوش مي رسيد، همه خيز مي رفتيم، مي افتاديم روي سر و كله هم و گاهي راننده نگه مي داشت و مي آمد ما را زير چشمي از آن بالا نگاه مي كرد و در دلش به ترس ماو اينكه به دليل نابلديم و اینکه هر چه ميگفت ما به حرفش گوش مي كرديم، مي خنديد. خيلي لذت مي برد.
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی